باید درد شناسایی بشه، بعد به فکر درمان باشیم
دیروز عاقبت لنگ را انداختم و خودم را بستم به دوا و حکیم
خدا بخواد امروز مثل آدم بیدار شدم
به همین سادگی سه روز گذشته با درگیری خودم طی شد که چرا کاری نمیکنی؟
چند روز به عید مونده میخواهی در بستر باشی؟
نکنه بغض دار؟
نکنه دل تنگی؟
نکنه از دست فلانی شاکی؟
نهکه از دنیا کم آوردی؟
وقتی ذهن از کول آدم میره بالا بهترین پیشنهادش به مرگ ختم میشه
کافیه بهش وا بدی
دیروز در یک لحظهی تنگ نمیدونم چی شد که به ناگه سر رفت به جانب آسمان و بیگه تقاضای مرگ کردم
دقت کن
خدای من نه در عرش و نه بر فرش
با شناختی که از خودم دارم، وقتی سر به بالا جهت میگیره، فقط حرکتی ذهنیست
و من از خودم غافلم
ذهنم سوارم شده و وا بدم رفته تو کار خودکشی
ذهن همینه؛ هرگز دست کمش نگیر
همین شد که رفتم دنبال حکیم و مرحم
لنگ مریضی را انداختم و وا دادم که بابا مریضی و باید این چند روز استراحت میکردی
هی با سربزرگی رفتی تو شکم خودت که پاشو راه بیفت
بیچاره بچهها
خب همینجوریا کسی مامان این مدلی نمیخواد
خدا میدونه چند بار پریدم به پریسا که:
وقتی خورشید میتابه و هوا روشنه تو چهطور میتونی بخوابی؟
که همهی اینها برمیگرده به دو نفری که در زندگی من نقش مهم داشتند و هر دو با دستان مبارک گند زدند به زندگی من
و یکی تا لنگ ظهر خواب و دیگری تازه دم صبح میخوابه و دم غروب بیدار میشه
اصولن زندگی را به خواب دادند
موزیانه در خودم کشف کردم
هرگز نخواستم شبیه هیچ یک از این دو باشم
و لاجرم، رفتم تو کار گاری و اینکه
اگه دو تا بودیم، میبستنمون به درشکه
یعنی بری تو کارش ما از خودمون هیچی نداریم.
یا میخواهیم شکل اون باشیم یا هیچ شباهتی به این نداشته باشیم
و این دیگه نفرت من از اونها نیست که هیچ حسی به کسی ندارم
عادتم شده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر