دلم هوایی سفر شده
یعنی به زبان ساده تر دلم سفر میخواد
زیادی ماجراها تکراری و یکنواخت و بعضا دلهره آور و تحمل منم آب شده
زندگی غریبترین حکایتیست که میشد خواند یا شنید
امشبم بالاخره این تولد بهخیر و خوشی به آخر رسید
نمیدونم چرا هیچ سال اینقدر به چشمم نیومده بود
خب اینا با فاصله یازده روز تولدشونه و تقریبا هر سال با هم یک جشن بزرگ میگیرن که روحی و روانی درگیرم میکنه
امسال شاید چون قصد به تنهایی کرده بود
شرایطم سخت شد
هم می خواستم راحت باشه هم بالاخره تولد دیگه
خلاصه که داستان چند نفری ختم بهخیر شد و ماجراهای من و این میلاد پایان یافت
اما
انگار امشب همه این بیست و سه سال یادم افتاد و اینکه چهقدر سخت و تنها هجده سالش سپری شد
شاید اگر میدونستم ماجرایی به این سختی پیش رو دارم
پدرشون رو به زور رستم هم که شده آدمش میکردم ولی تن به بچه بزرگ کردن تنهایی نمیدادم
گو اینکه ترکیب این دو ببر زیر یک سقف از دوستان پوشیده نبوده و نیست
ولی خب همینجوریها با هم رشد کردیم و تا اینجا اومدیم
خدایا شکر
که تو تنهامون نذاشتی
چه در منی چه در او
همین که هستی و ربالعالمینی خیلی خوبه
متشکرم که پریا رو دو مرتبه بهم برگردوندی
و من شرمنده اگر کم گذاشتم یا نتونستم بیشتر از این مادر خوبی باشم
متشکرم برای معجزهای که اخیرا کردی
و متشکرم از کانسری که از این خونه رخت کشید و رفت
متشکرم از آرش جنابیان که پریا رو به زندگی پس داد
و متشکرم از هستی که این چنین بینظیر و بی همتاست
ولی بذار آخرش یه غری طبق معمول بزنم
لازم بود این همه سیاه برای نشون دادن سپید خرج میشد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر