اومده بود با یک بغل پیام که برای من دست هزارم بود
درباره ذهن
لطفا به این من توجه داشته باش و بیتفاوت ازش نگذر
وسطاش یک حکایت نه تازه که در باورهای من دیگه فرصتی برای انشعاب زدن و اتصالات لولهای به انواع اساتید و شیوخ بیرون ازخود نمونده. در نتیجه کل گفتگو بیهوده مینمود
و
در همین کش و قوس و گفتگو بودیم دربارة
حلقه
حلقة اربابان توکل و اتصالات کیهانی و هر دو سه نفری قصههای خودمون رو میگفتیم
که من مچ خودم رو بعد از چند ده هزار سال گرفتم
همون موقع که بهروی خودم نیاوردم و گفتم و دیدم و گذشتم
ولی وقتی میهمانها رفتند گذاشتمش روی میز و بردم به اتاق مراقبه
جرم
از وقتی شروع به نوشتن کتاببهابل کردم. بدل به قهرمان اسطورهای شدم
که از عصر آدم تا حالا خواب مونده و حالا میخواد هرچه آگاهی به صورت امپیتری با خودش از جهان مرگ آورده رو فشرده بریزه در کتابی که رسما، شرعا و قانون هستی را به دو نیمة
سیاه و سفید و مبارزة دائمی دو نیروی خوبی و بدی بوده در برابر هم بدل میکنه
البته در قالب تخیلی
تاریخچهاش هم از سیب سرخ حوا و ورود ذهن به زندگی آدم
در نتیجه حریف قدر هر لحظه در میدان مبارزه با یک رای ایستاده بود
در لحظة اول، چرایی عالم
ابلیس برابر خدا قد علم کرده و او را به زیر چرا برده که چرا مرا آفریده
که به یه هوس بندم
از خدا صلاح وسوسه رو گرفت و با بانو لیلیت هر آتیش دلش خواسته تا امروز سوزونده
تا قیامتی که فرصت گرفت
اینها اسطوره و یا هرچی که هست زیباترین داستانیست که میشه برای طرح موجود هستی گفت
شما هم جدی نگیر و همه اینها را به باور همون قصههای هزار و یکشبم بگذار
از روز اول نگارش من موندم اون وسط و ابلیس که همچنان اشارهاش به من و
من که به هر ضرب و زوری شده میخوام برعلیهش قدی به بلندای بهابل علم کنم. همینجا توقف کن
این درست حکایت ایوب است و آدم
باور کرده بودم دارم شقالقمر میکنم و الان ابلیس و آدماش همه انرژیشون رو گذاشتن روی من و زندگیم که من از نوشتن باز بمونم
گو اینکه هر بار از این هزار و چهارصد و شصت و سه باری که این کتاب نوشته شده ، سوادم کمتر از بعدیش بوده
با اینحال یه لحظه نمیگفتم:
تو در مسیر رشدی پس باید اطلاعات کامل بشه
چیزی را بنویسی که به حقیقت نزدیکتر و ارتباطش سهل تر با دیگران
همه انرژیحیاتیم رو گذاشته بودم در اختیار ذهنم تا بیچارهام کنه
و خدا میدونه چه فجایعی در این چند سال به زندگیم جذب نشده که دل سنگ رو آب میکنه
همه رو خودم و نیروی درونم با زندگیم کردم
یه حس، ایوبوار
یا حتا داییجان ناپلئونی
یک دشمن برای تائید راه و کاری که میکنی
مچ خودم رو امروز تونستم با انرژی حضور شیوا و رضا بگیرم
ایوبوار شدم جاذبة دردسر برای رسیدن به تائید مسیر
در حالیکه به هیچ یک نیازی نیست.
یعنی درگیر خود، داستان شدم
بهجای رسیدن به آزادی ، حضور در اکنون، بهشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر