داشتم کنار پنجرة آسمون پر ستاره؛ حوض نیلی بیبی را نگاه میکردم که نقش ماه را قاب گرفته و به سینه زده بود
با صدای آواز شبگرد مست به خودم آمدم که عاشقانه در کوچه میخواند:
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
دیگر اکنون با جوانان ناز کن
با ما
چرا؟
دلم لرزید
ماهی از آب جست زد و برگشت به حوض
عکس ماه برهم ریخت و عطر شب بو آشفت
برگ مو لرزید و اناری بر شاخه ترک خورد
همسایه از بالای دیوار پرسید: خواب اطلس، دوست داری؟
و من از او پرسیدم: میآی عاشق باشیم؟
مرد خندید. من شکفتم. شب داغ شد و من خندیدم
همسایه دست چپی هندوانه میخورند. بوی هندوانه تا این جا حتا میآد
و صدای رادیوی عربی دایی جان که، فیروز میخواند بلند شد
و صدای رهگذر مست را برد
من عاشق و حیران و منگ میان ایوان ایستاده بودم
و دل داده به خواب عشق همسایه
همسایهها در کوچه جمعند و لبوی داغ میخورند
جعفر و لیلی دیروز عاشق شده اند. پسر بانو عطیه پنجشنبه داماد میشه
فردا هم که جمعه است و قراره همگی محل رو آب و جارو کنیم و ناهار را در کوچه زیر چنارهای صد ساله و کنار اقاقیای بیست ساله صرف کنیم
خلاصه که مردم ایران همه از صبح تا شب در حال اجرای هزار و یک شب و
سیر در زیر آسمان فیروزهای و
همگی لب تو لب
دلتون نخواد بیاین ایران ما برای خودمونم جا کم داریم
چون اینجا هر نفر در یک فضای دو هزار متری زندگی میکنه
و به آرامش روح و تمدد اعصاب شدیدا پای بندیم
که مزاحم ساعات بسیار مطالعة آزادمان نشود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر