هولهولی بدو بدو ما رو امروز کردن در یک کلینیک انرژی درمانی
پر بود از آدمهایی که برای رهایی از شر موجودات غیرارگانیک و تاثیرات منفی حضور اونها
به اونجا پناه آورده بودن
این سیستم انرژی یا فرادرمانی را بارها سالهای پیش دیده بودم. اونموقع که هنوز کسی از این چیزها اطلاعای نداشت
زمان خسروشاهی که آخرش خواهرم را به کشتن داد
خواهربزرگم ژاله، دارای قدرت فوقالعادهای بود. هم مدیوم قدرتمندی بود و هم فابریک درمانگرا به دنیا اومده بود
خسروشاهی میبردش بالای سر مریض بیاونکه یادش داده باشه چهطور این بیماریها را از جسم خودش بیرون بریزه
تا وقتی که سایبابا در هند از این کار بهطور جدی منعش کرد
حتا از اینکه سالی چندبار به هند میرفت و بهقدری با بابا لب تو لب بود که با هم عکس یادگاری میانداختن هم
منعش کرد
گفت از هر جا آمدی ، به همانجا برگرد. دنبال خودت در دنیا نگرد
اونم اومد و تا وقت مرگ با دراویش قادری چفت شد. وقت مرگ خلیفه زنان قادری بود
و میدونیست باید وصیتنامه بنویسه، خداحافظی کنه بعد بمیره
گو اینکه مرگش هم بهقدر زندگیش عجیب و حیرتانگیز بود
ولی در سن پنجاه سالگی نمیدونم آخر به کدام بیماریش مرد؟
امروز یهمشت بچه دیدم با لباسهای سیاه و گاه رنگی راه میرفتند و انرژی پرت میکردند
الله اکبر، جلالخالق فکرش رو بکن.
این دیگه از فراباور هم گذشته. بابا هم راه میره و انرژی پاس میده
گفتم: نه که اینام جو گیر شدن همه از دم آواتار زاده شدن؟
تمام ادراک و احساس من حضور یهخروار درد، اندوه، خشم، بیماری .... احساس منفی بود
بذار یهکم تخیلیش کنیم حالم جا بیاد زیادی جدی و از مرگ گفتم
آقا از در و دیوار جن و ماه پری آویزون بود
نه که میدیدما
اما میفهمیدم که چه خبره از موج منفی یا به قولی چه خبره از غیرارگانیک
خلاصه که نتیجه اخلاقی این دیدار باشه برای پست پایین
پر بود از آدمهایی که برای رهایی از شر موجودات غیرارگانیک و تاثیرات منفی حضور اونها
به اونجا پناه آورده بودن
این سیستم انرژی یا فرادرمانی را بارها سالهای پیش دیده بودم. اونموقع که هنوز کسی از این چیزها اطلاعای نداشت
زمان خسروشاهی که آخرش خواهرم را به کشتن داد
خواهربزرگم ژاله، دارای قدرت فوقالعادهای بود. هم مدیوم قدرتمندی بود و هم فابریک درمانگرا به دنیا اومده بود
خسروشاهی میبردش بالای سر مریض بیاونکه یادش داده باشه چهطور این بیماریها را از جسم خودش بیرون بریزه
تا وقتی که سایبابا در هند از این کار بهطور جدی منعش کرد
حتا از اینکه سالی چندبار به هند میرفت و بهقدری با بابا لب تو لب بود که با هم عکس یادگاری میانداختن هم
منعش کرد
گفت از هر جا آمدی ، به همانجا برگرد. دنبال خودت در دنیا نگرد
اونم اومد و تا وقت مرگ با دراویش قادری چفت شد. وقت مرگ خلیفه زنان قادری بود
و میدونیست باید وصیتنامه بنویسه، خداحافظی کنه بعد بمیره
گو اینکه مرگش هم بهقدر زندگیش عجیب و حیرتانگیز بود
ولی در سن پنجاه سالگی نمیدونم آخر به کدام بیماریش مرد؟
امروز یهمشت بچه دیدم با لباسهای سیاه و گاه رنگی راه میرفتند و انرژی پرت میکردند
الله اکبر، جلالخالق فکرش رو بکن.
این دیگه از فراباور هم گذشته. بابا هم راه میره و انرژی پاس میده
گفتم: نه که اینام جو گیر شدن همه از دم آواتار زاده شدن؟
تمام ادراک و احساس من حضور یهخروار درد، اندوه، خشم، بیماری .... احساس منفی بود
بذار یهکم تخیلیش کنیم حالم جا بیاد زیادی جدی و از مرگ گفتم
آقا از در و دیوار جن و ماه پری آویزون بود
نه که میدیدما
اما میفهمیدم که چه خبره از موج منفی یا به قولی چه خبره از غیرارگانیک
خلاصه که نتیجه اخلاقی این دیدار باشه برای پست پایین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر