وای بیبی
اوه، سلام بیبیجهان که دیشب در خواب من هنوز جوان بودی
بیبی طراح ذهن کودک من که صبح تا شب جز خوف از خدا کاری نداشت
اما من میگم بیبیجهان نه که تو فکر کنی، یه بیبیریزه میزه
نه یه بیبی که کل محل براش حرمت قائل بودند و البته حساب هم، ای میبردند
اما بگم از حکایت بیبی که در سن کم می دنش به پسر عمو
پسر عمو و دختر عموهای آنچنانی، البته راویان اخبار میگن: شوهر بیبی تا وقت مرگ هنوز عاشقش بوده
اما حکایت از جایی شیرین میشه
که اون زمان عهد احمد شاه، یه دختر که هنوز بیست ساله نشده
انقدر کتک میخوره که لخت و عور یه چادر شب میپیچه دورش و از خونه فرار میکنه
حتا یه سنجاق از اون خونه بیرون نمیآره و دو تا بچههاشم میذاره
جونش رو برمیداره و در میره
اما فکر میکنی چی به این زن جوان چنین جرات و جسارتی داده؟
همونی که ما یه عمره براش بال بال میزنیم و شما مرحمت نمیفرمایید
عشق
الله اکبر
ما در عصر اینترنت و آزادی نتونستیم عاشق بشیم
بیبی زیر کتک عاشق شده بود
عاشق، قدرتالله
پسرخوشگل ده. شکارچی و همیشه تفنگ بر دوش
بیبی میره و با عشقش یکی میشه
ازدواج کردن ولی از اونجایی که آخر هر عشق فراق
قدرتالله زود سرطان گرفت و بیبی رو با دو پسر و دو دختر تنها گذاشت
یادم نمیره که دو بچه اول که ول کرده و رفته بودشون، تا وقت مرگ تا کمر مقابلش خم میشدن
و چادرش رو به چشم میکشیدند
میدونی اون موقع همه چی اصل بود. نه تقلبی و ژنریک باشه
مادر تحت هر شرایط مادر بود و عشق هم عشق
بعد همین بیبی ما رو از همه چی این دنیا ترسوند.
یه وقتایی از خودم میپرسیدم: توکه عشق و خوب میشناخت
چطور حتا برای دخترت نخواستی
شاید بسکه تاوان براش داده بودی میترسیدی بیبی؟ هان؟
خلاصه که یادت بخیر بیبی جهان رفتی و ما رو با یک دردسر ژنی
بهنام هوای عاشقانه تنها گذاشتی و یکی هم پیدا نمیشه حرفامون رو بفهمه
که این عشق، چه جور عشقیه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر