یادته؟
اون روزی که اونطور شده بود و دلت میخواست زمین دهان باز کنه و تو رو هم قورت بده؟
یا اون روز که فلان اتفاق افتاد
یا.... حتا فلان
ما همگی بیشک روزهای تلخی هم داشتیم که رفته.
روزهایی که از دردش یا از درون میسوختیم یا از درون و برون با هم
منکه تا دلت بخواد از این روزها داشتم
از ده دوازده سالگی تا حالا
اوجش مرگ پدر بود در شانزده سالگی، بعد تر هم داشتم، حتا تلخ تر از مرگ پدر
ولی چی شد؟
همهاش رفت و ته مونده یادی ازش مونده در خاطرات مون
والله که خوبه ما اینطور به سادگی، یا فراموش میکنیم یا عادت
و بهتر از اون روزهای ماندهی پیش روست
و چی میشه که برخی در آن تاریخهای تیره و تار گیر میکنند. تاریخ میگذره، تقویم عوض میشه
لیک آنها در همان روزها کانده و همچنان برسر زندگی میکوبند
که آی زندگی تو چهقدر زشتی
تو به من بد کردی و وایستا که میخوام الساعه پیاده شم
منم از این روزها داشتم شک نکن، اما بهقدری واحدهای من فشرده و تنگ هم پاس شد که تند تند یاد گرفتم
همه چیز میگذره
از خیانت یک مرد به همسر و فرزندانش تا مرگ عزیزترین کسان آدم
اصلن دنیا مکان گذره
چرا قدر اینک و داشتهها را ندانیم
تا تابستون گذشته فکر میکردم
خستهام، نزدیک سن بازنشستگی، بچه هم که به خیر و خوشی عاقبت بهخیر شد
بشینم به انتظار مرگ و بازنشستگی
سی همین اونطور هول هولی دنبال خونه میدویدم. خانهای در حاشیهی تهران برای گذران ماندهی زندگی
زیرا
وا داده بودم
حالا اینطور فکر میکنم
احمق جون، اومدی و تا یه بیست سال دیگه هم بودی؛ همینطور میخواهی چشم به در بدوزی؟
تو که عمرت همینطوری تلف شده، مابقی هم تلف کنی؟
و همینگونه بود که دوباره از جا جستم، خاک کارگاه رو گرفتم و زدم وسط زندگی
این زندگی حق منه
برای تک تک ما این جهان آفریده شد و از روح الهی بر تک تک ما دمیده شد
پس هر لحظهاش سهم منه انسان خداست
سهم مایی که حامل روح اوییم و خودش ما را خلیفهاش بر زمین خواند
پس لطفا بساط معجزات برچینیم و به زندگی که به حرمت تجارب روح الهی بر زمین و یا در جسم خاکی ما ارداه گشته بپردازیمم
نفخه فیهه من الروحی
فقعوله الساجدین
دمیدم از روحم در او؛سجده کنیدش
حالا باز شما برو دخیل ببند به هر جایی که راه داد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر