خب یهنموره ریختهام بهم. نه شکر خدا خبری نشده
اما از بعضی اخبار خوشم نمیآد و نسبت به آینده نگرانم میکنه
البته گو این:ه عمرا چنین آیندة طول و درازی در پیش داشته باشم که بخوام از پکیج ویژة سالمندان برخوردار بشم
فقط گفتم بگم یه وقت خدا این یه قلم را اشتب متوجه نشه که واقعا ازش دلخور میشم
هر کسی از پدر مادر و یا هر موجودی که زیادی روی دستش مونده به دقت این پست را بخونه
یکی از آموزههای بزرگ مرگ برایم درک مفهوم، قصد رفتن یا ماندن بود
یعنی متوجه شدم تا لحظهای که مرگ کلینیکی کامل واقع نشده، ذهن هنوز دست و پا میزنه
از خاطرات تا نقطه ضعفها را برات به روز میکنه و نمایش میده
تا روح بخواد بمونه. مثلا این تصاویر از بچه و مسئولیتها شروع میشه تا نقطه ضعف عشق
بستگی به روح داره که چهقدر بخواد وا بده؟ بره یا برگرده
مال من که آخرش همینطوریا شد
یعنی روحم تصمیم گرفت مثل سلطان ارتجاع ، کش به جسم برگرده
حالا برگردیم به موضوع اصلی
اوایل سال بود که یکی از دوستان بالاخره خانوادگی تصمیم گرفتند پدر مبتلا به آلزایمر و چند مرض دیگر را به خانة سالمندان بسپرند
همون شب اول ورودش مرد
همزمان دوست دیگری از پیش در استخارة همین مورد بود
پدر آلزایمر و مادر به ستوه آمده بود. بارها گفتم بهنام اگر ببریش سالمندان بیشک خواهد مرد
و بهنام هم که بیراه نمیگفت: مامان خسته است و افسردگی گرفته و از حضور پدر و پرستار با هم خسته شده
بالاخره اول هفته مرحوم پدر را با باری از وجدان زخم سپردن به سرای سالمندان
تا این لحظه هنوز علائم حیات هویدا بود.
اما از حساب و کتاب من به محض ورود مرحوم شد
تا دیروز ظهر یکبار رفت و برگشت
بهنام میره دم گوشش میگه: وا بده. اینجا جز عذاب خبری نیست
بذار تموم بشه راحت بشی
دوباره میره به کما تا آخر شب که به رحمت خدا رفت
همه میدونستیم این اتفاق خواهد افتاد. بیش از همه بهنام و باقی بچههاش
ولی با همه تلخی پذیرفتند و بردنش سرای سالمندان
این یعنی چی؟
یعنی ، خدایا این رو بگیرش که ما خسته شدیم؟
پدر برو که ما دیگه نمیکشیم ازت پرستاری کنیم؟
پدر بیخود عمری را صرف ول گشتن و راست راست خوردن و خوابیدن ما در دیارات فرنگ کردی
یا
پدر شرمنده
بیش از مقدور نیست؟
یا ، جناب سرای سالمندان لطفا ترتیب ایشون را هم بدید که شده زیادی به دست و پا؟
خدایا منو همین حالا بردار
اما این یک تجربه را در سهمیة الهیم نذار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر