اینم خبر آخر که
دیروز اینها رو از کرج خریدم و از ذوقش خروس خون از خواب پریدم
امروز باغبانی دارم
کانون ادراکم در جایگاه کشاورز نمونه شدن و بیقرارم یه چوکه آفتاب بیاد خودش رو پهن کنه
وسط ایوان تا برم خاک بازی
که نمی دونی چه تراپی مشتی است
البته شاید بیشتر از من هم بدونی.
دستانم تمایل به حیات داره، به تکسیر و توجه عشق میورزه
دیروز در کل مسیر ملارد تهران رفت و برگشت، یاد موضوعی بودم اینکه
چه عشقی غریب در وجودم شعله ور بود همیشه
چه دفعات بسیار که همینجا هی نوشتم که خدایا این چه عشق بیصاحبیست
که چنین به آتیشم میکشه؟
عشقی که همیشه بود و صاحب نداشت
چاه عشق در من همیشه در جوشش و چون برداشت نمیشد رو به انقراض گرفت
تا هنگامی که عشقهای دیگه رو جانشین اون کردم و به بهانههای بسیار ازش برداشتم
به گلها به هر چه سبزی حیات دادم
به شانتال به کلمات به نگاهم به محیط زندگیم
و حتا به نانی که در ف طبخ میکنم
پس از این همه به تعادل رسیدم
عشق درم بال بال نمیزنه
اما همیشگی و جاری در حال عمل در زندگیم
این خیلی بهتر است تا عشقی خیالی که با شناخت دو طرف
برباد میره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر