اونوقتا که مدرسه راهنمایی بودم،
بسکه خنگول و عقب افتاده و حواسم پی، شر بود.
کار بهجایی میکشید که ناظم محترم که یادش بخیر باد" صفا ملک " اوه یادم افتاد که چهقدر خوب بود
بذار موضوع رو یه دقه ول کنیم
کانون ادراکم چرخید به مدرسه راهنماییجهانامروز نارمک
مرد شاعر مسلک و مهربونی بود با یه پسر نیمبند سه
با ما درس میخوند.
عقب افتادگیش زیادتر از من بود. حمید
نه که من با پسرهای مدرسه از دیوار راست بالا میرفتیم و اشک این طایفة نسوان رو در میآوردیم
دخترای مدرسه چشم دیدنم رو نداشتن. بهعلاوة وجود جناب ملک که به هر دلیل ارادت خاص و بپای اختصای منه فلک زده بود
همین کافی که دخترا را به راه شایعه باب میکردن که حمید یا من عاشق اون یکی شده
آقای ملک هم کم نمیذاشت و همه بچهها رو به خط میکرد و دست خط میگرفت تا
جانی، منفور شناسایی میشد
این ها هیچ خبر مهمی نیست.
جز تصاویری که از پی هم دوباره سازی و لذتش لمس شد
و به عبارتی هم قدردانی از جناب ملک
که بیچاره سر جلسه امتحان میاومد بالای سرم
جواب رو میگفت، غرورم بر نمیداشت بنویسم
یه روز به خانم والده گفت:
این بچه جنسش خره
حالا هنوزم خرم
خودم میدونم
اما عاشق این خریتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر