تا توی گوشام و حتا حلقم شن رفته
زیر آفتاب داغ غربتستان
بغضی تلخ
میسوختم
خودم را در کویر میکشیدم
تازیانة باد داغ صحرا گونههام را میسوزاند و
خوابم را ورق میزد
فقط جرعهای آب حتا نا خنک کافی بود
چارهای نداشتم.
دست بردم و لیوان را برداشتم
خیلی خنک نبود آب که بود؟ ما را همین بس
ما گفتیم بس
از سر خستگی بود
شما به دل و به خود نگیر
کاش برم منقلی بشم
خیلی حال میداد.
امروز یه احمقی بهم توصیه کرد: روزی دو سه بست بکش
دلم آشوب شد. گفتم ابوی این ممکنه رگ بسته قلبمو موقتا باز کنه
اما بعدش اناله ال........جعون میشم
به مرفین شکر خدا، آلرژی دارم
گفت: خالی؟
نه بابا. بعد از اولین عملی که مرفین لازم شدم. تا جهنم رفتم وبرگشتم
بعد از اون توی پرونده پزشکیم ثبت شد: آلرژی، مرفین
خب پس چی؟
می، جات هم که قلب و بدتر میترکونه و کانون ادراک رو سوت میکنه جهنم
خب ببین
هی میگی من به شما به قدر توانتون میدم و انتظار دارم
شما نه تنها توان منو خط زدی
بلکه رج هم زدی، جر هم میزنی
نه آرام بخشی و نه مرحمی؟
اینم شد معنی، آدمی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر