بچه بودم، از شب تاریکی میترسیدم
میترسیدم چون ترسانده بودنم.
از وقتی قد کشیدم و به لب طاقچه رسیدم، شب شد مسیری برای پناه بردن به تخیلاتی، خام
بزرگتر که میشدم شب جای خودش را به روز میداد؛ که من زادهی شب بودم و اوج توانایی هایم هم در شب میشود
و منکه بیش از شب از روز ترسیدم بعد از شناخت این جهان
در نتیجه به تدریج عاشق شبی شدم که درش عشق را شناختم
شبها و خیال عاشقانهای که در بلوغ خواب از چشمانم میستاند
راستی کجایید عشقهای خام؟
آنها هم بزرگ شدن، یکی از همین مردهایی که باید از آنها همیشه دوری میجستم
و این جهان کودکی بود که با رفتن ترس از شب جای خودش را به وحشت از روشنی روزگار بزرگی میداد
و حال که از روشنی روز میترسیم، بسیار
از آنچه فهم کردیم از این جهان، از اکتشافات بدیع و غریبمان از دنیا
سر ساعت همه بیدار میشیم، با عجله به سر کار میریم ، بدو بدو، برو بیا ، بجنگ با عالم و آدم .... که چی؟
جامعه برایمان خواب دیگری دیده بود
در یک ردیف کارت میزنیم با هم روزهای مقدس داریم، روزهای بد یمن
قهرمانان سپید، سیاه ..... و دنیا همینطور ادامه داره تا ...
و ما هنوز جهان را به تمام نشناخته که گاه رفتن میرسد و ماییم و حسرت یک
آه
آه ندیدهها و نگفتهها
نشنیدهها و هزاران کذا کذایی که جامعه رسم کرده بود نبینیم و ندانیم
از جمله پسر شمسی خانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر