پنجرهها را به سوی جاده تو ساختم
که حتی لحظهای ازراه تو چشم برندارم
هشت سالگی همراه کبری تصمیم گرفتم دلم را هرجایی نذارم
وارد بازی چوپان دروغگو نشوم
عقلم را به دست حسنک نسپارم
حیاط خانه برای چلچله مرزی بود
میان ماندن و رفتن
و برای من تب تند انتظاری
که یاد تو را با خود دارد
و تو همچنان مسافر!!!!
پاسخحذفمسافری که همهی عمر یا دیر رسیده
پاسخحذفیا اصلا نرسیده و تنها مونده