یادمه وقتی شش هفت سال داشتم ،
ساختمونها همه خیلی بزرگ همونقدر که ماشینها غولهایی بودند که زوزه میکشیدند و میرفتند
درختها تا نزدیکی خدا میرسید
تصویری از هرکول که کره زمین را بر پشت نگهداشته، تجسم من از خدا که هر جا لازم بود او ناخدا بود
موقع خواب پیرمردی با موهای بلند و ریشهای سفید که مثل تکه ابری مهربان میشد
و وقت بازی کنار خورشید بود و مواظب من که زمین نخورم
شبها که از ترس قصههای جن و پری خانوم طلا نمیتونستم بخوابم.
پشت پنجره مینشست تا شیطون سراغم نیاد
از وقتی بزرگ شدم و فهمیدم هیچ کدوم امکان پذیر نیست. از جهان ترسیدم
احساس کردم بی پشت و پناه ول شدم تو آدمها.
باید یک خدایی در همین نزدیکی پیدا میکردم که حامیام باشه
بالاخره از خودم نزدیک تر جایی ندیدم ، در جان میهمان کردمش
حالا با هم چای میخوریم
موزیک گوش میکنیم و دوست بسیار خوبی است
ساختمونها همه خیلی بزرگ همونقدر که ماشینها غولهایی بودند که زوزه میکشیدند و میرفتند
درختها تا نزدیکی خدا میرسید
تصویری از هرکول که کره زمین را بر پشت نگهداشته، تجسم من از خدا که هر جا لازم بود او ناخدا بود
موقع خواب پیرمردی با موهای بلند و ریشهای سفید که مثل تکه ابری مهربان میشد
و وقت بازی کنار خورشید بود و مواظب من که زمین نخورم
شبها که از ترس قصههای جن و پری خانوم طلا نمیتونستم بخوابم.
پشت پنجره مینشست تا شیطون سراغم نیاد
از وقتی بزرگ شدم و فهمیدم هیچ کدوم امکان پذیر نیست. از جهان ترسیدم
احساس کردم بی پشت و پناه ول شدم تو آدمها.
باید یک خدایی در همین نزدیکی پیدا میکردم که حامیام باشه
بالاخره از خودم نزدیک تر جایی ندیدم ، در جان میهمان کردمش
حالا با هم چای میخوریم
موزیک گوش میکنیم و دوست بسیار خوبی است
