ما خودمون یهعمره معطل یه چوبرختی چیزی هستیم تا این عبای انسانیتمون رو بهش بیاویزیم
بینوا اونها که نگای دست من بکنند
اگه یه نموره دقت کنی من دارم بند بند دردهام را ریشههام رو از زیر این خاک هزاران ساله بیرون میکشم
ظریف و آهسته
دونه به دونه
مثل یک اثر باستانی، یک دفینه که میتونه سرنوشت منو تغییر بده
و شاید حتا سرنوشت هستی
وقتی بال زدن یک پروانه در گوشهای از اقیانوس آرام این قدرت را داره که یهجایی بهمن یا زلزله کنه
خلاصه که اینجا
برابر شما با همه پیشینه و افتخارات خانوادگی و شرمنده از پدر
برهنه
برابر شما ایستادم
از دردها، امیدهام، سیاهی، سپیدی، توهمات انسانیم
از هر چه هستم صادقانه و بیشرم میگم
چون اینکار باعث شناختم از خودم میشه. ساده و بی ابا و ریا
اومدیم رشد کنیم. خدابازی کنیم
انقده حال میده
تو میگی: باش
و تجسمت موجود میشه
اما تا زیر سازی، دوباره مرمت نشه
از نما خبری نیست
بعضی از شما منو آدم موفقی باور دارید.
که البته بسیار هم باور درستیست
اما این موفق، باحال، خوشحال؛ یه وقتایی کم میآره.
قضاوت میکنه.
میترسه، غمگین میشه.
که همه مقطعی و گذراست
و روز بعد دوباره از لانة عقابش برفراز ابرها بیدار میشه
و چای احمد عطریش را در حفاظ گلهای بالکنی میخوره تا تراپی بشه
هزارتا ژانگولر بازی درمیارم و مینویسم که یادم نره از معجزه و اجی و مجی خبری نیست
حادث از درون واقع میشه
و به بیرون راهی نیست و باید بجُمبیم که وقت داره میره
یهوقتی قرار بود هزار سال در زمین زندگی کنیم
الان که به پنجاه برسی، یه سور به عزرائیل زدی
راستی
چی عمرمون رو انقدر کوتاه کرد؟
اگه گفتی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر