یهموقعهایی مثل امروز که از صبحش در جهنمآباد آغاز میشه، معمولا این موقعها
به این نقطه میرسه
نزدیک عصر همه انرژیهام مصرف ذهن مکار و دردمند شده
و دیگه تسلیم میشم و چادرم رو دم، تیوی پهن میکنم
از ذرت و چای و سیگار الا آخر فقط برای اینکه ادای آدمهای زنده رو در بیارم
البته یهوقتایی هم همپای پریا میشینم و یک فیلم بهزور تا نزدیکای آخر نگاه میکنم
اما در شرایط امروز معمولا او هم از موج منفیم به اتاقش پناهنده میشه و سازش
منم غرق فیلم چنان میرم که مثل الان یهو به خودم میآم و میفهمم که چهقدر از تنهایی شاکی و دلم
مثل همه جفت میخواد
به این میگن ، طبیعت نه؟
خب پس یعنی هنوز سالم و طبیعیام نه؟
چون کانون ادراکم در هر موقعیت حرکت میکنه و شکل همون رو درک میکنه
و من ناگهان، زن میشوم
زنی از جنس زن
حوا
مادر
همسر
معشوق
زن
به همین سادگی
حالا من میمونم و کاستیهای زنانه
در نتیجه دوباره تا آخر شب کرکرهها رو پایین میدم
و میرم پشت میز کار و ذهن و چیزایی که بیشتر مقدور میباشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر