بچگی من در یک حیاط هزار متری شکل میگرفت و طی میشد
خونة درختی نداشتم. اما درخت توری بزرگ وسط حیاط مثل کف دستی باز مرا جا میداد
فصل سرما همکه اظهرال من الشمس جام توی گلخونه بود
یعنی هنوزم عاشق گلخونهام و هیچکجا مثل گلخونه کانون ادراکم را حرکت نمیده
حرکت در زمان. بازگشت به کودکی و جهان بی غمی
ولی دروغ چرا ما اونوقتام همیشه یه غمی داشتیم
که معمولا از دست خانم والده بود
اما هر چی فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که معمولا تک کار میکردم
یعنی از بچگی سه کار میکردم. آبم با کسی از یک جوی گذر نمیکرد
مدتی هم با یک خانوادة شلوغ زندگی میکردیم که سه بچه قد و نیم قد داشتن
با اونام ارتباط نمیگرفتم. شاید همیشه میخواستم رئیس دزدا باشم یا
رئیس پلیس. به هر شکل یهجوری رئیس
در نتیجه تنها میموندم. اما یادمه هرگز واقعا تنها نبودم. ذهن تخیل سازم تو رو پیش از همه احضار میکرد
و باقی هم از دارو دسته جن و پریها بودن
متعجبم چرا این خانم والده ما متوجه این سکرات و چپاندر قیچی نبود
حتا فکر نمیکرد « نه که این بچه کرم داره. مگه خونه رو ازش گرفتن؟ چرا تو گلخونه یا وسط درختا زندگی میکنه؟ »
خودمم که فکر میکردم جهان همین ریختیه با همه توهمات شخصی که باهاش دنیای خالیم رو پر میکردم
حالا هم که خوب نگاه میکنم هنوز منم و یک بالکنی که درش آروم میشم و
همیشه یک قلم به دست دارم
از قلم سنگ بگیر تا قلم مو آبرنگ
زخمه میزنم؟ نه نوازش هم میکنم. سمباده هم میکشم
حتا گاهی با انگشتام باقیمانده ها را صاف میکنم
میسازم، مینویسم، میکشم
اما فقط با خودم
این حتما نوعی بیماری و ............ نمیدونم چیچی است
خدا کنه نباشه
ولی
انگاری هست
هنوز هم حوصلة آدم دیدن ندارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر