یادش بهخیر از اوایل اسفند روی تخته سیاه کلاس مینوشتیم، چند روز تا عید مانده؟
و ما گه چه کودکانه مراقب روزهای روی تخته بودیم و بیچاره اولین معلم روز که میرسید و
تخته را پاک میکرد و نمیدانست چه آتشی بر جان شاخهها میزد
خوشبختی کف دستهامون جا داشتبا سرانگشتهای کوچک نوازشش میکردیم و هر روز برایش دانه میریختیم
خوشبختی گاه زیر بالشت مینشست و گاه در کمد دیواری، گاه در کیف مدرسه و گاه
در سرویس در حال عبور از خیابانهای شهر
خوشبختی بهقدری به ما نزدیک بود که فقط کافی بود بزرگترها اندکی سر بهجمبانند
و ما کا صاحب خوشبختی بودیم در آغوش مادر و در حریم امن پدر
خوشبختی سلام
زیبایی سلام و همهی مواهب نیک کائنات که همگی از آن مایید و نمیدانیم
در سرای بیگانه به جستجوی آنییم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر