ای جان خدا، عزیزمی.
عجب روز خوبی
بوی عید میآد بی برو برگرد.
جامعه به تکاپو و شهر در برو و بیا که چی؟ عید در راه است
حالا با این انرژی عظیمی که در جامعه فعال شده میتونه بر ما اثری نداشته باشه؟
بر ذهن ما؟
یعنی
سالهای اول متارکهام همون هزار سال پیشها که پریا هنوز در گروگان گیری آدم شوهرها اسیر بود و نزد من نبود
هر بار با غیض میگفتم:
عید شده که شده. بهمن چه؟ بچههام کجان که من عید داشته باشم؟
و .... از این دست شیون و زاری برای منه مفلوکم
دست به خونه هم نمیزدم تا چند روز آخر نیرویی از سمت یادوارهها که فرنگیها بهش میگن نوستالژی منو میگرفت و برحسب عادت میبرد سر لگن بشور و بساب و به خودم میاومدم میدیدم این موتور چند هزار اسب درونم تازونده و کار بیست روزه به ایکی ثانیه انجام میشد
سال اول وقت سال تحویل که شب هم بود در خیابانها دور دور میزدم تا سال رو تحویل بدن و برن
کسی در خانهی من دور هفت سین نبود
سال دوم با درسی که از سال پیش گرفته بودم برای خودم سفره چیدم و نشستم توی خونه
زیرا
کودکیهای من، تاریخچهی من به این سرمونی خو گرفته بود
همون وقت بود که دریافتم ما هر چه میکنیم اول برای دل خود میکنیم
اینکه بشینی توی خونه و بشنوی ازدحام زندگی را در خیابان، بعد به خودت بگی بهمن چه من که زن نیستم مال این کارها باشم
یا، به من چه منکه کسی را ندارم که...
....................... حوصلهی این چیزها رو ندارم
............................یا .... هر چی دلت خواست
داری خودت رو سرکوب میکنی
به خودت میگی:
ببین عیده ها تو اونوقت حیوونی طفلک اینجا نشستی
خب مال اینه که دوست نداشتنی بودی از اول
مال اونه که اصلن بدبخت به دنیا اومدی
گوش کن . چه صدایی از خونهی همسایه میآد؟ خب اونا خوشبختن و ربطی به تو ندارن و .....
و این کل فرامینیست که برای یک سال پیش رو به ذهن ناخودآگاه صادر، انرژیش به هستی میرسه و این قوانین برای سال پیش رو وضع میشه
حالا بفرما جلوی آینه و برای خودت کف بزن
که من آنم که هیچ عید نمیخواهم، حوصلهاش هم ندارم. بابا اصلن بیخیال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر