یک تشکر ویژه هم برای آخر سال از حضرت مرگ دارم
تنها یار غارم ، تنها رفیق گرمابه و گلستان که تابستان گذشته درس بزرگی بهم داد
یعنی دروغ چرا
در کل عمر استادی به جز ایشان نداشتم
همیشه از رفتنها لرزیدم به خود پیچیدم و به چراییها نظر کردم

شهریور در همان نیمه شب مرموز که باور کردم دارم میمیرم
تا صبح آنچه به من گذشت جز حسرت و درد نبود
اول که به این فکر بودم، الان به کی زنگ بزنم و بگم دارم میمیرم به دادم برس؟
هیچکی. کی اونجا بود که به دادم برسه
بعد از اون سناریو برگشت به نقطهای که من چرا تنهام؟
چه کردم در این سالها جز راه رفتن دنبال ترس دخترها از ازدواج دوبارهام
جز دادن تاوانی دوباره به جای مردی که هم عمر من و هم زندگی دخترها را تباه کرد
پای بساط منقل؟
این همه سال رفت و به خیالم که آزادم، نمیخوام، حوصله ندارم، اینا کیاند دیگه؟ اون یارو دنبال خونه است؟ این یکی به فکر ......... تمام ترسهای پشت سر برابرم ایستاد و از پشت دخترها تکون نخوردم
به میمنت و مبارکی اونها رو هم در بهمن گذشته سه تلاق کردم
یعنی زمانی هست برای آنچه که خواستم و نکردم؟
برای اینکه باقی عمر را به شکل خودم نقش بزنم؟
سی ایی که تهش یقه خودم رو نگیرم که:
من از تو حقم، سهم، انسان بودم، زنانگیام و ..... طلبکارم؟
من اونی نیستم که بندازم گردن محمد یا پریا یا پریسا
بیشک برمیگرده به کوتاهی و ضعف خودم و در همین نقطه به مرگ وا خواهم داد
باور کن در سه تجربهمن این چنین بوده
همیشه خواستی قوی تر از رفتن برم گردونده
و باور ندارم تا ما نخواهیم و وا ندیم مرگ به ما پیروز بشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر