۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

سبزه روز




فکر کردی قاشق سازی آسونه؟
لابد مشت می‌زنی گود می‌شه
دمش رو می‌کشی، دراز و می‌شه قاشق
با تائید ئ تاکیذ براین فورمول قدیمی،‌اگه تو سه خط داستانی امروز نوشتی، من هم دو خط نوشتم
می‌خوام‌ها
نه که فکر کنی تنبلی می‌کنم
اما یه روزایی زوری هم بشو نیست
مثل امروز و همه سال‌هایی که قرار گذاشتم از شنبه درس می‌خونم
و این شنبه هرگز نرسید
خب کاش شما خودت می‌فهمیدی دچار چه مشکل نوظهوری شدم
صندلی‌م که انگار میخ داره. البته با استفاده از تبصره مادة تششعات دفاعی می‌تونه زیر سر غیر ارگانیک ها باشه؟
لابد یه چی ریختن روی صندلی‌م که من روش امروز بند نیستم
یا شایدم شخص ابلیس؟
می‌تونه زیر سر، لیلیت هم باشه
نه که کارم نیاد
هیچ نوع نوشتنم حتا وبلاگ نویسی‌ هم نمی‌آد
شاید مریض شدم؟
چرا که نه اگه بدونی چه آدم‌ها در روز فقط از عشق می‌میرن
حالا نه از
به‌خاطرش که آره؟
خب مثلا دق می‌کنن می‌میرن چی؟

همون. یا سکته نازنین پارسال من؟
خلاصه که ایی‌طوری بریم اصلا نمی‌رسیم
به‌جاش کلی گلدن جابه‌جا کردم و به خونه ور رفتم
خب وقتی روی مود نن جونی از خواب بیدار می‌شم و ترجیح می‌دم مثل ژنراتور برق کار کنم
ولی کلی باهاش حال خوب پیدا کنم، چه اشکالی داره؟
همه‌اش زیر سر خانم‌والده است
یه جوری موتورم و تنظیم کرده که یه لحظه هم وای نسته
خودش از صبح تا شب در مقر فرماندهی پای تی‌وی نشسته و احوالات هستی رو زیرو رو می‌کنه
لاکردار از اخبار سیاسی بهش مربوطه تا هوا فضا و اولیا انبیا و ................. الی چیزی که به عشقولانه ختم بشه
در نتیجه همه جونم درد می‌کنه فقط که
به خودم بگم:
اگه کار نکردم نه که از تنبلی بوده
امروز روح سبزم رو بود،
باید بعضی گل‌دان‌های بالکنی را نجات می‌دادم و پیش از سرماخوردگی می‌آمدند تو
منم اون‌هایی که وقتش شده بود را آوردم تو
حدس بزن که چه حالی کردم.

دولا بشم راست نمی‌شم
حالا تو می‌گی روح سبزم امروز بیچاره ام کرده؟
برای فرار از شرم، تنبلی روح سبزم برجسته شد؟

روح سبز مثل همیشه بهانه فرار از کار شد؟
یا نه هم‌چی حسی پوستی حال می‌کردم به گل‌دونا برسم
انگار صدا می‌زدن، شهرزاد بیا بیا بیا و ما رو نجات بده
خب یک رابین هود هرگز وقت خواب
وجدان درد نداره

ولی واقعا چی درسته؟
باید هرطور حال می‌کنیم در لحظه تصمیم بگیریم و ادامه بدیم؟
یا
افتخارات و ............... اینا رو باید چسبید
مگه چه‌قدر از راه مونده؟
برم زندگی کنم؟
ها؟
حالا شاید اگر عاشق بشم، این‌کار را کردم
برم نماز که دیر شد

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

ملافه‌هاي نمدار



كاش بودي و مثل كودكي ها به راه رفتن سوسك كنج ديوار
به سمت خانم جان
مي‌خنديديم و
گيره‌ ملافه‌هاي نمدار را باز مي كرديم
تا باد با خود ببرد و از ته دل ريسه بريم
هنوز دایی‌جان برف‌های بام را می‌روفت
و ما آدم برفی می‌ساختیم
كاش مي‌شد هنوز براي هوشنگ گربه چاق و خپل اختر خانم تله گذاشت و ترس از خدا نداشت
صداي هاشم خان را در مي آورديم .
به بهونه‌ي عيد
شش ماه شاد بوديم
از اسفند روي تخته سياه خط معكوس مي كشيديم
كاش براي ديدن هم بهانه‌اي دزدانه لازم نبود و مي‌شد
بي پروا ساعات ها در ظهر تابستان آب تني كرد
و خانم جان ياد جهنم نمي‌افتاد!
كاش هنوز حوض كودكي لاجوردي بود و انار
ترك بر‌نمي‌داشت
و بي‌پروا از درخت گردو بالا مي‌رفتيم.
با اذان ششناو
ياد خدا می‌افتادم كه در تفرش خانه داشت و لحظه‌اي تنهای‌مان نمي‌گذاشت
كاش هنوز نگاه مهربان پدر انتظار رشد مرا می‌کشید
درخت با ذوق
از خودش بالا مي‌رفت
و
من وتو تنها نبوديم
و بغض
راه گلو را نمي سوزاند
و شب هاي عاشورا
خواب شمر را ديديم كه
حسين او را كشت
كاش مي شد هنوز لابه لاي بيد مشك‌ها دزدانه از شزم حرف زد و تو سوپر من بودي
كاش همچنان مشكلات قد تو بود و من
تنها نمي‌ماندم چون تو را داشتم
و تو رستم شاهنامه‌ام می‌شدی
كاش هيچ وقت بزرگ نمي‌شديم و هنوز
گل‌ي و كثيف ولي با هم بودیم
كاش عقل داشتم و
به تلافي روزهاي بي تو
محكم در آغوش گرفته بودمت!!
زندگي رفت و باز هم كاش !

نمایندگی، بهار شمالی



نمی‌دونم کی و کجا ادعای نسبت و قوم و خویشی یا سر بند رفتن با خدا کردم؟
ولی بعضی گاهی میان و خیلی جدی یقه‌ام رو می‌گیرن که: هی
اگه راست می‌گی تو که قران پرستی بگو ببینم

مرغ اول بوده
یا تخم‌مرغ؟
اصلا چرا خدا به آدم گفت: سیب نخور
چیزایی که یه عمره ما خودمون از شما پرسیدیم
از ما می‌پرسن!!!
والله انقده که
واویلا و وا لیلی عشق داشتم و دارم
یادم نمی‌آد دغدغه‌های جنس شما گونه داشته بوده باشم؟

پس چرا بعضیا با من دعوا دارن و تو هر کجا دیر به دادشون می‌رسی میان یقه منو می‌گیرن؟
خب اگه نماینده پذیری و اینا هم داری
پورسانتش هم برسه

شمائي كه قران پرستيد



پس كه اينطوري گلي خانم
اما بگو شمائي كه قران پرستيد خداوند چرا اول زمين را افريد بعد ادم رو ؟؟
پس از اول هم ميدونست ادم ميره زمين ؟؟
يا اصلا بهشتي نبوده ؟؟
يه قسمت از زمين رو بهش داده بود و حوا هم كنار ادم گذاشت و گفت كه از سيب اين درخت مخوريد اما از هر چيزي كه هست در اين باغ بخوريد و لذت ببريد بدون رنج و درد و زحمتي و گرنه از رفاه خارج ميشيد
همه ميدونن سيب رو حوا به ادم داد
حالا ميدوني چرا زنا هميشه از مردا بيشتر درد دارن و ميكشن
بخاطر كاري هست كه مادر بزرگتون حوا كرد و خداوند خشم نخستينش رو به حوا داد
البته نفرين خداوند شامل حال ما هم شد و ما هم براي زنده ماندن بايد عرق جبين بريزيم
علامت سوالها رو جواب بدين

و من مجبور می‌شم برم پست پایین
وگرنه خودمم گردن درد می‌گیرم

آدم در هر شرایط آدمه




اولا
تو اجازه نداری چنین اتهام بزرگی به‌من بزنی
تنها قابل پرستش هستی، خداونده. که تازه او را هم نمی‌پرستم
باهاش لب تو لب حال می‌کنم
خدا پیش از آدم موجودات دیگری را هم برای زمین خلق کرد
تو فقط خبر آدم را شنیدی
توی همون قرآن اگر خونده بودی، همه اش هست
اول زمین به دست غیر ارگانیک ها افتاد
اما چون ساختار فیزیکی نداشتند ، خلقت حرام می‌شد
نسناس‌ها را آفرید
نسناس‌ها چیزی بین جن و انس بودند
انسان نسخة تکامل یافته تره هر دوی اون‌ها بود
گیر دادن به این‌که اگه راست می‌گی :
اول مرغ بوده یا تخم مرغ
صحیح نیست
باید براساس تفکر و آگاهی سوال مطرح کرد نه همین‌طور کتره‌ای مشتی سوالات متداول محافل روشن‌فکری را گفتن
خدا زمین را خلق کرد برای زیست مخلوقاتش
در کتاب‌هم گفته انسان تا موجوداتی که شما از وجود آن‌ها آگاه نیستید
بهشت و جهنم هم همین‌جا و در درون تو است
همین‌که انسان در رنج و عذابه یعنی جهنم
آدم تا پیش از خوردن سیب عاری از غریزه بوده
شهوت، طمع، پیری، عمر کوتاه
همه بعد از پدید آمدن ذهن در او اتفاق افتاد و شد جهنم
انسان دائم در رنجه.
چون نمی‌دونه برای چی اومده
دنبال آرزوهای دیگران راه افتاده
هر زمان بتونی به سکوت درونی، ذهنت برسی
در بهشت هستی
هرزمان که بتونی حرمت روح الهی درونت را پاس بداری
در بهشتی
او هم از آفریده‌اش آگاه بود.
آدم تا صد سال دیگه هم اون‌جا لب به سیب نمی‌زد
مخصوصا تحریکش کرد
به خوردن سیب
گفت نخور که حتما بخوره
این سیر رشد و تکامل در زمین را شکل می‌ده
واحدهای درسی لازم که باید پاسش کنیم
در قرآن ما دو شخصیت منفک به نام آدم‌و حوا نداریم
آدم‌وجفتش
آدم در هر شرایط آدمه
از روح خدا
همان خدایی که از نباتات تا انسان و دیگر موجودات را جفت آفریده
یس سوره 36 قرآن
در آیه 36 درباره جفت‌ها گفته شده
منزه است كسى كه تمام زوجها را آفريد، از آنچه زمين مى‏روياند، و از خودشان، و از آنچه نمى‏دانند! (36)
سُبْحَانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنبِتُ الْأَرْضُ وَمِنْ أَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لَا يَعْلَمُونَ 36
این اصل فیزیک
مثبت منفی
مونث، مذکر
شب ، روز
این دو هر چه که باشند مکمل دیگری هستند


ناآگاهانه برای کسی کُری نخون


حراج، تششعات دفاعی . شعور کیهانی ، فله‌ای و در هم


امروز با یکی از دوستان صحبت تلفنی داشتم که یه نشونة بزرگ
یهو زنگ زد
داشت با شور و تاب و برام از کلاس جدید انرژی بازی‌ش می‌ گفت
یکی از شاگردان همون کلاسی که این هفته به یمن قدوم مبارکم تبرکش کردم
ببین خدا و بازی‌هاش
یکی دیگه با یه زبون دیگه رفته روی مخ یه عده خانم هم‌کار که بیایید : تا من انرژی‌های " تششع‌دفاعی و شعور کیهانی‌تون " رو فعال کنم
برده به یک دفتر کار شخصی و براشون کلی کلاس گذاشته
یادش بخیر این دون‌خوان استاد چندهزار سالة ما و کل سالکین عصر کهن
و ذن، ریکی و ............... همه یه عمر سرکار بودن که فکر می‌کردن باید برای دریافت انرژی‌های کیهانی کلی کار کرد
انضباط شخصی، مرور، تنفس، سکوت، دیدن، احیا............. اوه یادم می‌افته چه پوستی ازم کنده شده و تازه آخرشم هیچی
اصلا لجم می‌گیره که چطور اینا به خودشون اجازه می‌دن این مردم نازنین را به سخرة
جهل خود و اجتماع در این مقوله بگیرند؟
به‌خدا به این سادگی‌های مضحکانه نیست.
اگه به کارما اعتقاد داری، پس بپذیر کاری کردی که تا خودت تجربه‌اش نکنی و تلخی‌ش به آگاهی‌ت افزوده نشده
از بارت کم نمی‌کنه
هیچ استادی نمی‌تونه بار خطاهای ما را با یک چرخش دست پاک کنه
یا با تو حرف بزنه به اون یکی انرژی بده
چه انرژی؟ از کجا؟ اگه این‌طوری ریخته و تو می‌تونستی با چرخش دست بگیری و منتقلش کنی
که همه الان چرخ و فلک بودیم
برای لمس حتا یک تار انرژی تو به‌قدر خداد ساعت مراقبه نیاز داری
بچه بازی نیست
شعور کیهانی را در مراقبه وصل بشو و دریافت کن
در سکوت درون
و تششعات دفاعی
تا وقتی ذهنت فکر می‌کنه تو در خطری و به گارد و سپر دفاعی نیاز داری
می‌شی جاذبة دردسر
مثل « پیپر فلای » کاغذ مگس در رستوران‌های بین راه


۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

مرگ‌های، سرای سالمندان



خب یه‌نموره ریخته‌ام بهم. نه شکر خدا خبری نشده
اما از بعضی اخبار خوشم نمی‌آد و نسبت به آینده نگرانم می‌کنه
البته گو این‌:ه عمرا چنین آیندة طول و درازی در پیش داشته باشم که بخوام از پکیج ویژة سالمندان برخوردار بشم
فقط گفتم بگم یه وقت خدا این یه قلم را اشتب متوجه نشه که واقعا ازش دل‌خور می‌شم
هر کسی از پدر مادر و یا هر موجودی که زیادی روی دستش مونده به دقت این پست را بخونه
یکی از آموزه‌های بزرگ مرگ برایم درک مفهوم، قصد رفتن یا ماندن بود
یعنی متوجه شدم تا لحظه‌ای که مرگ کلینیکی کامل واقع نشده، ذهن هنوز دست و پا می‌زنه
از خاطرات تا نقطه ضعف‌ها را برات به روز می‌کنه و نمایش می‌ده
تا روح بخواد بمونه. مثلا این تصاویر از بچه و مسئولیت‌ها شروع می‌شه تا نقطه ضعف عشق
بستگی به روح داره که چه‌قدر بخواد وا بده؟ بره یا برگرده
مال من که آخرش همین‌طوریا شد
یعنی روحم تصمیم گرفت مثل سلطان ارتجاع ، کش به جسم برگرده
حالا برگردیم به موضوع اصلی
اوایل سال بود که یکی از دوستان بالاخره خانوادگی تصمیم گرفتند پدر مبتلا به آلزایمر و چند مرض دیگر را به خانة سالمندان بسپرند
همون شب اول ورودش مرد
هم‌زمان دوست دیگری از پیش در استخارة همین مورد بود
پدر آلزایمر و مادر به ستوه آمده بود. بارها گفتم بهنام اگر ببریش سالمندان بی‌شک خواهد مرد
و بهنام هم که بی‌راه نمی‌گفت: مامان خسته است و افسردگی گرفته و از حضور پدر و پرستار با هم خسته شده
بالاخره اول هفته مرحوم پدر را با باری از وجدان زخم سپردن به سرای سالمندان
تا این لحظه هنوز علائم حیات هویدا بود.
اما از حساب و کتاب من به محض ورود مرحوم شد
تا دیروز ظهر یکبار رفت و برگشت
بهنام می‌ره دم گوشش می‌گه: وا بده. این‌جا جز عذاب خبری نیست
بذار تموم بشه راحت بشی
دوباره می‌ره به کما تا آخر شب که به رحمت خدا رفت
همه می‌دونستیم این اتفاق خواهد افتاد. بیش از همه بهنام و باقی بچه‌هاش
ولی با همه تلخی پذیرفتند و بردنش سرای سالمندان
این یعنی چی؟
یعنی ، خدایا این رو بگیرش که ما خسته شدیم؟
پدر برو که ما دیگه نمی‌کشیم ازت پرستاری کنیم؟
پدر بی‌خود عمری را صرف ول گشتن و راست راست خوردن و خوابیدن ما در دیارات فرنگ کردی
یا
پدر شرمنده
بیش از مقدور نیست؟
یا ، جناب سرای سالمندان لطفا ترتیب ایشون را هم بدید که شده زیادی به دست و پا؟
خدایا منو همین حالا بردار
اما این یک تجربه را در سهمیة الهی‌م نذار

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

فرادرمانی



واما برای این‌که لال از دنیا نرفته باشم بگم از تجربة فرادرمانی
تششعات دفاعی و این چیزا
من یکی که احساس کردم خیلی به شعورم توهین شده با این شعور کیهانی
یعنی رفته بودیم یه سری استاد و ادراک کیهانی دریافت کنیم و ببینیم و بشناسیم
ولی با مشتی مردم بیچاره و دردمند مواجه شدم که تا چه حد تاوان ظلمات جهل‌شون را می‌دن
می‌گفت: بدنت را قفل نکن. بذار دست و پات آزاد و رها باشن. خودت را آماده پذیرش کن و چشمت رو ببند
آره حتما قفل‌هات باز می‌شه
نه صرفا برای گرفتن
بلکه هم برای پرت کردن و اون‌جا حروم کردن
یه آپارتمان سرشار از امواج منفی، بدبختی و درد و بیماری
یعنی عده‌ای بیمار مثل اسلحه نشستن و به هم انرژی‌های دردها را شلیک می‌کنند
وقتی از چرخواندن دست هیلر رو هوا اینا می‌گیرن، ولی انرژی‌های بیمار هم را نمی‌گیرن؟
مگر می‌شه؟ اینم شده مثل بساط دعا نویسا که یه دعا رو کپی کردن و هر کی از راه می‌آد یکی می‌دن دستش
کافی‌ست یه نموره بیننده باشی.
همه چیز واضح و روشن بود
هیلر، هم که همین‌طور اون وسط راه می‌رفت و در حالی‌که همه با هم حرف می‌زدن به این و اون
انرژی پرتاب می‌کرد
یعنی آخر حقارت
اگه راه داشت
یه کاری دستش می‌دادم
اما جهل اون‌ها ارثیه ژنی‌ اون‌هاست و من مسئول حماقت‌های دیگران نبودم
فقط برای بشریت بسیار نگران تر شدم
به اسم خروج موجودات غیر ارگانیک از جسم و روان‌شون
انرژی‌های حیاتی را به نقطه‌ای می‌دن که بهش توجه دادن
موجودات غیرارگانیک
تغذیه از این راحت تر؟
و خداوند به شیطان وسوسه را بخشید
دیگه نیازی به حمام و خزینه و قصه‌های قدیمی برای جلب توجه هم نیست
یه عده با تبلیغات مردم رو می‌کشن اون‌جا
تا اون‌ها انرژی‌های حیاطی‌شون را تقدیم کنند
البته این فقط مربوط به این نوع کلینیک هاست
من هوشمند را می‌شناسم که حتا فقط نگاهش وجود آدم را گرم می‌کنه
چه به وقتی در سکوت بهت انرژی می ده
نه اون‌طوری وسط بازار مکاره و هرکه هر کاره

بین دو زمانی



یه کشف تازه
امروز وقت اذان داشتم با دوستی تلفنی صحبت می‌کردم.
از همون مدل‌ها که تازه سر درد دلش باز شدهو
کلی هنوز حرف نگفته داره و سر درد دلش باز شده بود و داشت هوا به تاریکی می‌رفت
و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و نگاهم به آسمون بود و مجبور شدم
بگم: هی
من اگه الان مجبور باشم تلفن رو قطع کنم و برم نماز تو خیلی ناراحت می‌شی؟
گفت: معلومه که می‌شم.
ده دقیقه دیرتر . نمی‌میری.
خب البته که نمی‌مردم و اما از یه‌چیزی به جز وجدان نماز نگران بودم
به‌علاوه که از صبح به صد ورژن این خبر را برای این و اون گفته بود و نشنیدن من یکی چیزی از عمرش کم نمی‌کرد
خلاصه که توجیح‌ش کردم که به هر قیمتی شده باید برم و قول می‌دم خودم بهش زنگ بزنم
وقتی نشستم پای سجاده و با نگرانی تاریکی شب رو دیدم تازه فهمیدم این همه شتاب برای این وعده‌های مغربی
از چه رابطه‌ای‌ست
درست لحظة بین دو زمانی‌ست
بین دو زمان روز و شب
جابه‌جایی و تحول امواج کیهانی که معمولا وقت غروب سنگین و ناراحتم می‌کنه
را وقت نماز رد می‌کنم
برای همین دست و پام به لرزه می‌افته مثل معتادا که ، آقا من برم؟

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

نمازخانه مجتمع حقوقی صدر



نمی‌دونم از روی عادت بود، یا واقعا به‌قدری خسته بودم که بهترین کاری که می‌شد انجام داد همین بود
یادم میآد آخرین نماز عجیبی که خوندم بر، خیابان بهار بود و نزدیکای مسجد رضا
وقتی سویچم شکسته بود و کلید ساز داشت روی ماشین کار می‌کرد
امروزم یه نماز باحالی خوندم که اصلا متوجه باحالی‌ش نشده بودم
تا وقت نماز مغرب
وسطای داستان جدی اداری آقایون رفتن به استقبال نماز و چاره‌ای نداشتم جز این‌که تا یک منتظر بمونم
رفتم پایین و یکراست سراغ نماز خونه رو گرفتم و در آبدار خانه وضو و در نمازخانه به سجاده
من فقط نمازم را خوندم
بی‌هیچ دلیل ویژه
اما هرچی بهش نگاه می‌کنم، نمی‌تونم بذارمش کنار پرونده‌های معمولی
از فرش ماشینی زیر پا و سبز رنگش تا چادرهای کوتاهی که تا زانویم می‌رسید
همه‌اش برایم قشنگ بود
وقتی اون دو خانم که پیش از من اون‌جا بودن رفتن و تنها موندم
خیلی بیشتر حال کردم
با این‌که ساختمان مجتمع‌قضایی بود
با این‌که مرکز انرژی‌های خشم بود
با اینکه هرچی که بود
اون نماز خونه یه حس، دیگه داشت
با اینکه صدای پیش‌نماز هم بود وحضور مردان دیگری که پشت پارتیشن نماز می‌خوندن
انگار اون یه گله جا از دنیا سوا بود


لالایی برای بیداری



۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

هول‌هولی بدو بدو



هول‌هولی بدو بدو ما رو امروز کردن در یک کلینیک انرژی درمانی
پر بود از آدم‌هایی که برای رهایی از شر موجودات غیرارگانیک و تاثیرات منفی حضور اون‌ها
به اون‌جا پناه آورده بودن
این سیستم انرژی یا فرادرمانی را بارها سال‌های پیش دیده بودم. اون‌موقع که هنوز کسی از این چیزها اطلاعای نداشت
زمان خسروشاهی که آخرش خواهرم را به کشتن داد
خواهربزرگم ژاله، دارای قدرت فوق‌العاده‌ای بود. هم مدیوم قدرت‌مندی بود و هم فابریک درمانگرا به دنیا اومده بود
خسروشاهی می‌بردش بالای سر مریض بی‌اون‌که یادش داده باشه چه‌طور این بیماری‌ها را از جسم خودش بیرون بریزه
تا وقتی که سای‌بابا در هند از این کار به‌طور جدی منع‌ش کرد
حتا از این‌که سالی چندبار به هند می‌رفت و به‌قدری با بابا لب تو لب بود که با هم عکس یادگاری می‌انداختن هم
منعش کرد
گفت از هر جا آمدی ، به همان‌جا برگرد. دنبال خودت در دنیا نگرد
اونم اومد و تا وقت مرگ با دراویش قادری‌ چفت شد. وقت مرگ خلیفه زنان قادری بود
و می‌دونیست باید وصیت‌نامه بنویسه، خداحافظی کنه بعد بمیره
گو این‌که مرگش هم به‌قدر زندگی‌ش عجیب و حیرت‌انگیز بود
ولی در سن پنجاه سالگی نمی‌دونم آخر به کدام بیماری‌ش مرد؟
امروز یه‌مشت بچه دیدم با لباس‌های سیاه و گاه رنگی راه می‌رفتند و انرژی پرت می‌کردند
الله اکبر، جل‌الخالق فکرش رو بکن.
این دیگه از فراباور هم گذشته. بابا هم راه می‌ره و انرژی پاس می‌ده
گفتم: نه که اینام جو گیر شدن همه از دم آواتار زاده شدن؟
تمام ادراک و احساس من حضور یه‌خروار درد، اندوه، خشم، بیماری .... احساس منفی بود
بذار یه‌کم تخیلیش کنیم حالم جا بیاد زیادی جدی و از مرگ گفتم
آقا از در و دیوار جن و ماه پری آویزون بود
نه که می‌دیدما
اما می‌فهمیدم که چه خبره از موج منفی یا به قولی چه خبره از غیرارگانیک
خلاصه که نتیجه اخلاقی این دیدار باشه برای پست پایین

ريسمان خدایی





  در این‌جا
دوستان من خواب‌شون می‌گیره
اکثر میهمانانم یا مهوس مدیتیت می‌شن یا همین‌طور درسته این‌جا خواب‌ می‌رن
خونه‌ام پر از موج مثبت و سرشار از آرامشه
اصلا چرا باید دنبال چیزی برم که دارم با بهابل نفی‌ش می‌کنم
وابستگی به بیرون از خود
وابستگی و نفی روح‌الهی و نفی، خود
صبح تا شب خودم را در چند وبلاگ به زبان‌های مختلف پرپر می‌کنم
که به هر بهونه این‌رو نشون بدم
بعد با پای خودم برم سراغ یک مشت آدم خاکی دیگه مثل خودم که اونا شر و از زندگیم دور کنند
منانا لله و انا اليه راجعون
را باور دارم
شری به هستی نمی‌فرستم که پسش بگیرم
برای کسی بد نخواستم و نخواهم خواست
وقتی این انرژی در من تولید نشه
چطور می‌خواد به من برگرده؟
در نتیجه ترجیح می‌دم دو دستی به باورهای خودم بچسبم که ایمان و باورم از هر غیری بهتره
و خداوند می‌فرماید:

واعتصموا بحبل‏اللّه
و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد
من به رشته های ارده‌ام
به ریسمان‌های انرژی که هم‌چنان به مرکزم وصله چنگ می‌اندازم

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

.




مرخصی استحقاقی




نظر به این‌که این چند وقت زیادی به جون شما نق زدم. به مصلحت دیدم مدتی این کرکره را پایین بدم و
اجازه بدم شما یک نفس راحت از بابت من بکشی
شاید احوال خلایق هم بهتر شد و روزگار زمین رو به خوشی گذاشت
اما عوضش این مدت که نیستی واژة گناه هم از روی زندگیم پاک می‌شه
اوه
وااااا
فکرشم نکن که تو نباشی، وگرنه آدم آدم می‌خوره
اینا از ترس تو خیلی کارها را نمی‌کنند تازه اوضاع ما اینه
ولی تجربة خوبی می‌شد ها. نه؟
یه‌خورده فکر کن. اون‌موقع خود واقعی‌ می‌شدیم
اگه نمی‌خواستیم نه چون از تو می‌ترسیم و قوانین و ......... اینا هست
چون واقعا شوقی درون ما نیست
شاید راحت تر به شناسایی خودمون می‌رسیدیم
و شاید حتا سرنوشت بشر عوض می‌شد؟
ها؟ می‌شد به نظرت؟
اوه
نه
هی راستی از دیشب رفتم در حلقة تششعات دفاعی و شعور کیهانی
این مدل از بازی رو قبلا امتحان نکردم
اگر این بتونه با قصد، منو در حضور و اکنون نگه داره
دست همگی درد نکنه. چه رضا که حامل این خبر بود و شیوا که
مدیریت و برنامه‌ریزی روایت را به عهده داشت
خیلی چیزها رو دلم نمی‌خواد حتا یکبار امتحان کنم
اما هر چیزی که بتونه منو به خودم نزدیک تر کنه استقبال می‌کنم
یه چند روزی‌ست دنیا به کام ما و ما در آرامش غوطه‌ور
یه حس خوب و تازه
یه چیزی مثل تجربه‌ای از خودت که پیش از این تکرارش نکردی
همیشه که نباید عشق توی جدیدی نشونت بده. گاهی هم با جارو پرنده و شنل غیب شونده و کلاه بوقی می‌شه
خیلی کارها کرد. ولی این شخصیت تازه نمی‌شه
انگار یک تصویر منفک و چند بعدی‌ام که از تمام زوایا خودم را حس می‌کنم. می‌فهمم که هستم
شاید به‌قول سهراب: همه ذرات وجودم ، متبلور شده است
همه در این‌جا و اینک.
یه چند شبی‌هم هست متوصل به انواع جنگولک بازی شدم که بتونه دهن این ذهنم رو نگه‌داره
وگرنه نمی‌ذاره بفهمم قراره چه حدوث تازه‌ای را تجربه کنم
حدوثی از من تا من

اجی مجی لاترجی



فکر کن به این‌که
ما خودمون یه‌عمره معطل یه چوب‌رختی چیزی هستیم تا این عبای انسانی‌ت‌مون رو بهش بیاویزیم
بی‌نوا اون‌ها که نگای دست من بکنند
اگه یه نموره دقت کنی من دارم بند بند دردهام را ریشه‌هام رو از زیر این خاک هزاران ساله بیرون می‌کشم
ظریف و آهسته
دونه به دونه
مثل یک اثر باستانی، یک دفینه که می‌تونه سرنوشت منو تغییر بده
و شاید حتا سرنوشت هستی
وقتی بال زدن یک پروانه در گوشه‌ای از اقیانوس آرام این قدرت را داره که یه‌جایی بهمن یا زلزله کنه
خلاصه که این‌جا
برابر شما با همه پیشینه و افتخارات خانوادگی و شرمنده از پدر
برهنه
برابر شما ایستادم
از دردها، امیدهام، سیاهی، سپیدی، توهمات انسانی‌م
از هر چه هستم صادقانه و بی‌شرم می‌گم
چون این‌کار باعث شناختم از خودم می‌شه. ساده و بی ابا و ریا
اومدیم رشد کنیم. خدابازی کنیم
انقده حال می‌ده
تو می‌گی: باش
و تجسمت موجود می‌شه
اما تا زیر سازی، دوباره مرمت نشه
از نما خبری نیست
بعضی از شما منو آدم موفقی باور دارید.
که البته بسیار هم باور درستی‌ست
اما این موفق، باحال، خوشحال؛ یه وقتایی کم می‌آره.
قضاوت می‌کنه.
می‌ترسه، غمگین می‌شه.
که همه مقطعی و گذراست
و روز بعد دوباره از لانة عقابش برفراز ابرها بیدار می‌شه
و چای احمد عطری‌ش را در حفاظ گل‌های بالکنی می‌خوره تا تراپی بشه
هزارتا ژانگولر بازی درمیارم و می‌نویسم که یادم نره از معجزه و اجی و مجی خبری نیست
حادث از درون واقع می‌شه
و به بیرون راهی نیست و باید بجُمبیم که وقت داره می‌ره
یه‌وقتی قرار بود هزار سال در زمین زندگی کنیم
الان که به پنجاه برسی، یه سور به عزرائیل زدی
راستی
چی عمرمون رو انقدر کوتاه کرد؟
اگه گفتی؟


۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

هفت خان من





اومده بود با یک بغل پیام که برای من دست هزارم بود
درباره ذهن
لطفا به این من توجه داشته باش و بی‌تفاوت ازش نگذر
وسطاش یک حکایت نه تازه که در باورهای من دیگه فرصتی برای انشعاب زدن و اتصالات لوله‌ای به انواع اساتید و شیوخ بیرون ازخود نمونده. در نتیجه کل گفتگو بیهوده می‌نمود
و
در همین کش و قوس و گفتگو بودیم دربارة
حلقه
حلقة اربابان توکل و اتصالات کیهانی و هر دو سه نفری قصه‌های خودمون رو می‌گفتیم
که من مچ خودم رو بعد از چند ده هزار سال گرفتم
همون موقع که به‌روی خودم نیاوردم و گفتم و دیدم و گذشتم
ولی وقتی میهمان‌ها رفتند گذاشتمش روی میز و بردم به اتاق مراقبه
جرم
از وقتی شروع به نوشتن کتاب‌بهابل کردم. بدل به قهرمان اسطوره‌ای شدم
که از عصر آدم تا حالا خواب مونده و حالا می‌خواد هرچه آگاهی به صورت ام‌پی‌تری با خودش از جهان مرگ آورده رو فشرده بریزه در کتابی که رسما، شرعا و قانون هستی را به دو نیمة
سیاه و سفید و مبارزة دائمی دو نیروی خوبی و بدی بوده در برابر هم بدل می‌کنه
البته در قالب تخیلی
تاریخچه‌اش هم از سیب سرخ حوا و ورود ذهن به زندگی آدم
در نتیجه حریف قدر هر لحظه در میدان مبارزه با یک رای ایستاده بود
در لحظة اول، چرایی عالم
ابلیس برابر خدا قد علم کرده و او را به زیر چرا برده که چرا مرا آفریده
که به یه هوس بندم
از خدا صلاح وسوسه رو گرفت و با بانو لیلیت هر آتیش دلش خواسته تا امروز سوزونده
تا قیامتی که فرصت گرفت
این‌ها اسطوره و یا هرچی که هست زیباترین داستانی‌ست که می‌شه برای طرح موجود هستی گفت
شما هم جدی نگیر و همه این‌ها را به باور همون قصه‌های هزار و یک‌شبم بگذار
از روز اول نگارش من موندم اون وسط و ابلیس که هم‌چنان اشاره‌اش به من و
من که به هر ضرب و زوری شده می‌خوام برعلیه‌ش قدی به بلندای بهابل علم کنم. همین‌جا توقف کن
این درست حکایت ایوب است و آدم
باور کرده بودم دارم شق‌القمر می‌کنم و الان ابلیس و آدماش همه انرژی‌شون رو گذاشتن روی من و زندگیم که من از نوشتن باز بمونم
گو اینکه هر بار از این هزار و چهارصد و شصت و سه باری که این کتاب نوشته شده ، سوادم کمتر از بعدی‌ش بوده
با این‌حال یه لحظه نمی‌گفتم:
تو در مسیر رشدی پس باید اطلاعات کامل بشه
چیزی را بنویسی که به حقیقت نزدیک‌تر و ارتباطش سهل تر با دیگران
همه انرژی‌حیاتیم رو گذاشته بودم در اختیار ذهنم تا بیچاره‌ام کنه
و خدا می‌دونه چه فجایعی در این چند سال به زندگی‌م جذب نشده که دل سنگ رو آب می‌کنه
همه رو خودم و نیروی درونم با زندگیم کردم
یه حس، ایوب‌وار
یا حتا دایی‌جان ناپلئونی
یک دشمن برای تائید راه و کاری که می‌کنی
مچ خودم رو امروز تونستم با انرژی حضور شیوا و رضا بگیرم
ایوب‌وار شدم جاذبة دردسر برای رسیدن به تائید مسیر
در حالی‌که به هیچ یک نیازی نیست.
یعنی درگیر خود، داستان شدم
به‌جای رسیدن به آزادی ، حضور در اکنون، بهشت

یک آدم






این‌هم جمعه‌ای از نوعی دیگر
قراره منتظر باشم
عصرانه مهمان دارم
اما کمی فرق داره
باید کمی از تجسم خلاقم برای تصور یک فرد تازه و ناشناس که با جمع می‌آد به کار ببندم
اما باید من منتظر باشم
چه حس غریب و خوبی
هیچی از کسی که دآره می‌آد نمی‌دونم
فقط گفتند:
یک آدم.
حالا علت دیدار و باقی ماجرا بماند
ولی یکی داره می‌آد که نمی‌دونم کیست
خب اینم از مدل‌های زندگی من بد هم نیست
یک جمعه پر از هیجان از ندانسته‌ها
مثل اتفاقات خوب کودکی

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

آمیب



بچگی من در یک حیاط هزار متری شکل می‌گرفت و طی می‌شد
خونة درختی نداشتم. اما درخت توری بزرگ وسط حیاط مثل کف دستی باز مرا جا می‌داد
فصل سرما همکه اظهرال من الشمس جام توی گلخونه بود
یعنی هنوزم عاشق گلخونه‌ام و هیچ‌کجا مثل گلخونه کانون ادراکم را حرکت نمی‌ده
حرکت در زمان. بازگشت به کودکی و جهان بی غمی
ولی دروغ چرا ما اون‌وقتام همیشه یه غمی داشتیم
که معمولا از دست خانم والده بود
اما هر چی فکر می‌کنم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که معمولا تک کار می‌کردم
یعنی از بچگی سه کار می‌کردم. آبم با کسی از یک جوی گذر نمی‌کرد
مدتی هم با یک خانوادة شلوغ زندگی می‌کردیم که سه بچه قد و نیم قد داشتن
با اونام ارتباط نمی‌گرفتم. شاید همیشه می‌خواستم رئیس دزدا باشم یا
رئیس پلیس. به هر شکل یه‌جوری رئیس
در نتیجه تنها می‌موندم. اما یادمه هرگز واقعا تنها نبودم. ذهن تخیل سازم تو رو پیش از همه احضار می‌کرد
و باقی هم از دارو دسته جن و پری‌ها بودن
متعجبم چرا این خانم والده ما متوجه این سکرات و چپ‌اندر قیچی نبود
حتا فکر نمی‌کرد « نه که این بچه کرم داره. مگه خونه رو ازش گرفتن؟ چرا تو گلخونه یا وسط درختا زندگی می‌کنه؟ »
خودمم که فکر می‌کردم جهان همین ریختیه با همه توهمات شخصی که باهاش دنیای خالیم رو پر می‌کردم
حالا هم که خوب نگاه می‌کنم هنوز منم و یک بالکنی که درش آروم می‌شم و
همیشه یک قلم به دست دارم
از قلم سنگ بگیر تا قلم مو آبرنگ
زخمه می‌زنم؟ نه نوازش هم می‌کنم. سمباده هم می‌کشم
حتا گاهی با انگشتام باقی‌مانده ها را صاف می‌کنم
می‌سازم، می‌نویسم، می‌کشم
اما فقط با خودم
این حتما نوعی بیماری و ............ نمی‌دونم چی‌چی است
خدا کنه نباشه
ولی
انگاری هست
هنوز هم حوصلة آدم دیدن ندارم

وجدان، زخم



آدم بودن اگر دشوار نبود، همه آدم بودیم و به بهشت آسایش برمی‌گشتیم
ولی چون دشواره مام ترجیح می‌دیم رو به سوی بشریت داشته باشیم
دچار یه دردسر بشری، آدمی شدم
یه روز او ه ه ه شش سال پیش به یکی یک قول‌ی دادم
ظرف یکماه هم پس گرفتم
ولی حالا بعد از شش سال در یک نقطة کوفت و زهر ماری افتادم که نمی‌دونم
کدوم پیکان‌ به سمت آدمي‌یتش درسته؟

سر هر راه که نگاه می‌کنم یک پیکان به سوی آدمی‌ت گذاشته
همه‌اش به اون راه نمی‌رسه
فقط یکی ختم به آدمی‌یت می‌شه
و من در این تو در توی خمار آلود گیر افتادم
می‌ترسم خوابم بگیره و نفهمم کدوم راه را می‌رم
اولیش ختم به شکستن دل می‌شه
دومی ختم به ایجاد توهم.
سومی به گناه
چهارمی به، ابلیس
اگر محبت نکنی و انسان نباشی که به آدم نمی‌رسیم
یه‌وقتایی هم هست که نباید هیچ کاری بکنی . اصلا باید یه‌جا گم بشی
اون‌موقع هم باعث ناراحتی می‌شه
بمونی توهُمی، بری، آدم بده‌ای
بی‌عملی از همه‌اش بهتره
که من می‌مونم و یک وجدان قلمبة تب زده، مشکوک به آنفولانزا خوکی
چرا همیشه باید توی کوچه‌های شما حیرون باشم؟
خانم‌ها در این مواقع حساس هزار و یک دسیسه دارند
دست ساز
نه که بلد نباشم و عقلم نرسه
از راه اومدة تا شما دور می‌شم
ای خدا این چه گیریه به اسم، آدم بودن انداختی به جون من؟
همه‌اش دردسر
خب، اگه بنا باشه دائم ذهنم درگیر چه‌کنم، چه کنم باشه.
کی به سکوت درون و گفتگوی با شما بپردازم؟

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

یکپارچگی



یه اتفاقی افتاده
حتما خیلی خوب
یا خارج از فهم من
می‌فهمم خوبه
یه حس، تازه
یه تجربة نو و خالص و ناب
یه‌جور حضور تازة شما در من
نه این اشتباه
یه‌جور فهم از بودن مشترک‌مان با هم
این‌طوری بهتره
ظهر همین‌ تجربه را داشتم، گذاشتم به صد و دوازده هزار احتمال جز اونی که واقعا بود
ولی شب کشفش کردم
حضوری در من
اینم درست نیست
سلول به سلول کنار یا درهم
انگار وجودم نورانی بود
از درون می‌درخشیدم
این خیلی مهمه
بیرون از خود نبودم
در ذهن نبود
در زمان نبود
تنها یک حضور ناب و کامل
هم مرد هم زن
غیرقابل تفکیک
غیرقابل توجه اون‌موقع که هیچ نبودم
این‌ها افکار و احتمالاتی‌ست که می‌تونم با ذهن تعریفش کنم
تجربه‌ای که ابزار ذهنی به کمک و تعریفش نمی‌آد
کلمه در توضیحش کم می‌آره
نه چون خارق‌العاده است
چون یک نوع دگرگونی درونی و ادراکی‌ست
هیچ اتفاق ماورایی نیست
هیچ شق القمری اتفاق نیفتاده
مگر تجربه و درک نوع سکوتی دیگر
پر از حضوری تازه

خب اگه بنا باشه این‌طوری باهم رفاقت کنیم

شاید بیشتر بتونم درک کنم که باید چی باشم
که نیستم یاچرا و چی رو کم دارم؟
ممکنه روزی این دو تکه، یک‌پارچگی و وحدت برسه؟
چرا که نه؟
ماهمانیم که باور داریم
مگر این‌که جهانت را با ذهن دیگران تعریف کنی

تو واقعا معجزه بلدی؟





دلم هوایی سفر شده
یعنی به زبان ساده تر دلم سفر می‌خواد
زیادی ماجراها تکراری و یکنواخت و بعضا دلهره آور و تحمل منم آب شده
زندگی غریب‌ترین حکایتی‌ست که می‌شد خواند یا شنید
امشبم بالاخره این تولد به‌خیر و خوشی به آخر رسید
نمی‌دونم چرا هیچ سال این‌قدر به چشمم نیومده بود
خب اینا با فاصله یازده روز تولدشونه و تقریبا هر سال با هم یک جشن بزرگ می‌گیرن که روحی و روانی درگیرم می‌کنه
امسال شاید چون قصد به تنهایی کرده بود
شرایطم سخت شد
هم می خواستم راحت باشه هم بالاخره تولد دیگه
خلاصه که داستان چند نفری ختم به‌خیر شد و ماجراهای من و این میلاد پایان یافت
اما
انگار امشب همه این بیست و سه سال یادم افتاد و این‌که چه‌قدر سخت و تنها هجده سالش سپری شد
شاید اگر می‌دونستم ماجرایی به این سختی پیش رو دارم
پدرشون رو به زور رستم هم که شده آدمش می‌کردم ولی تن به بچه بزرگ کردن تنهایی نمی‌دادم
گو این‌که ترکیب این دو ببر زیر یک سقف از دوستان پوشیده نبوده و نیست
ولی خب همین‌جوری‌ها با هم رشد کردیم و تا این‌جا اومدیم
خدایا شکر
که تو تنهامون نذاشتی
چه در منی چه در او
همین که هستی و رب‌العالمینی خیلی خوبه
متشکرم که پریا رو دو مرتبه بهم برگردوندی
و من شرمنده اگر کم گذاشتم یا نتونستم بیشتر از این مادر خوبی باشم
متشکرم برای معجزه‌ای که اخیرا کردی
و متشکرم از کانسری که از این خونه رخت کشید و رفت
متشکرم از آرش جنابیان که پریا رو به زندگی پس داد
و متشکرم از هستی که این چنین بی‌نظیر و بی همتاست
ولی بذار آخرش یه غری طبق معمول بزنم
لازم بود این همه سیاه برای نشون دادن سپید خرج می‌شد؟

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

خاطره‌های، پا پتی



خاطره‌ها همیشه یه جایی از ذهن ما رو به خودشون اختصاص می‌دن
یه جایی که نه می‌شه درش تغییر ایجاد کرد و نه بی‌تاثیر خواهد بود در طی مسیر زندگی ما
آدم‌ها می‌آن و می‌رن
اما رد پاهاشون به‌جا می‌مونه
بعضی عمیق و عاج دار
برخی هم صاف و باله‌ای. با یک وزش هم کمرنگ می‌شه
اما تاثیر هر آمد و رفت روی نگاه و روح ما می‌شینه
تاثیرات یا خاطرات نازیبایی که گاه حتا باور ما را از فرداهای زیبا پس گرفته
بعضی هم چنان می‌آن که تا همیشه رد شیشه‌ای و شفاف حضورشون در زندگی‌های متوالی‌ت می‌تونه بمونه
و گاه این تاثیر می‌تونه از یک‌ساعت ملاقات
تا یک‌سال تجربه به طول بی‌انجامه
دو سه تجربه و خاطرة ناجور می‌تونه
تو رو برای عمری از عشق و هرچه دلدادگی‌ست بیزار کنه
یا می‌تونه تو رو
در چنان خماری عشقی بذاره که تا ابد دنبال باقی‌ش بگردی
به‌قول دوستی: این لاکردار یه چیزیه که خوب در می‌آد
دلت می‌خواد دومیش هم بچشی
بد در بیاد
باید بری تا یک خوب پیدا کنی
البته ما اگه بگیم دیگه اسباب سر بلندی که هیچ
خدایی نکرده بهمون بد القابی هم خواهند داد
خلاصه که خاطرات
مرا تعریف می‌کنند
کارنامه‌ای از پشت سر به‌دستم می‌دن
و به‌من می‌گم عمر مفیدی داشته‌ام یا همه را به یک سر به باد دادم؟
خلاصه که سعی کنیم یه مشت خاطرات قشنگ
به رنگ آسمون آبی‌رنگ
به سبکی بادبادکی که روزی به هوا رفت و برنگشت
و یا به خاطره‌های بی‌نظیر ایام طرح، بی‌بی
اندوخته کنیم که هیچ بعید هم نیست عمر به درازا و کار در نهایت به خانة سالمندان بکشه
از توشة آخرت غافل نباشیم
که ما همانیم
نتیجة حرکت از نقطه ت تا م

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

انگیزش، هستی




وقتی قصد می‌کنم که یه اراده‌ای، یک راه تازه‌ای، یک چیزی که نو باشه را انجام بدم
مثل رفتن در کارگاه و ایستادن پشت میز کار یا سه‌پایه
این قصد در ابتدا فقط یک ذره بوده. یک فکر
یا نه؛ یک طرح.
طرحی محصول ذهن تجسم‌گر و خلاق ، انسان خدا
وقتی جرقة تازه‌ای برای یک چند هزارم ثانیه زده می‌شه
نمی‌دونم ردة محاسبة چگالی‌ش چندم می‌شه؟
فقط همین بس که می‌تونه تو رو سال‌ها با خودش ببره
نمونه‌اش کتاب بهابل و من
همیشه همه چیز ازیه دلم خواست، یک قصد شروع شده
و بی‌اختیار از پی‌اش رفتم و به‌خودم آمدم کار به بهترین شکل پیش‌رفته
گاهی‌هم قصدم نیم بند بوده و نیمه راه ولش کردم
که این البته بیشتر در کارگاه اتفاق افتاده. نه چون کار خوب در نیومده. چون به‌قدری خسته‌ام کرده که طرح اولیه
به‌کل در ذهنم مسطور شده
در نتیجه نیمه رها شده
مثل آرزوهایی که روزی با تمام جان می‌خواستم و حالا
حتا از یاد بردم
اما تنها چیزی که هر حدوثی رو واقع می‌کنه
قصد
همان قصد خالق که به تجسم یا خیال و شاید هم به طرح و رنگش می‌گه : باش
اذا اراده شیئا یقول له کن فیکون
اراده می‌کنه، به کلام می‌گه؛ موجود باش اونم موجود می‌شه
قطعا به نیستی نمی‌گه موجود باش. به قصدش می‌گه موجود باش
مدتی قصدم نم کشیده بود و باورهام تب داشت
حالا اوضاع بهتره و باید کمی روی اراده‌ و قصدم کار کنم
گاهی اوقات کافی‌ست کاری نکنی
هیچی
می‌تونی به‌جا یه‌گوشه با آرامش لم بدی و به یک موزیک خوب گوش بدی
خودت رو به نور و عود و تصاویر طبیعت بسپاری و کرکره رو بدی پایین و انرژی‌ت را از مسیر جمع کنی و اجازه ورود بدی
کافی که نه. باید
باید از سر راه خودت بری کنار و بذاری دیگریت وارد عمل بشه
نه ذهن
شاید فردا رو روزه بگیرم.
برای انرژی‌های اراده بد نیست

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار




عجب روزی شد امروز
دو روز پیاپی هی شایعه مرگ سر زبان‌ها چرخوندن انرژی‌ش
شد زلزله امروز فکر کن اگه به هدفش می‌خورد چی می‌شد؟
ولی خب، از شوخی و موج منفی و اینا که بگذریم
این تکونا بد هم نیست. وقتی منجر به مرگ و حادثه نیست
برای یکی دو روزی هم که شده به مرگ رجعت می‌کنیم. بهش فکر می‌کنیم و کمی با خلق خدا مهربان‌تر صحبت می‌کنیم
بلکه در این دقیقه نودی ، توشة آخرتی باشه
حالا گیریم که همین امشب بالاخره بزنه و اون بزرگه که همه ازش خوف دارن بشه
نه اصلا چرا راه دور می‌ری؟
بزنه و یه جنگ هسته‌ای بشه
روی چی حساب می‌کنیم که از بیماری‌ها فقط می‌ترسیم
به‌قول یادم نیست کی: تخت‌خواب جایی‌ست که نود درصد آدم ها در آن می‌میرند
اما هرگز خطرناک محسوب نمی‌شه
و این زندگی‌ست که ما را با جدایی، اندوه، یاس، دوری، از دست دادن و مرگ آشنا می‌کنه
گرنه که مرگ آخر ماجراست و بعدش کسی خبر نداره
چی به چیست

راستی ، تا این‌جا، زندگی کردی و راضی هستی اگه بنا شد بریم؟
بیاین تو رو خدا یه چوکه زندگی کنیم
یه نموره عاشق بشیم
و یه نمه خل و چل بزنیم
چی می‌شه؟ وقت نداریما
از من گفتن

از خنود تا من



این‌که آغاز از کجا بوده و با چی بوده، یکی از سوالات بزرگ ما مونده
یعنی موضوع اینه که ما اکنون و آینده پیش رو را رها کرده و به پشت سر چسبیدیم
به کی‌ومرث. به خنود، اهورمزدا، اهریمن
گیل‌گمش، به جمشید به نوح....
.
.
بیا در خط ششم شاهد از غیب هم اومد، زلزله شد.
خدا رحم کنه به هرکی که بلا سرش نازل شد
دیدی چه موجودات پستی هستیم؟

زمان موشک باران‌ها از وضعیت قرمز تا سفید صد بار می‌مردیم آخر که می‌زد و می‌رفت
در کمال پستی می‌گفتیم:
خب بخیر گذشت
گور بابا اونا که براشون خیر نبود؟
آره این گیر دادن ما به ریشه و پشت سر همه از
باب ترس از مرگ ریشه داره
ترس از نابودی
اولین وحشت، آدم که او را به زاد و ولد واداشت
کاری که من یک روز با جناب طهماسبی کردم. می‌خواستم ازش یک تائید بگیرم
که
از بعد مرگ خبر داره یا نه؟
یعنی تهش ما هیچی‌م یا آدم؟
یعنی چنان از وحشت متلاشی شدن عالم، باورهام به رعشه افتاده بودم که انگار داشتم با عالم بالا حرف می‌زدم
و این مرد وارسته و مهربان هم باید همین حالا همة جواب‌های منو بدونه یا اگر هم می‌دونه
موظفه بهم بگه
این همه ما و باور از خدا و زندگی‌ست
ترس از مردن
نمی‌ذاره مثل آدم زندگی کنیم

قورباغه را قورت بده



دو روز در اوج حال خوب گاه گاهی این ذهن مکار یه پارزیتی می‌انداخت که
دلم رو در سینه می‌تکوند یا می‌چلوند.
چون بعدش قلبم می‌سوخت
هربار ازش پرسیدم:
شما الان می‌تونی بری جایی تا به جواب این برسی؟
نه.
پس وقتی الان نمی‌تونیم کاری برای فهمیدنش انجام بدیم، لطفا انقدر تن منو نلرزون

باز می‌رفت تا یه فرصت بعدی

حالا نمی‌گم چه به سرم آورد تا صبح که از ساعت شش بیدار بودم.
دلم می‌خواست زودتر هشت بشه برم دنبال جواب
هفت و نیم دوباره خوابم برد
یهو پریدم ساعت نه شده بود. واقعا دیشب نذاشت بخوابم
تمام مدت در خواب بلند بلند بهش فکر می‌کردم.
کل آمدن ماشین تا رفتن و برگشتن به خونه سه ربع نشده
تا رسیدن به جواب که بگو یک ربع. ولی از اون به بعد یه نفس راحتی کشیدم
اینم خفه خون گرفت.
تا بگرده دنبال سوژة بعدی
منم نمی‌خوام امروز بهش مجالی بدم و می‌خوام به زور رستم و دیو سفید هم که شده
امروز چند صفحه کار کنم
باید به‌قول نویسنده:
اول صبح زشت ترین قورباغه‌ای را که مجبوری هر روز قورت بدی
قورتش بده
چون مجبوری و راه دیگه‌ای نداری
تا وقتی قورتش ندادی ذهنت باهاش بیچاره‌ات می‌کنه
مثل نمازی که از اذان می‌گذره

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

شمع کو چراغ کو؟



یک ترانه قدیمی دارم گوش می‌کنم که بدجور یه‌جوریم کرده
دلم یه چیزی می‌خواد
دلم از ته
دلش یه چیزی می‌خواد
دلم تجربة دوبارة این ترانه رو با تمام وجودم می‌خواد
ترانه‌ای به زیبایی زندگی به شور عشق
و رنگ رویاها

شمع کو چراغ کو؟
اون تُنگ شراب کو؟
گل کو شیشه گلاب کو؟
آخه عزیزترین عزیزا مهمونمه
خوب‌ترین خوب‌ها مهمونمه
حس می‌کنم که دنیا مال منه

وای خدا مردم برای یه چُکه حس، زندگی

تو دنیا هر کس یه عزیزی داره
که جون به‌پپای اون عزیز می‌ذاره
اون‌که واسه‌اش جونم و راحت می‌دم
امشب تو این خونه قدم می‌گذاره

مجموع اینا یعنی این‌که تو هستی و زندگی نداوم داره
و امید هست
عشق هست
زندگانی هست
و هنوز شقایق عاشق است

تی پارتی




یک جمعه خوب با اهالی جهان مینویی در گیتیانه به زیبایی طی شد
اگر بنا بود بهش فکر کنم و برنامه ریزی کنم، زیر بارش نمی‌رفتم
همین‌طوری کافی بود فکر کنم حوصله مهمون ندارم
البته دیشب هم از زیر بار یک مهمونی جیم شدم.
اسمش نه که افسردگی باشه
از این تصویر تنهای تکراریم در جمع دوستان گله‌مندم
شدم مادر ترزا.
گاهی بعضی از گفتن داستان‌ها شرم می‌کنند و اندکی هم سانسور جات بهش می‌بندن
نمی‌دونم شاید خودم خواستم که این‌طور باشه
از بچگی حریم و حرم را حتا در اخبار و گفتار می‌پسندیدم. یا شاید هم نمی‌دونم یکی از والدین بهم تزریق کردن
شاید هم اینم زیر سر بی‌بی‌جهان بود
بیچاره که دستش از دنیا کوتاس. مام هرجا یه مقصر کم می‌آریم دامن بی‌بی‌ رو می‌گیریم
خلاصه که با اولی آغاز شد
و یک سر کوتاه عصر جمعه
درست لحظه‌ای که حس می‌کردیم چه خوبه که هر کدوم تنها تو خونه ننشستیم، فکر کردیم خب،
چرا اون دوتا پای ثابت دیگه این‌جا نیستن؟
یک تلفن و یک همت از اون‌ها عصر جمعه بی‌توقع و زحمت به بهترین شکلی سپری شد
به من که خیلی خوب گذشت
یک عصر و غروب جمعه در بالکنی سبز
باید همین‌طوریا خودم رو سورپریز کنم تا زندگی
به قشنگ بچسبه
خدایا شکر برای همه خوبی که به جمعه‌ام بخشیدی

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

Wheat, bitter




جل‌الخالق
قدیما یه جا بود می‌گفتن شاه هم تنها می‌رفت
مام یه جا بود که فکر می‌کردیم حرفای خودمونی‌مون رو هم ولایتی‌های خودمونی می‌خونن
از این به بعد این‌جام باید خالی ببندیم اونم از نوع هفت رنگ
باور کن
طبق اخبار واصله از کنتور، متصله یکی جیپسی این صفحات ما رو به مدد دیلماج جدید گوگل
برگردانیده و وبلاگ‌مان را زیر و رو نموده
اونم چی همه‌اش به غلط غلوط
فقط مونده بود آبرومون پیش این زبون نفهمای اندلسی بره
من برم تا دوباره مهوس باز کردن صفحه اول نشده یک بلاگ متناسب ایران فیروزه‌ای بذارم و فعلا آبرو خریداری کنم


شهرهای، هزار یک‌شب





داشتم کنار پنجرة آسمون پر ستاره؛ حوض نیلی بی‌بی را نگاه می‌کردم که نقش ماه را قاب گرفته و به سینه زده بود
با صدای آواز شب‌گرد مست به خودم آمدم که عاشقانه در کوچه می‌خواند:
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
دیگر اکنون با جوانان ناز کن
با ما
چرا؟
دلم لرزید
ماهی از آب جست زد و برگشت به حوض
عکس ماه برهم ریخت و عطر شب بو آشفت
برگ مو لرزید و اناری بر شاخه ترک خورد
همسایه از بالای دیوار پرسید: خواب اطلس، دوست داری؟
و من از او پرسیدم: می‌آی عاشق باشیم؟
مرد خندید. من شکفتم. شب داغ شد و من خندیدم
همسایه‌ دست چپی هندوانه می‌خورند. بوی هندوانه تا این جا حتا می‌آد
و صدای رادیوی عربی دایی جان که، فیروز می‌خواند بلند شد
و صدای رهگذر مست را برد
من عاشق و حیران و منگ میان ایوان ایستاده بودم
و دل داده به خواب عشق همسایه
همسایه‌ها در کوچه جمع‌ند و لبوی داغ می‌خورند
جعفر و لیلی دیروز عاشق شده اند. پسر بانو عطیه پنجشنبه داماد می‌شه
فردا هم که جمعه‌ است و قراره همگی محل رو آب و جارو کنیم و ناهار را در کوچه زیر چنارهای صد ساله و کنار اقاقیای بیست ساله صرف کنیم
خلاصه که مردم ایران همه از صبح تا شب در حال اجرای هزار و یک شب و
سیر در زیر آسمان فیروزه‌ای و
همگی لب تو لب
دلتون نخواد بیاین ایران ما برای خودمونم جا کم داریم
چون این‌جا هر نفر در یک فضای دو هزار متری زندگی می‌کنه
و به آرامش روح و تمدد اعصاب شدیدا پای بندیم
که مزاحم ساعات بسیار مطالعة آزادمان نشود


هی



هی

اول بگم از این هی که سوغات کره و تازه بر زبانم افتاده
آخه اون‌ها با همین چشم‌های بادومی، یه هی می‌گن و صد بار عاشق می‌شن
مام از این به بعد از این اسم اعظم استفاده می‌کنیم بلکه فرجی شد

هی
می‌دونی اگر همه این‌ها که هستم برعکس کنم
چه گندی می‌شه به هستی‌ت بزنم؟

می‌دونی چندتا از این اولاد حوا چه ذکور و چه اوناث دما سنج‌ هستی‌شون منم ؟
می‌دونی تا وقتی حالم خوبه چند نفر به‌تو ایمانی سراسر معجزه دارند؟
اگه قصد براندازی از ذهنم خطور کنه ؟
با این همه مستندات بهتر نیست یه کم با ما خوب تا کنی و یا کنار بیای؟
شما به انبیات صد دفعه خودت را اثبات کردی
کی بود کُشتیش صد سال بعد خودش و خرش رو زنده کردی تا باورت کنن؟
البته شاید قصد داشتی در این تجرید به زمان اشاره کنی
ولی زبون، لاکردار کافیه بد بچرخه و گیر بده به
کُشتی گرفتن جناب یهوه با حضرت موسی
سر، رکبی که
از باب ختنه خدایی از نبی مکرم خورد.
اون‌وقت
به من که از روح خودتم، هیچی؟

مبارزة تن به تن با عزرائیل



خدا نیاره زندگی که مرگش عروسی جمعی باشه
من که با واژه مرگ هیچ نسبتی ندارم
برای کسی آرزو نمی‌کنم.
سعی می‌کنم حتا فکرش را هم نکنم.
من چه کاره‌ام که در این امور تفکری داشته باشم
ولی از یاد نمی‌برم هنگام رفتن پدر
تمام شهر تفرش کیلومترها جلوتر
به استقبال پیکر بی‌جان، پدر عمران و آبادی تفرش آمده بودند
بعد از سی سال
هنوز شب‌های جمعه به مقبره‌اش می‌رن و براش فاتحه می‌گن
ما سال‌هاست بر مزار خواهر و براد جوان‌مان در همین بهشت زهرا هم نرفتیم
اگر پدر تهران بود حکایتش پیداست
اما اون‌جا همیشگی شد
این یعنی زندگی و مرگ پر افتخار
خدایا نمی‌خوام برای مرگم تمام خیابان‌های منتهی به خانقاه صفی‌علیشاه بسته بشه
فقط کسی از مرگم شاد نشه

یا
خدایی نکرده، زبونم لال
اخبار مبارزة تن به تن منو عزرائیل سوژة داغ روز بشه

گاه گاهی قفسی می‌سازم




مدت‌ها بعد از تصادف و تجربة سپید مرگ از رنگ دور بودم
به کاغذ دست نمی‌زدم
چون بیشترش امکانش رو نداشتم
مدتی که با وزنه به تخت بسته و مدتی هم که نباید قائم می‌نشستم و در نتیجه فکر برابر سه‌پایه نشستن و قلم را در دستان صاف گرفتن
برام آرزویی شد که انکارش کردم
عذابم می‌داد
بغض می‌کردم
گاهی روی دفتر کوچیک یه کارایی می‌کردم
اما این‌که بیفتم روی کار و نقاشی کنم
از ته دل محال بود
بعد از یک‌سال و خورده‌ای عادتم شد به نقاشی دیگه فکر نکنم
اما، آمار خودکشی‌هام بالا می‌زد و حتا خانم والده چنان داغ کرد که با یک پرستار ولم کرد و رفت
یه روز یه‌کتاب به دستم رسید. راه هنرمند. ترجمه گیتی خوشدل
تکونم داد. از کودک درونی می‌گفت که هرگز تا هنگام مرگ رشد نمی‌کنه و کودکی می‌خواد
اگر بهش توجه نشه، می‌شه هزارتا دردو مرض و افسردگی حاد
مام که بچه حرف گوش کن دادم برام یه دفتر و مداد آوردن.
اولین چیزی که کشیدم اشک تمساح بود .
یه سوسمار کوچیک کنار دفتر ایستاده بود و کلاه آفتابی روی سرش و مروارید به گردنش، اشک تمساح می‌ریخت
بعد آبرنگ خواستم و رنگش کردم
بعد پدر پری کوچک دریای رو کشیدم و ............. دستم راه افتاد
اون شب بعد از ماه‌ها تونستم با احساس رضایت بخوابم بی اون‌که
گلی به گوشم نق بزنه که :
تو چه موجود بی‌خودی هستی!
پس قراره جای کی زندگی کنی؟
مگه قرار نیست جای خودت باشی؟
تو وراجی باید حرف بزنی. حرفی از جنس رنگ
حالا دیگه هربار که این تورم ناکرده‌ها هویدا می‌شه و به ریپ زدن می‌افتم
باید کاری بکنم که کودک درونم راضی باشه تا بتونم احساس رضایت را در وجودم ببینم

در ضمن
یه چیز عجیب
دو روزه یه مرغ دریایی بین این حیاط‌های روبروی اتاق کارم انگار گم شده
نمی‌دونم خاطرخواه کفتر شده یا چی که هی این‌جا ها ول می‌زنه و فریاد می‌کشه
می‌گن دورة آخره زمونه
اینه
من گفتم؛ می‌خوای باور کن می‌خوای نکن
من که صداش رو خیلی می‌شنوم

نمی‌دونم شاید در یکی از ابعاد زمانی این‌جا دریا و اقیانوسی چیزی‌ست

اعتیاد کودکی



انگار بار کوه طور از روز موسی و قوم بنی‌اسرائیل و غضب خداوند تا امروز
مونده بود روی دوش من یکی تنها
دیگه جونم درد گرفته بود
خودم رو به در و دیوار می‌زدم و توجهم به هیچی نمی‌رفت
فکر کن،‌واقعا بدن درد گرفتم
بعد با تنی متشنج تمام خونه رو می‌گشتم و پیدا نمی‌شد
مگه می‌شه توی خونه‌ای که یک کارگاه پر از ابزار هست، نتونی
یه‌دونه پیدا کنی؟
بالاخره یه سوسمارنشانش رو از توی جعبه بیرون کشیدم

دست لرزونم رفت و اولین سر رسیدی که نزدیکش بود را برداشت و نشستم پشت میز
چشمم افتاد به الاغ شرک که مثل مجسمة بلاهت روی دسک‌تاپ نگام می‌کنه
صاف ابروی چپش رو نشونه گرفتم و آودم روی صفحة دوازدهم خرداد
دیگه مداد جون گرفت و سر بازی و مراسم خلقت آغاز شد و
گلی از ته دل شاد بود
تا این الاغ تموم بشه تنم هم‌چنان می‌لرزید
البته هم‌چی الاغی هم که نه آقا الاغ و
من مرده‌اش‌م
اصولا الاغ رو بیشتر از اسب یا گور خر دوست دارم
حیوان شریف و نجیبی‌ست
وقتی دفتر رو انداختم روی میز
مداد از شیب میز طراحی سر خورد و افتاد روی سرامیک
و من تازه شدم و خندیدم
نفسم باز شد
و تنم آروم گرفت
مواد رسید و من در عوالم هپروت اومدم بگم
عجب صبح زیبایی
به به عجب، هوایی
بوی عشق رو تو هم می‌فهمی؟
برم بالکنی بو بکشم ببینم راس راستی بوی عشق می‌آد؟

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

جهنم شب


و خدا شب را آفرید
و جهنم را در شب آفرید
و شب را در شب پیچید
تمام ثانیه‌های بیست‌چهارساعت دل‌شوره دارم
همه‌اش می‌ترسم. اضطراب دارم
احساس ناامنی چنان آزارم می‌ده که دائم قلب درد دارم
می‌دونم رابطه‌اش با ذهنم تنگاتنگه و می‌شه گفت ضعف بهم قالب شده
ته شب که می‌شه دیگه با هیچی نمی‌تونم خودم رو گول بمالم
بخش عمدة حال خرابیم مال اینه که مدتی‌ست مثل آدم کاری که به حسابم بیاد نکردم
از صبح بیست دفعه مداد برداشتم. گذاشتم پاکن برداشتم ول کردم
دلم
نه
گلی دلش می‌خواد بشینه و در حاشیه دفتر کارتون نقاشی و با آبرنگ پرش کنه
معمولا این‌کار رو ده‌سال یه مدت هوس می‌کنه
اما حتا حس انجامش را ندارم
انگیزه ندارم و نمی‌دونم چرا انقدر زود به زود شب و صبح می‌شه
بی‌اراده شدم. نقطة تصمیم گیریم به زیر صفر رسیده و اقتدرام در حد افتضاح
همه این‌ها با اینه که از صبح مشکل خاصی نداشتم
ولی شب که می‌شه خوف عالم به جونم می‌آد و وحشت از صبح که پشت امشب منتظر ایستاده
خدایا کی این شب‌ها و روزها تموم می‌شه؟

شماهم خیلی حرفای منو جدی نگیر
انرژیم خفن افتاده و حالم ناخوش می‌زنه
فردا نشه پیرهن عثمون که طرف ریپ می‌زنه
مال تو هم می‌زنه.
فقط بهش توجه نداری و فکر می‌کنی دنیا ریپ می‌زنه؟
شایدهم شدم مثل بچه اعظم خانم که برای هزارمین بار بردش پیش دکترچون
از درخت افتاده و دستش شکسته بود. آخر گچ کاری گفت:
دکتر جون نمی‌شه یه دعوا بدی این این‌قدر دست و پاش نشکنه؟
دکتر از پشت عینک نگاهی کرد و گفت:
این بچه به دوا جونور احتیاح داره که نره بالای درخت

دو قطره اشک




یه غروب تعطیل دیگه طی می‌شه
نه اندوهگینم و نه شادم
دلم می‌سوزه از لحظات عمرم که داره بی‌حاصل می‌ره
ازحسابم کسر
و به آخرش نزدیک می‌شه
یه‌خورده رضا صادقی گوش کنیم
حسابی دیپرس بشیم
بلکه دل‌مون بیاد و دوتا قطره اشک بریزیم
و ادای آدم‌ها رو در بیاریم که دل دارند
خب چیه؟
این از مراتب انسانیت نیست؟
موزیک رو گوش بده
من دلم عشق می‌خواد
یا حداقل یکی که آدم یادش بیفته و
دلش براش تنگ بشه
خودم دیگه دارم
خجالت زدة دلم می‌شم

بانو چیزی هم چیده؟



فکر می‌کردم رشد آنفولانزا خوکی سرعت داره
نمی‌دونستم تجسمات دوستان دربارة داستان‌های یه زن مجهول الحال و احوال و عالم هم جای برسی داره
خدایا قربونت که ما رو انقده مهم آفریدی
تو اگه برای یکی بیرون از ذهنت خودت وجود داشته باشی
و بهت فکر کنه، یعنی بودی
ای‌ول
برم اول زیر برنجم رو کم کنم تا بوی ته‌گرفتگی راه نیفتاده
بیام داستان مهمونی دیشب رو بگم که برخی تخیلات ناب خدایی‌شون رو حرامش نکنند
دست خودمون نیستا، ذاتا اهل غیبت و مکاشفه و ایناییم.
گرنه سوژه که من باشم، مهم نیست
الان برمی‌گردم

نیم‌ساعت بعد
دیروز که عرض کردم یک جمع دوستانه و شاید آدم‌های تازه
یک نفر تازه به جمع‌ همیشگی رفقا اضافه شد
فکر کن خیلی مهمه انقدر کارت درست باشه
که همون دیدار اول بتونی تائید جمع رو کسب کنی
هم طیف خوب و هم آگاه و ..... خلاصه که دارای امتیاز بالایی بود برای اضافه شدن به جمع ما
دل جناب مسافر نخواد
تا دو صبح فقط تا حد مرگ خندیدیم
ریمل‌ها سر خورده پایین و
بزک‌ها بارها تکرار شد
این یعنی یه حال خوب. موزیک خوب و شمع و یه مشت آدم توپ و باحال که نمی‌دونم چرا ما که این‌همه باحالیم یه در میون‌مون تنها موندیم؟
البته برخی فعالیت بالایی دارن و بیشتر در مرحله آزمونو خطا به سر می‌برن
ولی در نهایت تقریبا همگی تنها
هیچ کدوم از اونی هم که دارن راضی نیستن
خب این شاید خیلی بد باشه که ما از ترس تنهایی به رابطه‌های مورد دار و نیم‌بند با بعضی که واقعا وجودشون پر از عقده‌های نکرده است ادامه بدیم
من‌که ترجیح می‌دم شب که به تختم می‌رم، ذهن‌م درگیر یه زبون نفهمی نباشه که احساسم را نفهمیده
صبح هم که چشم باز می‌کنم
فقط غصه بخورم چرا عشق ندارم، تا این‌که با تلفن یه رعد آسمونی بیدار بشم
حالا شما فکر می‌کنی، بانو چیزی هم چیده؟

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

خط چندمی آخر؟



خاک به سرت
گاهی فحش و ناسزا جایز و کاری می‌کنه که صد احترام قادر نیست
خاک به سرم که می‌خوام تصویر انسان خدا هم بشم
دو سال و اندی‌ست هر صبح که چشم باز می‌کنم، یقیین دارم امروز دیگه خودشه
یه خودیکه قراره قلب منو توی دهنم بیاره. یه اتفاق بد، یه حرکت ناخوش آیند
همه‌اش دلهره و اضطراب دارم
همه‌اش منتظرم
باید صد مدل دوپینگ کنم تا بلکه انرژی ساحری بیاد و به‌دادم برسه
همه این‌ها در حالی‌که در این دو سال و نیم سر انگشت بیست دفعه این روز رو ندیدم
غافل که وقتی قراره خبر بشه تو نمی‌فهمی، یهو هوار زندگی می‌شه
مثل صبحی که از درد دست و قلبم از خواب پریدم
همون لحظة معروف سکته که تمام وجودم سوخت و درد امونم رو برید و چار چنگولی موندم
برای اون هیچ تمهید و احتیاطی نکرده بودم
گو این‌:ه مجموعة این فشارهای توام باعثش شده بود
اما باقی روزهای سال
مثل امروز ، یک روز عادی بود که می‌شد پر از قشنگ طی‌ش کرد
و من با اضطراب و اندوه درش زیستم
امروز گذشت. تموم شد هیچ کدوم از اون وقایع دلهره آور هم نشدو تو احمق فقط بیهوده
ترسیدی. حالت بد بود و حاضر به مرگ هم شدی
آخ
کاش می‌شد یه فحش زشت بدم تا اقلا دلم خنک بشه
خب ....... فلان، فلان فلان شده
تو این‌طوری منو جون‌مرگ می‌کنی خودتم فایده‌ای نبردی جز وحشت و اندوه، بی‌کسی
همیشه باید سر از محلة بد ابلیس در بیاری؟
می‌میری به یک جس خوب انرژی تجسم بدی؟
غلط نکنم وظیفه‌ات رو گم کردی
تو بنا بود با تجسم خلاق به جانشینی من در زمین کمک کنی
خودت زیر پا کشی می‌کنی و با اون ابلیس ذلیل‌مرده
دایم به من رکب می‌زنی؟ احمق جون تو رم خرت کرده. اگه بدونی منو تو با هم چه ها که نمی‌تونیم بکنیم
بهشت چیه؟
به‌قول سوره واقعه
خط سوم رو عشق است

و شما سه گروه خواهيد بود! (7)سعادتمندان و خجستگان؛ چه سعادتمندان و خجستگانى! (8)گروه ديگر شقاوتمندان و شومانند، چه شقاوتمندان و شومانى! (9)و (سومين گروه) پيشگامان پيشگامند، (10)آنها مقربانند! (11) واقعه

آن خطاطا سه گونه خط نوشتی:
یکی را او خواندی لا غیر،
یکی را هم او خواندی هم غیر او،
یکی را نه او خواندی نه غیر او،
آن خط سوم....؟


به همین سادگی



به همین سادگی
از صبح با روحیة ای، نیم بند بیدار شدم
از اولش فهمیدم امروز باید خودم رو جمع کنم
رفتم تو کار ساحری
آبیاری گل‌های بالکنی و نفس عمیق و نگاه به خورشید پشت پلک‌های بسته
لیوان آب سرد و بعد هم طبق رسومات صبح‌گاهی قرآن
یعنی تو خودت رو ریز ریز هم که می‌کنی باز از طریق نقاط ضعفت، پنچرت می‌کنند
تا قرآن خوندن و داشته باش، پرنسس پریا که تازه از خواب ناز بیدار شده بود اومد نشست کنارم
که یعنی: کارت دارم
منم که با قرآن شوخی ندارم محلش نذاشتم
رفت
تا بالاخره از اتاق آمدم بیرون. فقط یک جملة بسیار کوتاه کافی بود که هر چه رشته کردم از صبح
پنبه کنه
که ماشالله پریا در این گونه امور ید طولایی داره
بی‌شک به پنج دقیقه نشد که کار کشید به فریاد من که:
تو چه حقی داری، صبح به صبح انرژی‌های منفی‌ که معلوم نیست از کابوس یا از کدام جهان موازی می‌آری رو خالی کنی سرم؟
از وقتی چشم باز می‌کنم جون می‌کنم تا خودم رو جمع کنم و بالا بیارم که روی امواج مثبت و قدسی برم و اختیار ذهنم در دستم باشه
تو هر صبح با یک حرکت می‌کوبونیم از طاق به خاک
برو توی اتاقت
با خونسردی می‌گفت: داد نزن
منم بودم همین می‌شد
انرژی منو گرفت و رفت پی کارش
حالا صدای موسیقی‌ش به آسمون و هرهر و کر کر خنده‌اش پای تلفن تا این‌جا می‌آد
بعضی این‌طور زندگی می‌کنند. با تخلیة انرژی دیگران
چون بلد نیستن چطور هر روز از نو احیا و به دنیا بیان
به هر طریق با جلب توجه از اطرافیان انرژی می‌گیرن. مثل زن و شوهرایی که هر صبح با دعوا از هم جدا می‌شن
کاش می‌فهمیدن که این انرژی
از نوع خوش و شیرینش چه معجزاتی که نداره
اول باید تلخ‌های وجودشون رو بیارن رو، تا به تو بدن، تا تو فرافکنی کنی و اونا روی هوا می‌قاپند.

گاه از راه خشم یا جلب توجه
و گاه با هم‌خوابگی

بدون این‌که خودشون از عمل‌کردها آگاه باشند.
یک مکانیسم انسانی که مهارش از دست روح خارج و به دست ذهن افتاده. اونم که جز سه و ضایع و تاریکی چیزی دوست نداره
خدایا
نگام کن
حالا لطفا خودت جمع‌م کن

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

حماسه کویر - باستانی پاریزی




و قيصر فرمان داد اين نسخه جهت به در كردن خستگي از تن عملگان كه مشغول احداث سد فراهم آمد و دلبركان و لعبتكان فرنگي فراهم آمدند

برگ گل رخساره، يك طبق. ورق نقره پيشاني، يك صفحه.
گل شمشيرك ابرو دوشاخه.
بادام چشم، دودانه.زنبق بيني يك جزء.
ياقوت رماني لب دو دانه.
پسته خندان دهان يك دانه .
مرواريد ناسفته دندان بيست و هشت دانه. عنبر اشهب خال لااقل يك جزو
سنبل الطيب زلف دو دسته.
انارين پستان دو دانه.
صدف سينه يك لوحه .
خميره صندل شكم يك قرص.
نافه مشكين ناف يك جزو.
گل غنچه ناز يك جزو.
ياسمن سرين يك بغل .
ماهي سقن قور ساق و ساعد چهار جزو.
عناب سرانگشتان بيست عدد
قند مكرر عشوه، آنقدر كه اجزاء را شيرين كند
نقل از حماسة کویر، باستانی پاریزی



اون‌وقت شما که خود خدای همه عالمی حتا قیصر
نمی‌دونی من بمیرم از یه تجربة‌عشق آتشیییییییییییییییییییین محروم می‌مونی؟
بازم اسکندر

افسردگی، قیصری



اینو داشته باش تا برات بگم از بیماری تازه
امروز پیش دکتر بودم. دکتر قلب
دکتر گفت:
یه فکری برای این قلب باید بکنی
وگرنه ایی طور بری هیچ نمی‌رسی
سه‌چهار پنج قلم داروی جدید هم اضافه کرد
موضوع:
افسردگی مزمن.
دکتر جون معتقده قلبی که باید آنژیو بشه و نمی‌شه
نباید سیگاربکشی و کشیده می‌شه
نباید ناراحت و عصبی بشه، که می‌شه
یه چوکه هم که درش عشق پیدا نمی‌شه. بیخود فقط فضا اشغال کردی
حتا با مرگ مغزی هم این دل به کار کسی نمی‌آد
در نتیجه بی‌خودی فقط جا تنگ کردی
یا معجزه کن و یه عشق برای خودت دست و پا کن، یا بده یه سنگ بغل پدر جان برات بردارن و آماده صاحب‌خونة جدید کنند
خب به من چه هیچ‌کی دوستم نداره؟
به مه چه یه ...... آفریدی که آبش با هیچ‌کی توی یه جوب نمی‌ره؟
حالا منم رو به قبله می‌شینم تا مرگ بیاد
یعنی شما که خود، خدایی از قیصر واموندی؟

تشریف بیارید پست پایین

رویا بینانه



دیروز بین اون‌همه داستان ویرم گرفت و میز زیر گلدان‌های اتاق کارم رو چرخوندم
پشت شیشه و گذاشتم‌شون به مهمونی، آفتاب
البته خیلی هم میز نیست. در واقع میز چرخ‌خیاطی پایی عهد ابراهیم و متعلق به خانم والده بوده
چرخ سینگرش سوت شده در زباله دانی تاریخ و میزش مونده اونم چون پیشتر مصادره‌اش کرده بودم
لایق همین خنزر پنزرا بیشتر نیستم
مردم مردای قدیم، چرخ خیاطی‌هم چرخ‌های قدیم که بی برق هم برات خیاطی می‌کرد
خدا حفظ کنه پا یا دست مبارک رو که اون چرخ رو می‌چرخوند
از موضوع عقب نرم
الان از کنار میز و گلدون‌هاش که در زاویة جدید اتاق نشسته و آفتاب مستقیمی که
خودش رو از شیشه به درون ریخته رد می‌شدم. یه‌چیزی بین چارچوب در نگهم داشت
یه حس، آشنا
یاد آوری یک تصویر در خاطرة ضمیر ناخودآگاه
شاید از زندگی دیگه؟
دوباره تصویر اندازة نور ، ترتیب گلدان‌ها رو نگاه کردم
از خودم پرسیدم: خب یعنی که چی؟
من این حس، خوب و سرشار را از این تصویر به‌خاطر آوردم
چرا باید خاطره‌ای از قدیم، مجهولی باشه؟
شاید از اون دست تصاویری‌ست که در بی‌ذهنی دیده شده
وقتی برمی‌گشتم به تخت و یا هنگام
خروج از جشم و تخت
همون وقت که از بعد زمان باید عبور کرد؟
چرا که نه؟
هربار می‌خوابیم بدن انرژی بلافاصله از جسم بیرون می‌ره و اولین بعدی که ازش می‌گذره
بعد زمانی‌ست که بی‌شک تا آخر عمرم کیفیتش رو نمی‌فهمم
وقت برگشت هم راهی جز گذشت از بعد زمان نیست. برای همین گاهی بعضی
تصاویر بی‌ربط به‌جا می‌مونه که ذهن
هر چی‌ش رو که دوست نداره و سر در نمی‌آره ازش حذف می‌کنه
و تو می‌مونی مشتی تصویر پراکنده که فقط تغییر می‌کنه. حالا چطور جابه‌جا می‌شیم؟
راه می‌ریم؟ پرواز می‌کنیم؟
اراده می‌کنیم؟
بالاخره هر چی که هست یه‌جوری داستان‌ها تغییر می‌کنه که این ذهن، بد تر از وزارت فخیمة ازما بهترون واسه خودش سانسور می‌کنه
نتیجه اخلاقی
در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟
ما آقا
فهمیدیم که این تصویر قبل‌تر ، شاید حتا چند لحظه زودتر دیده شده
حس خوب و شیرین خوشبختی که آفتاب می‌ده
مال همین لحظه‌اس
حس روحم و یا حس حقیقی درونی که ذهن نابه‌کار با اغتشاشات عالم گیتیانه همه رو بهم می‌ریزه و ما از عوالم مینویی بی‌خبر می‌مونیم
در حالی‌که پشت ذهن
یا بی‌حضور ذهن
امروز همة امواج کیهانی میزون و در دل روح ما عروسی ست
خلاصه که من یه چی می‌گم
حال کردی جدی بگیرش نکردی ولش کن


۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نون و ماست خوران



سیم ثانیه از رد ، پست نگذشته بود که یکی از دوستان کیهانی و هم‌کلاسی‌های فراعالمی زنگ زد که: چی شدی؟
گفتم: دست رو دلم نذار که کباب
باز ما رفتیم سراغ این عوالم بالا چپ اندر قیچی‌مون کردن
دارم می‌رم حموم غسل ، عهد و پیمان کنم که دیگه چشمم چهارتا با عوالم بالایی کاری نداشته باشم
چون در کمال تاسف در این جهان کیتیانه ما به هیچ بنی بشری ربطی نداریم و
باهاس خودمون هم تاوان بدیم و هم دردش رو قورت بدیم که پریا هم یاد بگیره، باختن گریه نداره
گفت: البته تو که از اول سیمات قاطی بود و کمی موتورت سه کار می‌کرد.
حالا اینم بذار به حساب این‌که نه کنه می‌خواست اتفاق بدتری برات پیش بیاد
این طوری از جرم حادثه کاسته می‌شه
یه جور دیگه نگاهش کن
دلم می‌خواست از پنجره بپرم بیرون
مردیم بس‌که هر چی شد کفتیم، یه تشونه بود.
یه خیری بود.
یه پیام و یا یک نشونه از جهان بالا بود
یا نه؟
داریم کارما می‌سوزونیم
خب این جهان بالا که درنمونده این‌طوری پیام و نشونه بفرسته؟
مام فقط رفتیم سراغ عالم نور که از تاریکی دوری کنیم
تاریکی هم که یقینن از جنس ذکوره و لجباز، گذاشته دنبالم
به عبارتی انقدر که باور تیرگی درم قدرت داشته که عالم نور نداشته

عالم مینویی



قدیمام این‌طوری بود
یعنی هر موقع که مومن و عابد و مسلمان می‌شدم انواع بلایای طبیعی و غیر طبیعی دنیا سرم هوار می‌شد
مام یه مدت مومنانه ادامه می‌دادیم تا نقطة ترسناکی که وحشت برم می‌داشت
که الانه است باقی دار و ندارمم از دست بدم و یا این‌که سقط بشم
در نتیجه خودم مثل بچه آدم نمازو دفتر و دست کم رو می‌ریختم دور و می‌رم دنبال کار خودم
ترجیح می‌دادم سمت خدا و دار و دسته اش آفتابی نشم
شد قصة امروز عالم مینویی و گیتی
صبحی که با متنی درباره زاروان و تولد اهورمزدا و اهریمن شروع بشه
تو خودن بخوان باقی داستان را
موج رادیو رو از صبح روی کانال جهانی مینویی تنظیم کردیم و سعی‌ام را براین گذاشتم که
کلامی خارج از ذات اهورایی به زبان نیارم
خشمگین نشم و در ذات بال بزنم و برم جلو

عصر با وکیل قرار داشتم
اول که ماشینم با یه نوک آتیش سیگاری که سُر خورد و افتاد زیر کنسول
دود و اوضاعی ........ و امداد غیبی و کار کشید به آب پاشی به کنسول
بعد یکی از پشت زد و چراغ دنده عقبم رو شکوند
در آخرین مرحله هم یک وانتی نامرد از" جهان گیتیانه " راهنمای سمت شاگرد و سپر جلو رو یارو کرد و رفت
البته بلافاصله امدادی از "عالم مینویی " رسید
و با طناب سپر را بست
ولی دیگه تا اطلاع ثانوی من آدم بشو نیستم
دست این عالم مینویی هم درد نکنه
هر چیزی که بخوای نفی کنی
جذب می‌شه
هر چی می‌خوای جذب کنی، می‌زنی برعکس دفعش می‌کنی
اینم شد زندگی؟

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

ماسک عاشقی



طی زمان‌های زیادی اقدام به ایجاد ماسکی می‌کنیم که تعریف جامعی از ما به دیگران بده
ماسک یا نقاب
یه چیزی که می‌آد و روی شخصیت یا صورت واقعی ما رو می‌گیره
گو این‌که در طی روز بارها و به دلایل بسیار این‌کار را می‌کنیم
با تجربة انواع احساس
حتا رفتن برابر آینه
اون‌جا که از همه بیشتر تکرار می‌شه
آینه اصل میز طراحی ماسک‌های نوبه‌نوی ماست
که کارش از صبح و بیداری شروع و تا پایان شب هم‌چنان ادامه داره
و وای که این ماسک‌ها از پی، دیدارهای عشقولانه دیدن داره
بسته به نوع حس و جاذبة طرف مقابل این ماسک‌ها درخشش پیدا می‌کنه
البته ممکنه تاثیر اختلاط این دو انرژی تازه هم باشه
ولی عشق یعنی جذبه و شعوری که برای هر بار دیدار داری
و وقتی نداشتی که عشق رو به غروب می‌ره
شاید اگه بتونیم بدون این ماسک‌های تنگ و سخت و رنگا و وارنگ با عشق رودر رو بشیم
درک بهتر و والاتری از عشق می‌یافتیم که نه زمان و نه مکان نتونه درش دخل ئ تصرفی داشته باشه
راستی
چرا
هرآن‌که از دیده رود
از دل برود؟
نونم به این روغن
واقعا که ما دل به چه چیزها که خوش نکردیم


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

ابر و باد و مه و خورشید



به‌به
چه صبحی و چه هوایی و چه گلایی
همه چیز امروز یه جور دیگه است. البته من خودمم و این‌جا تغییری به چشم نمی‌خوره
اتفاق تازه‌ای هم نیفتاده که به اون زوری هم که شده ربطش بدم
می‌تونه تاثیر وقایع خوش، دیروز باشه؟
اگه به این بود که دیروزم باید حالم همین‌طور بود؟
خلاصه که آسمون آبی، ولی نه فیروزه‌ای ایران باستان، آبی، پر از دود تهران
و هیچ لکی بر آسمان جان من نیست. نه ابری و نه حتا پرنده‌ای در حال گذر
ای‌کاش آسمان دل‌مان همیشه آبی، آفتابی بود
کاش ابرها وقتی می‌آمدند، یله نمی‌دادند روی آسمون‌مون لک نمی‌انداختن
باید با بادها رفاقت داشت
باد صبا که از همه بهتره
همون اول صبح می‌آإو هر چی ابره روی آسمونت نشسته رو هول می‌ده و با خودش می‌بره
ای بدبختی
باز ایجاد ارتباط با جناب جبرئیل راحت تر بود تا با روح باد
خدا رو شکر این نیمچه ارتباط‌مون رو با برو بچه گروه دون خوان قطع نکردیم و
از بغل گرفتن درخت، تا حرف زدن و سپردن خود به باد پر اقتدار غروب غافل نموندیم
و می‌شه الان از راه مکتب ساحری، با روح باد یه گفتمانی داشت
ای خدا قربون این‌همه بزرگی که خودمونم نتونستیم آدم بشیم
بالاخره ابر و باد و مه و خورشید و فلک شما هست

آقامون



همة زندگی ما رو اطلاعات ژنی تعریف می‌کنه
از فرهنگ تا محیط زیست و تعلقات خاطر
مثلا وقتی می‌رم تفرش، پوستم از همیشه بهتره، حال فیزیکی‌م خوب و خلاقیت به جوشش می‌افته
برای غیر بومی آبش خشکی پوست می‌آره
برای من لطافت
این مجموعه ساختاری‌ست که طی نسل‌ها در ژن من تعریف شده تا شهرزاد رو ساخته
حالا چطور می‌شه که شهرزاد به ناگاه می‌شه، شری و سر از فرنگ در بیاره هم حکایتی‌ست دور از ذهن
چون این شهرزاد هر چه از مرکزش دور می‌شه
ارتباطات انرژی و کیهانی و ........... آب می‌ره. و هر چه به اون نزدیک‌تر
شکوفا می‌شه
امشب کشف تازة دیگری کردم
شاید برای همینه که همیشه تنهام چون دنبال چیزایی می‌رم که نتیجه‌اش معلومه
و با ژن من جواب‌گو نیست و در نتیجه دو روزه حال خلق رو می‌گیرم
و می‌زنم به تیپ و تاپ طرف
چون همیشه دنبال یک نسخة تعریف شده‌ام
در حالی‌که من این نسخه‌ها رو نه دوست دارم و نه نیازمندش هستم
مثلا مردی، فرهیخته و نخبه و اوستای دهرو ........... اینا که عملا در تجربه فهمیدم من فرهنگستان ادب پارسی کم ندارم
نوع دیگه جنتلمن، ژانتی، آلا مد و دستش به دهنش برسه بود که باور کنم با مال خودم کار نداره
این همه‌اش باهم جور نمی‌شد
اگر هم می‌شد به‌قدری فضا سنگین و بو استبداد می‌داد
که کش طاقتم در می‌رفت
می‌دونم مرد محبوبم هنوز در حجرة زیر گذر می‌شینه و من در اندرونی رخت انتظار به آفتاب می‌دهم
اما چون از عصر قجری به عصر هسته‌ای رسیدیم بیش از این نمی‌تونم خودم را ارتقاع بدم
مرد کلاه‌مخملی
امشب فهمیدم هنوز عاشق مردهای قدیمی و جاهل و لوطی‌ام
که شاید اگر دهان باز می‌کنند سخنان گوهر بار نباره
اما یه‌چیزی داره که اونای دیگه نداره، مهر و محبت و عشقولانة مخلصانه
ناموس پرستی و غیرت
چیزایی که براش می‌میرم
البته طبق معمول اینا رو چون ندارم خیلی دلم می‌خواد
مثلا سفره بندازیم از این اتاق به اون اتاق
میوه‌ها توی حوض شسته بشه و شب روی تخت چوبی کنار حوضی
که نقش ماه رو قاب گرفته
دل سیری از عزای تنهایی درآوردن و یه درمیون گفتن: حاج آقا
و کاسة خنک آب رو بیرون پشه بندش روی بوم گذاشتن

گرگ بد و خرس مهربون



کلی روز خوبی‌ست
کلی کار،  باحال کردم

جای باحال رفتم،
رفتار باحال دیدم
لبخندهای پر مهر باحال چیدم
دارم غروب روتا پوستش می‌رم
صدای اعظم‌علی و آخرین آلبومش. 

بوی عود و حال خوب و آسمون
اما  هنوز خوش‌حال نیستم
هنوز پر از حس، آدم بده‌ام
گرگ قصة سه خوک کوچولو
مرد یا زن بد داستان
همه این‌ها فقط چون با تصمیم شش سال پیشم در امروز مواجهم
مثل چک موعد داری که بی‌پشتوانه سفید امضا دادی دست دیگری
اما نه در حد جنایتی بزرگ
یک ماجرا که از پسه یه مشت اتفاق پیش اومد.
اما
خب
اگه بنابود همه
پای مسئولیت اعمال‌شون بمونن
و حواس‌شون به هر حرکت و تصمیمی که می‌گیرن باشه. 

این همه دل، خون نمی‌شد
این همه مردم از هم ناامید و به زندگی بدگمان نمی‌شدن
منم که می‌بینی هنوز باهات می‌آم؛ سی اینه که رو دارم
شاید چون تو رو به یاد دارم؟
ولش کن
دوباره برنگردیم به این‌که
کی در الست
یا شما در کدام رویا
عقل و دل از من ربودی
برو خودت رو شکر کن دارن اذان می‌گن
پایان، ارسال خبر
دارم می‌آم خدمتت




به ناز، خریت ده بر یک



اون‌وقتا که مدرسه راهنمایی بودم،
بس‌که خنگول و عقب افتاده و حواسم پی، شر بود.
کار به‌جایی می‌کشید که ناظم محترم که یادش بخیر باد" صفا ملک " اوه یادم افتاد که چه‌قدر خوب بود
بذار موضوع رو یه دقه ول کنیم

کانون ادراکم چرخید به مدرسه راهنمایی‌جهان‌امروز نارمک
مرد شاعر مسلک و مهربونی بود با یه پسر نیم‌بند سه
با ما درس می‌خوند.
عقب افتادگی‌ش زیادتر از من بود. حمید
نه که من با پسرهای مدرسه از دیوار راست بالا می‌رفتیم و اشک این طایفة نسوان رو در می‌آوردیم
دخترای مدرسه چشم دیدنم‌ رو نداشتن. به‌علاوة وجود جناب ملک که به هر دلیل ارادت خاص و بپای اختصای منه فلک زده بود
همین کافی که دخترا را به راه شایعه باب می‌کردن که حمید یا من عاشق اون یکی شده
آقای ملک هم کم نمی‌ذاشت و همه بچه‌ها رو به خط می‌کرد و دست خط می‌گرفت تا
جانی، منفور شناسایی می‌شد
این ها هیچ خبر مهمی نیست.
جز تصاویری که از پی هم دوباره سازی و لذتش لمس شد
و به عبارتی هم قدردانی از جناب ملک
که بیچاره سر جلسه امتحان می‌اومد بالای سرم
جواب رو می‌گفت، غرورم بر نمی‌داشت بنویسم
یه روز به خانم والده گفت:
این بچه جنسش خره
حالا هنوزم خرم
خودم می‌دونم
اما عاشق این خریتم

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

زمان و عاطفه‌ها



آره سه
ضایع تلخ
همه چی شد
اما همه همین‌کار را کردیم
می‌کنیم
خواهیم کرد
گرنه انسان فقط یکبار دل می‌بست
اما ما هربار به دلایل جدی و رسمی دل می‌دیم
معنیش این نیست قبلی دل نبود یا عشق یا دوست داشتن
این یعنی هریک فرم تعریف شدة خودشون از عشق بودن
یعنی به هر حال عشق بودن نه که نبودن
اما برای اون سن و ماه و روز در اون تاریخ دقیق
نه برای تویی که الان در این روز و ساعت و دقیقه ایستادی
اون‌موقع سلیقه‌ات این‌قدر بود.
حالا قدرش عوض شده
البته امیدوارم با هرزه گی اشتباه نشه
همه یا جسارت و اعتماد به‌نفس داریم همین کار رو می‌کنیم
وقتی‌هم که در یک رابطه غلط گیر افتادیم و یه چارک اعتماد به‌نفس نداریم
چه کار می‌شه کرد؟
موندن و دست و پا زدن.
احوال یک غریق
که این‌روزها این ورژن کمتر دیده می‌شه

تحمل نمی‌کنیم، می‌خواهیم



تو نمی‌دونی اسمش رو چی بذاری؟
چون خودتم این‌جور موقع‌ها حیرونی که ماجرا چیه؟
قبل از این‌که یواش یواش بخواد فکرتون به سمت پستی من بره خودم می‌گم:
در این مورد نه تنها پست. بلکه موش کثیف و پستم
البته نه که دیگران غیر از این می‌کنند
اما اعتراف نمی‌کنند
امشب آدمی رو دیدم که شش سال پیش وقتی داشت از ایران می‌رفت
چنان غم عالم به دلم نشسته بود که اوه ه ه تا قیامت
البته قرار بود یکی دوساله برگرده و برای همیشه بمونه
البته اگر پستی من می‌ذاشت
هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که نق و نوق منم راه افتاد
اگه هنوزم تنها، این انتخابم بوده
نه کل ماجرا
که بین شرایط ممکن
ترجیح به این که تنها بمونم ولی محبت و باورهام الکی دور نریزم
به سیم ثانیه کشف کردم
از این‌جا به ولایت باراک اوباما، نخ نمی‌رسه.
یعنی راه نمی ده
رابطه رو به سردی می‌رفت و بیشتر به چشم می‌اومد که، یعنی چی؟
به‌خاطر یه قول و یه حلقه باید تنها بمونم؟
آخرش به این‌که بس‌که سوهان روحش شدم و غر زدم
بالاخره تسلیم و فرارها بهم خورد
باهاش ارتباط کوتاه داشتم. نونم به این روغن به ژنم جواب نمی‌ده
همچی یادم رفت تا امشب که بعد از شش سال دیدمش
یه حس گنگ و نا آشنا. هم همون قدیمی دوست داشتنی بود. هم حضورش سنگین
دوستش نداشتم
و این اول جهنم بود
نگاهش کنی، ممکنه تعبیر غلط بشه.
نمی‌شه هم اخم کنی
نگاهش نکنی،زشته
توی نگاهت دنبال یه کُد، یه چمی‌دونم یه چیزی می‌گرده که
دست و پام رو گم کردم، مبادا دوباره یه سوتی بدم
تا جایی که در دلم خدا خدا می‌کردم زودتر بره
باور کن دست خودم نبود
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم
انگار نه انگار یه وقتایی از دل ‌تنگیش چه که نکرده بودم
این همون آدم بود
در این مدت هم ندیده بودمش. چی می‌تونه یهو هم‌چی بشه؟
نمی‌تونستم شش سال با یک خیال عشق ورزی کنم
گو این‌که تاجی هم به سرم نزدم
اما انتخابم این بود
اما این انتخاب با خیال راحت و وجدانی آرام نبود
رسما و شرعا رذالتم رو دیدم
چطور می‌تونیم بگیم، من فلان چیز رو به‌خاطر تو تحمل کردم
ما هیچ چیز رو تحمل نمی‌کنیم
آستانه‌های‌ تحمل متفاوته
وگرنه ما همیشه در اولین لحظه‌ای که یک رابطه رو پایان یافته دونستیم
رفتیم
نه؟

من، ستیزی



از قدیم رسم براین بوده که وقتی مهمون می‌گه: من برم. یا یه ماشین بگو بیاد
تو باید تا سه مرتبه به روی خودت نیاری و تعارف کنی
کجا؟
تازه سرشبه؟ اوه ه ه ه کو
تا کله پاچه
و از این تعارفات بی‌ربط که نمی‌دونم از کدوم عصر پادشاهی ایران به زندگی ما راه پیدا کرد؟
همونایی که کم بذاری می‌گن، میزبان کم لطفی کرد
زیاد بذاری ، می‌گن: واه آدم رو خفه می‌کنه انقدر تعارف می‌کنه
خلاصه که هیچ کدوم اینا به نوع تعارف من ربط نداره
در بی ربط ترین زمان ممکن مهمون تعارف زد
یواش یواش یه ماشین بگو بیاد
منم بلافاصله دست بردم و گوشی رو برداشتم
وقتی ماشین دم در بود با حیرت پرسید:داری بیرونم می‌کنی
من که از تعجب فکم چسبیده بود به زمین که: نه به خدا. خودت گفتی.............. بهونه
ولی واقعا من از رفتن استقبال کرده بودم
چقدر پستیم بعضی از ما آدما
طفلی از وقتی رفت یک لحظه نگاه بی‌فروغش از یادم نمی‌ره و دچار
وجدان درد که هیچ وجدانم مجروح و عفونی شده که : احمق چرا هم‌چین کردی؟
خودم موندمو نمی‌دونم چرا؟
برم یه ذره فکر کنم ببینم اینم مربوی به جابه‌جایی کانون ادراک می‌شه
یا فشار احوالات روحی
یا حتا
روان پریشی موزی‌ای که گاهی سر بر می‌اره
و متاسفانه در این مواقع از خودم پست تر و بی‌رحم‌تر ندیدم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...