همیشه به پشت در که میرسیدی
صد رحمت به مسجد، بگو ماشا...
قطار کفش بود
کفشهای اولادا و عروسها و دامادها و نوها
امروز برای نوعیدی رفتیم منزل خاله جان، احترام
دلم گرفت
خاله، مچاله، یه گوله نخی سرگردون
در ناکجای حیرت
سفرهی هفت سینش قصهها میگفت
با سه قاب عکس
پسر کوچیک خانواده ، علی که سه سال پیش درگذشت، سال بعدش همسر پسر بزرگ و چند ماه پیش هم آقای شوهر خاله
که از خوشرویی و مهربانی در خاطرم همیشگی خواهد بود
وقت برگشت دم در چشمم افتاد به جای خالی کفشها
بچههاش همگی دیروز آمده بودن و امروز یکیشون اومده بود
اونم لابد از سر رودروایسی با مردم؟
نمیدونم.
شاید هم اشتباه میکنم
ولی قلب پلاستیکی من هضم نمیکنه چهطور میشه چنین زن تکیدهای را در یک خونهی ویلایی تنها گذاشت؟
ما هر روز مامان رو چک میکنیم، ساعت میزنیم در همین ساختمانه بین واحدهای ما در منزل پدری
باز اینطور خیالمون راحت نیست که بانو اون زیر تنهاست
بعد همین قوم مادر سی و اندی سال هر بار ما رو دیدن
به سیخ کشیدن که
نهکه کم گذاشته باشید برای مادرتون
خواهرمون
ما که الحق حضرتش رو روی تخم چشم جابهجا میکنیم و باز اینیم
بعضی چهطور شب میخوابند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر