۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

بو بکش، پیدام کن




از خستگی هلاکم.

چشمام به‌زور بازه ولی خوابم نمی‌بره. شایدم از خستگی خوابم نمی‌بره؟

گاهی، خاطره یاااا تجربهء معطری عشق را یادآوری و بیدار می‌کنه، انگار مال همین حالاست و تو رو باخودش ساعت‌ها مشغول می‌کنه. گرم و معطر
قدیمی و صمیمی.
با تمام وجود و ادراکت به اون خاطره پیوند می‌خوری و یکی می‌شی
چنان که گویی، هرگز خداحافظ نگفته‌ایی

باور نمی‌کنم!ا

این قرارمون نبود
تو بی‌خبر بری

عاقبت نسیه




قدیمی‌ها یه چی می‌گفتن« اگه آفتاب باشه و بارون بیاد یعنی گرگ داره تو بیابون می‌زاد»؟
توی بالکنی یه میز صندلی جمع و جور هست وسط گلدون‌ها. گاهی هوا خوب باشه اونجا کار می‌کنم. الان سخت درگیر کار بودم که چیزی گوشهءنگاهم رو دزدید. سرم و بالا کردم. از ذوق نفهمیدم چطور به اتاق رسیدم و با دوربین برگشتم. چه رنگین کمونی! ذهن کاسب کارم براش معادل پیدا کرده بود و می‌گفت: باید زودی یه آرزو بکنی
همین وقت صدای درد خانم گربه که اول بهار فکر الانش نبود بلند شد. طفلی هنوز داره زجه موره می‌زنه . خب اینم نشونهء زایش و تولد
انشالله که خیره. حالا بگردم شاید پیدا کنم اگه وقت زائیدن گربه رنگین کمون بشه، چه معنی داره؟

دنیا انقده





مارکوپلو




نمی‌دونم چرا ساعت ده، پیش دوستان دیگه‌ام در ملارد بودم؟
الی و کامی. سنشون کمی بیش از منه، اما تا دلت بخواد باحال. هر دو تحصیل کرده. کامران شانس آورد که خانمش دنبال پسرشون رفت امریکا و گفت دیگه نمیام. الی هم که تازه از امریکا برگشته و مونده‌گار شده. کار و زندگی مسئولیت رو ول کرد و بس نشسته ملارد. الی هم متارکه کرده و بچه‌هاش امریکا هستند. باهم حالی می‌کنند ولی، حال
اونها تازه فهمیدن دنیا دست کیه؟
مام که فکر می‌کنیم می‌دونیم، خواب دیدیم خیره
می‌دونی با برنامه ریزی زندگی کردن خیلی به گروه خونیم نمی‌خوره. دنیا رو این‌طور دوست دارم. ساده سبک
جهان میدان مینی‌است که باید از آن عبوری پاورچین و سبک داشت. هر اضافه باری تعادل رو بهم می‌زنه و سقوط می‌کنم
کیسه بزرگ زخم‌های گذشته، کینه‌ها و جراحت‌های متعفن. نداشتن‌ها، نتواستن‌ها و ....................با کوله سنگین راه می‌روی؛ پشتی خمیده و ظاهری تکیده داری
تاریخچهء کهنهء غیر قابل تعریف به هیچ درد نخور را باید از پشت ریخت
حالا با آموزه‌ای جدید برگشتم تهران. متین نشونم داد، که چطور بی‌آنکه بدانم از عشق وحشت دارم و ازش به هزار اسم و بهونه فرار می‌کنم
ولی
فریاد والی‌‌لی ،
دلم را به فریب خیال لی‌لی خوش داشتم

جنگل 2000



فکرش‌هم نکن
همه‌اش تو جاده بودم
دیروز رفتم جنگل دوهزار. متین میگه: سه هزار. منم که فرقش و نمی‌فهمم همون که اون میگه
دوست مجسمه‌سازی اونجا دارم. باچوب جادو می‌کنه. مدلش از این دون خوان بازی هاست و افه. خوبه بازما اداهامون رو داریم. وگرنه چی بود برای دل خوش کردن؟
خونهء ساده‌ای داره. کارگاهش باحاله و دیشب از اون بالا دست کردم و یه بغل ستاره چیدم. متین آتشی براه انداخت و قارچ تازهء کبابی شام شاهانه‌مون بود. تنبوری نواخت و دلم را به اشک غسلی و تازه شدم
با پای برهنه دنبال شب‌تاب‌ها رفتم و هستی را عمیق نفس کشیدم
ستاره‌ای چشمک زد و بر موج موهای بلندم نشست و برقی به دلم افتاد و تا خدا را دیدم. کنار بخاری هیزمی روی کاناپه، خوابم برد.

 ولی کوتاه
جا سخت و من نازک نارنجی و اتاق سرد. نزدیک ساعت هفت راهی تهران شدم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

عهد فشفشه


دیشب یه‌جورایی هنوز شوک بودم. می‌دونم چه کردم که نتیجه‌اش اون ایمیل محقر بوده. اما نه جرم بود و نه هیچ. یک انسان حق داره از احساسات، تفکر و عقایدش حرف بزنه. نه به معنای دریافت کمک. تقسیم مشترکات. حالاتی که همه ما به‌نوعی درگیرشان هستیم
کدام اجازه کنکاش در حیطه شخصی‌مان را به دیگران می‌دیم؟
اخلاقیات دروغین هزاره‌ها برای ما چهارچوب‌ها را تعریف و مرزها را مشخص کرده. چطور شعور نسل‌های گذشته می‌تواند برای امروز خانم انوشه‌انصاری یا شیرین‌عبادی، آزاده و حتی منه ساده، تعیین و رسم کند؟
به همه گذشته‌هاتان معترضم
به خواری که بر انسان روا داشته‌اید معترضم
به اخلاقیات بی اخلاق تان معترضم
به اندازهء تنگ نگاهاتان
به حقارتی که پذیرفتید و بارمان کردید
به شرم از عشق‌تان، معترضم. شما عشق را ناپاک و آلوده کردید
شما ما را از خودمان شرمنده کردید. شمایید همان آدمی که در بهشت سیب را خورد
وکیل وصی نمی‌خوام
شوهر نمی‌خوام. رفیق نمی‌خوام. دنبال چیزی نیستم
حق نفس کشیدنم را میان شما روزنامه باطله‌های شناور گم کردم
حقارت و پستی انسانی اشکم را در می‌آورد. همان‌قدر که عصر از پل پارک‌وی عبور نمی‌کنم. با خیابان جردن کاری ندارم. با دیدنشان درهم می‌شکنم. انسان خدای بیچاره. اما قضاوت نمی‌کنم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۸, شنبه

سود تفاهم


همیشه حیاتی‌ترین نیازهای انسانی در جدول تابوها قرار گرفت. انسان سرکوب شده. بردهء خوبی می‌شود.
چون همه‌چیزش و هویتش را از او گرفتی و در عین حال دشمنی خطرناک. بمبی خاموش
نپرسیم،خدا کیه؟
عشق چیه؟ 

و هزار گونهء مختلف سوال که محصول خانواده‌های عصر پارینه سنگی است
من یک زن‌هستم
با عواطفی پاک و زلال که قدر بغل امن را می‌شناسد و از بوی پیراهن مردانه زیر اطو لذت می‌برم.

 تک تک سلول‌های وجودم از عشق آفریده شده و شاید از آخرین بازماندگان الهه‌های عشق باشم ؟
هنگامی که عشق زمینی را آموختم
دیدم با عشق، جهان بسیار زیباتر و دوست داشتنی تر می‌شه
دیدم چقدر مهربانم و با همه دنیا احساس خویشی دارم. من زبان ماهی در تنگ بلور رو می‌فهمم
فهمیدم عشق وجه خلاق خدایی را در من بیدار می‌کند
عشق معجزه می‌کنه
در عشق من خدا می‌شوم
برای همین همیشه در پی عشقم

دوست نازنین. 

بهترنبود، سواد اکابر مقدماتی را می‌گذراندی؟ شاید می‌توانستی منظورت رو حالیه عیال مربوطه کنی؟
مردی که هدف را می‌نویسه حدف و ازدواج را اذواج چه توقع از جماعت زن داره؟

من پر رو تر از اینم که کسی پا روی دمم بذاره. خوردی؟
این وقاحت نیست. ایمانی و باوری است که به خود و زندگی دارم

برو بچ شمام خیلی جدی نگیرید
حالا الهه هم که ، نه . مثلا فرض کردیم
فردا دست نگیرید
داره باز می‌شه حکایت مامور اورژانسی که تعریف کردم

شاکی‌ام



منه ، خره، هالو



آخه من چی بگم؟ چی برای آدم‌می‌ذارید؟
چی‌مونده از من؟
همیشه باید سانسور بشم چون، بعضی دور از جون الاغ، خر هستند. شعور که نباشه نتیجه‌اش اینه
به چه زبون از انتظار پاکم بگم که یابو برت نداره، عامو؟
چطور از خودم راضی باشم اگه بناست خودم را قیچی کنم؟ چشم و گوشم پره ولی قبل‌تر می‌خندیدم و حالا به خاطر تنهایی و غربت، واقعا می‌گریم
چی‌مونده از من باقی؟
بعد از خوندن ایمیل زدم از خونه بیرون و گذاشتم بارون انقدر خیسم کنه که زهر و تلخی کلام آدم شهوت پرست رو از جونم بشوره. خدایا یا آدمم کن یا تموم

مام بازی؟


دیگه این غیبته داره شایعه ساز می‌شه. نظرت چیه؟
به شایعات دامن بزنم و کمی شیطنت کنم،
خالی از لطف نیست.
اگر من بتونم از اینجا به پایتخت موجی ایجاد کنم؛ پس حتما دمم گرم؟ امروز یکی از صدقه سر اداره مخابرات که،حالا ما که بخیل نیستیم. ولی اگه واقعا تنهایی اگه کاری چیزی لازم داشتی سه ساعته اونجام. و ممانعت من از رابین‌هودد بازی رفقا، شک اطرافیان را بیشتر کرده. گفت:
ببین ، خودتی. خب؟

فکر کردی کارمند اداره ازمابهترونیم پنهون می‌کنی؟
گفتم: نه نمی‌خوام دست زیاد بشه. خب آدم باید خودش عاقل باشه. گیریم من دارم آپولو هوا می‌کنم. اگه لازم بود از طریق رسانه‌های ماهواره‌ای و حتما همین‌جا اعلام می‌کردم
به همان قسم که برای اندرونی‌تان حرمت قائلید، به حریم حرم دیگران پابرهنه وارد نشوید
حدایش ما کجاییم؟ اینا کجا؟
بیرونم اینا رو سوزونده
درونم خودم رو به آتیش کشونده
خدایا پناه می‌برم به‌تو

DATE

ما دیت می‌ذاریم؛ جسنجو می‌کینم
باز دیت و باز نا امیدی

چندبار دام نهادی؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پا منشین
میگل
هرچی فکر می‌کنم دیگه به هیچ دی‌تی علاقه ندارم. عشق یک حدوثه، باید واقع بشه، باید اتفاق بیفته. نمی‌شه پیچش رو گردوند و عاشق شد
عشق مجموع چرخه‌ء انرژی است که بین دو نفر بوجود می‌آد. باید چیزهایی جور دربیاد تا تو دلت بخواد باز ببینیش؟
دلتنگش بشی؟
حس کنی‌کمش داری؟
شخصیتی که در کتارش هستی دوست داشته باشی و نخواهی خودت رو تغییر بدی، خب عاشقش می‌شی دیگه. به همین سادگی
ولی باید اول یکی پیدا بشه که آنی داشته باشه. متاهل هم نباشه. هیچ رقم سند مالکیتش در گرو نباشه
تازه باید خودش مثل بچه آدم پیدا هم بشه
واویلا با قانون احتمالات به عمر من دیگه قد نمی‌ده

قهرم


نمی‌خوام


.



دلم گرفته


.

دلم عجیب گرفته

دلم می‌خواد گریه کنم. روم نمیشه. هرجا رو نگاه می‌کنم انقدر زیباست که گریه‌ام تو گلو بغض می‌شه

این نامردیه؛ من نمی‌خوام



برم؟ نرم؟ خدایا اسیرم



فول‌مون هم نیست که بگم ماه نذاشت بخوابم. [بالاخره همه چیز مقصری داره] هواروشن شده بود که تصمیم گرفتم بار و بنه رو جمع کنم راه بیفتم به سمت تهران. شایدهم به‌قول رویا سر از " گوآی،هند " درآوردیم. البته گفته اگر برنگردم امروز خودش سروکله‌اش پیدا می‌شه
بدهم نبود چند روز هم لنگر را در ساحل رستم رود می‌اندازیم
از بچگی خاله‌جان خانم والده با لهجهء شیرین لُری بمن می‌فرمودند: سر بزرگ
سرم که بزرگ هست ولی به قاعده مغزم نه جسارتم. منظور داستان سربزرگی منه و نیامدن رویا به اینجا. فکر کن، زن‌ها اگر مردی اینجا نباشه جرات موندن ندارن
من‌هم که به واسطه خبرگزاری محلی طبرستان، همه می‌دونند بی‌صاحبم. کافی است جنس‌مان را جور ببینند. چه بسا از فردا اهالی محل هم زنبیل بذارن؟ لاکردار اینجا ایران با مردها بندشلوار شله.
فکر کن، اون‌وقت در تهران همه فکر می‌کنن،د یه کلکی تو کارم هست. مگه می‌شه کسی اینجا دوام بیاره؟
ما که زوری هم که شده عادت کردیم. ساک و بستم چای تازه و یک سیگار در فضای باز. چرتم گرفت. رفتم کمی بخوابم بعد راه بیفتم. که خوابیدم تا الان. ساک دوباره باز شد و از خداخواسته بهانه را جدی گرفتم و به انتظار رویا می‌شینم که اگه جاده خوب باشه باید بیاد
فکر کن هیچ جات نباشه؟
چه گرفتاری شدم! نه اینجا نه تهران . همیشه در حال رفتن. به کجا معلوم نیست. اما چرایی‌اش پر واضحه که از خودم و تنهاییم فرار می‌کنم


۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

توکجایی، تا شوم من چاکرت؟

الهی صدهزار مرتبه شکر که بی‌خوابی از قسم گناهان کبیره نیست. علی‌الخصوص از نوع بی‌خوابی من که اگه خودت بودی. مثل ابر بهار اشک می‌ریختی. امشب حسابی بارانی بود و ما هم طبق معمول به دلمان بد نیاوردیم و گفتیم : خدا دلش برای تنهایی ما گرفته
اما بعد به هر طریق خواستیم دو دوتا را چهارتا کنیم راه نداد. خدا با این‌همه افه و کلاس. به‌جای حل مشکل من بشینه زار بزنه؟ واغیرتا
اما بعد خودم رو قانع کردم که خود خدا هم بخواد اصلا بشو نیست. چند حالت که بیشتر نیست؟
یا باید از وسط آسمون فرود بیاد که من از تر پس افتادم
اگه بیاد و دربزنه، من از این بالا گلدان را که انداختم سرش هیچ. قبلش زنگ زده بودم نگهبانی
شایدم اگه همه چیز بی جنجال شروع بشه، من ذوق مرگ شم؟
فکر کردی؟
مثل این طفلی امام زمان که برای همین جرات نمی‌کنه بیاد. به هر کی بگه کیه
یا سر از اوین در میاره یا تیمارستان . خوبه اگه من عقلم نمی‌رسه ، خدا خودش حواسش به همه چیز هست. بعد هم که می‌شه صبح. انقدر چک برگشتی و زن از شوهر کتک خورده می‌ریزه سرش که تصمیم می‌گیره منو تو هچل نندازه
واقعا که چه مهربانی ربی؟
ولی این‌ها درد منو دوا نمی‌کنه. دچار کمبود محبت شدم. یک ضربانی زیر گوشت که ریتم پلیدی نداشته باشه






انار


یادش بخیر اون قدیم‌ها بود که


تا اناری ترکی برمی‌داشت
دست فوارهء خواهش می‌شد
همون زمون‌ها حوض خونهء بی‌بي‌جهان مستطیل بود
با کاشی‌های فیروزه‌ای، که حتما قبل از من هم آنجا بوده.
کبوترها بر بام کاه‌گلی پنت هاوس داشتند و ماهی قرمز لذت زندگی در حوض
بی‌بي‌جهان

و اما هوشنگ خان
گربه که چه عرض کنم بچه فیل منزل
بی‌بي‌جهان همیشه درخماری نزدیک شدن به حوض و جذبه بی‌بي‌جهان، مانع از این‌که حتا وقتی خونه نیست هوشنگ‌خان جرات کنه نزدیک حوض بشه
البته هیکل‌ش نشون می‌داد گربه عاقلی است و می‌دونه این چهارتا ماهی سیرش نمی‌کنه و باید دم
بی‌بي‌جهان را همچنان دید
شیشه‌های آبغوره لب دیوار قطار و آفتاب می‌خورد
هوشنگ انقدر شعور داره، تنه‌اش نباید به اونها بخوره.
نه مثل گربه‌های این دوره، که همگی الاغ شدند


الان یا انار به ترک خوردن نمی‌رسه و چیده می‌شه
یا به‌قدری این دست اون دست می‌چرخه که آب لمبو می‌مونه!
دلم
بی‌بي‌جهان را می‌خواهد و داستان درخت هفت‌گردو .
روی تخت چوبی دراز بکشم و راجع به همه ستاره‌ها سوال کنم.
کاش تفریحم از دیوار بالارفتن و حال دخترای مدرسه را گرفتن بود
ولی نفهمیده بودم ، انار چطور ترک می‌خوره یا آب‌لمبو می‌شه؟
انارها هنوز به ترک برداشتن می‌رسن؟
خدایا، من هنوز می‌ترسم و کودکم؟
زیبا شیرازی می‌خواند

.

فقط گفتم، می‌خونه. نگی موزیک گذاشتم

اگه گفتی ساعت چنده؟


خوابم نمیاد.
زور که نیست.
آدم باید وقتی نیازی رو تعمیین کنه که لازمش داره.
من الان ندارم
دلم می‌خواد یه کاری بکنم.
هرچی. یه کار خلاق.
هیچی ابزار و رنگ باخودم نیاوردم.
چنان مثل دیوانه‌ها از تهران حرکت کردم که باز جای شکرش باقی است، هنوز زنده‌ام.
اگه در راه ترمیم روحم،
خودم را بکشم هم ،
از پس این یه قلم برنیام که بمونم و تحمل کنم.
نخند ............... شاید خواستم یه چیز گریه دار بگم؟
من، انقدر مهم هستم
که تحمل چیزی را برخلاف میلم را ندارم.
برای همین این‌گونه مواقع با خونسردی تمام اون مکان را ترک می‌کنم.
بچه پررو تر از این حرف‌هام
تصادف معروفم که فقط ،بوشِ پسر، ازش خبر نداره شاهد.
البته این طُفلک هم سرش گرم آرماگدون بازی بود نفهمید
ولی حالا جایی نمی‌خوام برم.
یعنی بخوام هم مال این حرف‌ها نیستم.
نیم‌ساعت پیش آژیر ماشین فریاد می‌کرد ولی من حتی دل رفتن به بالکنی را نداشتم.
گور بابای درک.
ماشین چیه وقتی خودم مهمترم؟
فردا دست نگیرید ترسیدم.
دارم یواش یواش به موضوع تزدیک می‌شم کسی نگه: اه ، باز دوباره؟

توفیق اجباری


 نه این‌که خدایی نکرده باد به گوش خانم والده برسونه، 
حرف کسی را گوش می‌دم. 
اما، برای‌م همه چیز نشونه است
وقتی قرار امروز به سکوته، 

پس این پیغام دوست ناشناس تبدیل می‌شه به آوایی از کائنات. 
همینه
همیشه همین جوری زندگی کردم
حالا یه مدت سکوت کنیم ببینیم وسط این بهشت خدا چی قراره بشنوم؟
فقط خدا کنه، بقول گلی : 

وای کیمیان اگه یهویی یکی دم گوشم بیگه، یوهه هه گلی
من‌که دیگه مردم که؟

 دیگه خدا واسته چی‌مه؟
هان کیمیان؟

من در بهشت



از قرار ته‌ته این منه مهم، هیچی نیست.
هرچه عقربه‌ها به نفس نفس افتادن.
من به پوچی.
این‌بار قصد آن قسم گلایه‌های ساده زنانه ندارم. وارد بی‌وزنی شدم. اسمش پوچی نیست. واژه‌ها از من می‌گریزند و حروف در فضا شناور. 
بعضی رنگین کمونی و بعضی شب‌رنگ
باید بشه با تمامش شاهکاری بدیع خلق کرد
کاش اسباب سه‌پایه‌ام اینجا بود. شاید دستها بتواند این زبان بر شده را باز کنند
نمی‌تونم توضیح بدم چی شده.
 انگار می‌کنم رو دست خوردم.
 از کی یا کچا رو بی‌خبرم.
اما باید نفر دومی هم در میان باشه.
 داستان از جایی شروع شد که ته حساب جمع و تفریقم از خودم،
فهمیدم زندگی عالی بوده و من هیچ‌وقت راضی نبودم. 
در شیرین‌ترین ایام در فکر چیزی بودم که نداشتم. 
خاک برسر .... کنم
اما خدام می‌دونست آدم بی عشق دووم نمیاره.
خدایا، یعنی بین این نزدیک هفت میلیارد دوپا یکی رو نساختی که بتونم دوستش داشته باشم؟
نکنه دوست داشتن رو از یاد برده باشم؟
باور دارم یک جفت چشم یک جای دنیا منتظره منه. 
چون من منتظرش هستم. پس واقعی است و وچود داره
همه قسم عشق دیدیم الی به این عشق ارثیهء پدر جدی‌مان
به خدا باور کن من الان وسط بهشتم. اما بهشته بی آدم نمی‌خوام
فقط تو رو خدا در این جهان باش، دیگه فرصت ندارم

تحمل کن دوست من

می‌خوام یک صفحه از بغضم بنویسم . غر نزن تحملم کنم


.


.



.



.



.



.




بسه
دیگه خسته شدم

منه خالی




باز یک جمعهء بی‌صاحب دیگه رسید.
چندتا جمعه شمردیم تاحالا؟
من‌که شمارش یادم رفت.
درواقع اصلا روزها و ریال‌را هم دوست ندارم بشمارم
عمری همه پی آن رفت ، انسان خدا بشیم.
مثل عشق که هیچ تجربه و آدرس حقیقی ازش نداریم.
اما در پی‌اش هستیم.
همه عمر تقلید دلقکانی کردم که بویی از خدا نبرده بودند و دنبال انسان خدا می‌گشتم
خودمم گم شدم.
قرار بود با آمدنم به اینجا به سمت و سوی آرامش حرکت کنم.
اما اوضاع خراب‌تر شد
مثل مدیتیشن
وقتی اول‌هاش می‌شینی ذهن بیچاره‌ات می‌کنه.
گاهی برات رویا می‌سازه.
همه کار جز سکوت.
اون‌موقع‌است که با خود واقعی دیدار اتفاق می‌افته.
این چند روز هر چه خواستم ول‌گشتم.
ذهنم صفر که شد، ناگهان با خودم مواجه شدم
فقیر و بی‌پناهی که در پسه افه‌های اجتماعی برای خودش جا و مکانی ساخته باآگاهی بی‌عمل
بی‌خود نیست آدم‌ها از تنهایی بیزارند.
تودر تنهایی‌ برهنه‌ای
مجبوری با خودت مواجه بشی؛ خودی که همیشه ایگنورش کردی. موجودی که خطای بسیار کرده، غیر از تو نیست. درد آوره اما باید بپذیری همهء این گندها را تو زدی.
و باید خودت را ببخشی
بعد می‌تونی همه اونها که همیشه مقصر بدشانسی‌های تو بودند و یا حتی همون جانی‌های خبیثی که زمانی عاشق‌شون بودی و اون‌موقع همچو فرشته پاک بودن را به گذشته هدیه کنی
اگر بشه از پسش بر بیام شاید کمی شفا یافته برگشتم؟


برهنه



به خاطرات پشت سر نگاه می‌کنم.
اغلب شاهکاری در نوع خود بی‌نظیر.
شاید با توانایی بالایی در خلق شاهکارهای بی‌همتا
شاکی می‌شم
لجم می‌گیره
همه‌اش تقصیره یکی بوده.
بعد از حرص کوسنی که محکم بغل کردم پرت می‌کنم و صاف میره روی تیردروازه تی‌وی

بیشتر از همه از خودم لجم می‌گیره، خنده‌ام می‌گیره.
به اینکه چه احمقی بودم؟

متوجه می‌شم اصل فاحعه رو خودم خلق کردم
گریبانم رو که نمی‌تونم بگیرم؟
محبور می‌شم خودم را ببخشم چون پذیرفتم اون موجود در آن تاریخچه بود چون من به او اجازه ورود و ماندگاری داده بودم.
وقتی خودم احمقم توقع نباید داشت این‌چیزها پیش نیاد

همه دنبال یه چیزی هستند.
اونم دنبال چیزش بود دیگه

همونطور که من با هر ژانگولر بازی مشغول همین کار بودم
دیگه محبورم اون و کل ماجرا را ببخشم و بی‌خیالش بشم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۶, پنجشنبه

این شب جمعه


نمی‌دونم این چه جادویه غریبی است که در این یک شب هفته پنهانه؟
مهم نیست در کجای طول و عرض جغرافیای زندگی باشم. تا می‌فهمم شب جمعه است.
انگار همه عالم و آدم دارن فیل هوا می‌کنند و من جا موندم. غم همه بی‌کسان عالم میاد به دلم
بماند که آخر بیشتر این شب جمعه‌ها به دعوا و قهر می‌کشه، اما این‌طوره
در روانشناسی قانونی هست به‌نام :
قانون شرطی پائولوف
حالا کاش ما فقط شرطی آخر هفته بودیم
شزطی شدیم، مثل دیگران ازدواج کنیم.
می‌کنیم. شرطی شدیم برای اثبات شایستگی‌مان نباید مثل یک آدم زنده زندگی کنیم؟
خب نمی‌کنیم
شرطی شدیم حتما باید دوستمان داشته باشند تا آدم عزیز و محترمی باشیم
ما حتی برای خودمون عزیز نیستیم.
وقتی من خودم را دوست نداشته باشم، تو باور می‌کنی، تو رو دوست داشته باشم؟

سکوت


تهران کلی کار ریخته روی هم.
از ناشر و بقال و بانو فاطمه بندانداز و سکینه حمومی چشم انتظارند و این همراه ناهمرام مدام زنگ می‌زنه.
یکی نیست از اینها بپرسه وقتی تهرانم چه معجزی دارم که حالا باید زود تند سریع بیام؟
راستش هنوز دلم نمی‌خواد برگردم.
خب دلم نمی‌خواد دیگه زور که نیست؟
تا امروز هیچ کاری زوری نکردم. هیچ
داستان یارو است که، زیر درخت لم داده بود آفتاب می‌گرفت.
یکی دیگه هم با همه وجود تشویقش می‌کرد به کار
خب کار می‌کنی پول در میاری.
کشتی تفریحی می‌خری روی امواج اقیانوس سفر می‌کنی
خب. بعد؟
مجبور نیستی کاری بکنی. لم میدی زیر آفتاب عشقش رو می‌بری
دیوانه‌ای؟
من که الان هم دارم همین کار و می‌کنم
قطعا زوری وارد جهان نشدم که درش برخلاف میلم زندگی کنم


مایای من


دیشب رویای عجیبی داشتم. جایی سرسبز بود و بیگانه. طبیعت چه آشنا چه تازه همه رقمه خودی محسوب می‌شه. اما این طبیعت سخت بیگانه بود.
همه‌جا را کنجکاوانه می‌گشتم به قسمی که پی کسی یا چیزی بودم
یه خرگوش با عجله از کنارم گذشت.
چند قدم دور تر ایستاد و برگشت نگاهم کرد. حیرت از همه وجودش بیرون می‌زد.
به گمانم حیوونی بیشتر از من از دیدنم آنجا تعجب کرده بود. با صدای رعد از خواب پریدم.
تا صبح خوابم نبرد و ذهنم درگیر این شد که، من در رویای خرگوش بودم؟
یا خرگوش در رویای من؟
حالا دیگه کار بالا گرفته و به جایی رسیده که،
نمی‌دونم
آیا خدا شبی خواب خلقتم را دید؟
یا من خواب دیدم متولد شدم؟
می‌شه سهمی از عشق این جهان نبرده باشم؟
درست تر آن است که من هنوز درخوابم تا روزی چیزی یا موجودی مرا از خواب بیدار کند

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

کجا هستم؟




طبق معمول شب شد و افتادیم یاد اون چیزها که موجود نیست.
آسمون‌هم که حسابی همه‌‌جا رو گذاشته رو سرش. اگر بار اولم بود حتما از ترس قالب تهی کرده بودم
چراغ‌ها خاموش و منم انده کلاس عرفان اینا.
شمع‌ها همینطور روی زمین ول می‌گردن.
گاهی نگاه می‌کنم نیفتن جایی رو به آتیش بکشن
سایه‌های آتش شومینه امشب، برآتشن شدن ابراهیم را نقش می‌کردندد
خدایی آخره حال.
این‌دفعه اومدم نق نزنم. بگم جای تو خالی
رعد و برق می‌زنه چند لحظه بعد صداش درمیاد.
میره با کوه برخورد می‌کنه، می‌شکنه و تا لحظاتی امواج صوتی شکسته همه‌جا احساس می‌شه.
گاهی وقتی برق می‌افته روی کوه‌های غربی احساس می‌کنم خدا اونجا تو تاریکی نشسته!
باد دور خونه می‌پیچه و چون راهی پیدا نمی‌کنه، از درز در سوت می‌کشه. اما وقتی همه اینها با کیتارو همراه می‌شه، تو می‌تونی در این لحظه احساس برگزیده بودن کنی
انتخاب شدم شاید هم روزی قصدش را کردم؟
از این بزم طبیعت، حالی در حد مرگ ببرم.
خب ببین دنیا اینهمه شاهکار داره که باید تک به تک نگاه‌شون کرد و ازشون لذت برد.
اون‌هایی که همیشه به دنیا نق می‌زنند که، بازی بلد نیستند
یه لیوان گنده چای احمد عطری.
صدای سوختن چوب و جرقه‌های آتیش و بارون که از قرار خدوند شلنگش رو گرفته ، صاف روی شیرونی
وای خدا جون، چه بوی بارونی!
انگار دوباره بچه شدم و اگه مریض نبودم، حتما می‌رفتم زیر بارون و می‌ذاشتم خوب هاله انرژیم و پاک کنه
راستی مرسی خانم آقای نگهبان که برای این مریض طُفلک غذا درست کرده بودی.
اینها همه نعمته؛ نیست؟


روباه و شازده کوچولو




روباه آه‌ کشان گفت:
همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است
اما پی حرفش را گرفت و گفت
زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند
اما اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند:
صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون
تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟
برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است
پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود
گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:
اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن
شهریار کوچولو پرسید:
راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟

اهلی





شباهت و گاه احساس خویشی من به این روباه معروف شازده کوچولو باعث می‌شه،
گاهی جملات طلایی که بین روباه و شازده کوچولو رد و بدل و گویی جانا سخن از زبان ما می‌گویی
را اینجا بذارم غر نزنید!
هنوز کار من به بیچارگی این تی‌وی های لوس‌آنجلسی نرسیده که بخوام کار تکراری بذارم
ولی جان من ببین، زندگی در نهایت غیر از این هم آرامشی داره؟

مریضم


چقدر بی‌ربط این زندگی سخت و سرده! از صبح تب کردم و حالم خوب نیست. امروز را به قسمی متصل به شومینه و کتری کنار آتیش به‌سر شده تاحالا. منم مثل منقلی ها از کنارش تکون نخوردم
البته تهرانم اگر بودم بیش از این نصیبم نبود [آزادی در بی آرزویی است.] منم از باب حمایت از آزادی، دست کمک به سوی اهل و بیت دراز نمی‌کنم
اولین سرویسی که بگیرم، باعث می‌شه به خودشون اجازه بدن بپرسن، کجا میری؟
کی برمی‌گردی؟
پیش کی میری؟
و الی آخر

با جزئیات که خیلی باگروه خونیم سازگار نیست. به‌قول مرحوم مش قاسم نازنین« آب قیاس‌آباد از این شورتر هم بشه، ما زیر بار این بی‌ناموسی ها نمیریم»
بابا چرا این آدم خشک و خالی صرف آدم بودن سخته؟! حتی رابطه مادر و بچه براساس بده بستون صورت می‌گیره
همینه که به حقیقت وجودی لی‌لیت شک می‌کنم؟! بالاخره بعضی‌هامون از تیرو طایفه اون هستند، هستیم، هست
هوا خیلی سر شده. بارندگی زیاد و نمی‌شه از خونه بیرون رفت. گو اینکه اینجا توی خونه بودنش هم به وسط تهران بودن شرف داره. کاش قانون بذارن همه برگردن ولاتشون
من پیش از همه سر سلفچگان به‌سمت تفرش اتو استاپ می‌زدم. یعنی حتی وقتی برای بارو بندیل زندگی حرام نمی‌کردم
خدا بزرگه بالاخره ورثه خودشون مجبور می‌شدن ترتیبش رو بدن
اما الان نمی‌شه. ورثه دانشجو .منم نمی‌دونم وسط جنگل‌های طبرستان و در همسایگی دیو سفید و بروبچه‌هاش دنبال چی می‌گردم؟
خداوندا قسم به زمان
قسم به اقتدار انسان خدا، عشق را برمن حادث کن

۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

نسخه مفقوده



درد من از جایی ریشه گرفته که می‌خوام همه چیز باشم جز خودم. راستش نمی‌دونم کدام بخش از باورهام اکتسابی‌است و کدام مال خودم؟
برای همین نیاز حقیقی خودم را گم کردم
مثلا: این داستان آقای شوهر دیگه برای من لوس و بی‌مزه.
به‌قول دوستی می‌گفت: دیگه مگه زن همون رستم بشی که شاید جرات کنه یه لیوان آب ازت بخواد
در حالی‌که من فقط اون بغل امن رو کم دارم .
خدا بیامرزه پدر بلاگر بی کانتر و مالیات. وگرنه الان من باید به جای سخنرانی در اینجا، صداهای مشکوک بیرون خونه رو می‌شمردم
واقعیت زندگی شوق به اهلی شدن مقدسه.
یکی که در توانش باشه منو اهلی کنه، خودم نوکر پدرجدش‌هم هستم. دوستی می‌گفت انقدر تنها نرو تو جاده. آخر می‌دزدنت
گفتم، اتفاقا اگه کسی تا حدودی بتونه موفق به ربودن من بشه و پسم نیاره.
خودم بهش جایزه هم می‌دم. کجای کاری دوست عزیز. عصر شما دورهء این محافظه کاری‌های رمانتیک مابانه بود.
نه حالا که جامعه با کمبود شدید و احتکار کالا مواجهه

بچه باید مرد باشه


از بچگی بلایی به‌سرمون میارن که بعد از نبود خودشون هم دامن گیرما می‌مونه
تا کوچیکی، رابراه به گوش پسرها می‌خونن. گریه نکن مرد که گریه نمی‌کنه
بابا اون رسول خداتون هم گریه می‌کرد. چرا ساده ترین واکنش‌های طبیعی انسان بی‌مقدمه ربط به جنسیت و غرور و مردانگی پیدا می‌کنه؟ بابا آدم وقتی از ته وجود دردش میاد اگه گریه نکنه هزار مرض می‌گیره و بدتر چت می‌کنه

به ما بدبخت‌های کلفت زاده هم یادمی‌دن چطور در حالیکه کم مونده با عروسک و چادر قرضی با مخ بریم تو حوض لاجوردی و تا اشگت می‌اومد دم مشگت، می‌فرمودن. دختر گریه کنه بهش میگن ضرضرو می‌مونه رو دست ننه باباش
نمی‌فهمم این رفلکس‌های روحی روانی چطور می‌تونه آبرو و حیثیت ما را بر باد بده. همین‌طور شوخی شوخی ساده ترین واکنش‌های کودکانه را از بچگی در ما می‌کشند
با هیجان دویدم تا مهم ترین کشف خودم از خودم را بگم که چشم غره خانم والده خشکاندمان. حالا میگم : چرا هیچی منو به هیجان نمیاره؟
می‌گفتن، ذل نزن تو چشم مردها، میگن دریده است. ده خب انقدر ذل نزدیم که نه یار و پیدا کردیم نه با روحی والا ملاقات داشتیم و شدیم مقیم موزه آثار باستانی. شاید اگه بلد بودیم با چشم یا روح ارتباط برقرار کنیم انقدر سه نمی‌شد
ولی خودمونیم این اولاد ذکور آدم، گوشه چشم نگاهشون می‌کنی. میگن عاشقمه. وای بروزی که ذل بزنی تو چشماشون
بابا بیا بخندیم، از ته دل
بریم تو بیابون تا می‌تونیم فریاد بزنیم، از ته دل
بیا پا برهنه رو علف خیس بدویم آنقدر که از خستگی از حال بریم و نفس نفس برنیم در حالیکه آسمان در چشم‌هایمان لنگر می‌اندازد و نسیم لای گیسوان مرطوبمان ترانه خواهد خواند
دلم می‌خواد برم هند

سکوت درون


از صبح ذهنم رو گم کردم و اطلاعاتم از خودم صفر شده.
نه فکرم میاد نه حرفم.
نوعی سکوت عمیق درونی.
اسم حال مهم نیست.
کفیتی است که تا حالا من‌را با خودش برده.
هوا سرد شده و قراره سردتر هم بشه. با کلی بارندگی
عاقلانه ترین کار ماندن در پناه امن خانه است.
حالا بیرون سیل بیاد.
من‌که برنمی‌گردم.
تازه دارم جا می‌افتم . درست ترین شکل این است که، نمی‌دونم واقعا کجا باشم؟

کجا می‌شه قدری آرامش دور از دسترسی را دا شت؟
حسن اینجا اینه خودم تنهام.
اگر باتو روم، باید چنان روم که تو می‌روی و اگر با خود، آن گونه می‌روم که خود می‌روم
تهران، نصف من، نصف پریا
البته به‌جز مقرفرماندهی خانم والده
اما اینجا همه من.
حتی اگر فراره بقول آزاده بمیرم.
اول شناخت خودم و بعد مرگ .
بهتر از اینجا نمی‌شه

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

چه کنیم دیگه؟

به میمنت و مبارکی برق تشریف‌شون رو آوردن و ما هم صلواط بلندی ختم
کردیم که، ایوان خونهء رستم اینا لرزید.
با روشن شدن تمام چراغ‌های خونه. سایهء مشکوک آشکار شد

باد شاخه‌های پرتقال پشت پنجره را تکان میداد و من رو قبض روح
اون بالا قبلا خونهء دیو سفید اینا بود.
یعنی قبل از اینکه رستم بندازشون بیرون

البت هنوز هم اسناد محلی همچنان دیو سفید رو مالک غار مذکور می‌دونه
این بود که یه‌خورده خوف کردم
بالاخره باید منم از این لوس بازی‌ها از خودم در بیارم یادم نره، زن هستم
گو اینکه بقول قدما:
«ناز کش داری ناز کن. نداری می‌تونی، بری بمیری » قسمت آخر توسط خودم به‌روز شد. دیلماج"

من برم فعلا لالا که هنوز هوا روشن نشده این بلبل جنگلی‌ها تمرین سلفژ دارن و نمی‌شه خوابید"

نفس بکش حتی با ترس


خدا که تو باشی و منم که من باشم، اینجا زیر خونهء رستم اینا حرف می‌زنم. آزاده از فرانسه جواب می‌ده! جل الخالق. دیگه کی تو این دنیا تنها می‌مونه؟
شکر موندیم و این تکنولوژی را هم به چشم دیدم. باور کن تنها غصه من از مرگ، ندیدن جهان آینده است. گو اینکه دوباره برمی‌گردیم. اما شاید اونبار دیگه مثل حالا قدر دیدنش رو ندونم
آخ، آزاده جونم؛ شکر هر جای دنیا گیر کنم، تو مثل سوپر وومن از جعبه تلفن همگانی پیدات می‌شه.
عزیزم می‌ترسی نرو دیگه چیه؟

بیشتر از همه وحشت داشتم دوباره به این دنیا برگردم، که برگشتم
حالا زندگی نکنم چون برق رفته؟
چند شب گذشته کجا بودی که چه حال مالی ساختم. من، طبیعت و موسیقی
وحشت، زاده‌ی جهل .
و وحشت من از تاریکی که نمی‌ذاره ببینم دورم چه خبره؟

از همون جهل
باید دنیا رو سه طلاقه کنم؟
تا شقایق هست زندگی باید کرد
ترس رو که همه بانوان گرام دارند. اولیش از موش

منو ...؟



وقتی میری روی نرو کائنات، اونم می‌ذاره تو کاسه آدم. اول چیزی که میگم تجسم کن. اینجا در حال حاضر تاچشم کار می‌کنه تاریکی است که البته اگه هوا روشن باشه همه‌اش دارو درخته
شب و تاریکی جنگل رو داشته باش و اول هفته که جماعت تهرانی دنبال یه قرون دوزار سروکله هم می‌زنن و کسی ول نمی‌کنه بیاد شمال. مگه خرسندی، چون من. که روی کمکش هیچ حسابی نمی‌شه کرد.

فاصله من تا نگهبانی نزدیک یک کیلومتره و قسمت مهیجش اینجاست که، از ساعت نه‌شب، برق همهء محل رفته و من با تمام باورهای موروثی خوان‌ماتیوس سر خودم رو گول می‌مالم که، این قسم بی‌بدن که، بقول رفقا « با طایفه نثوان کاری ندارن » چون هر دو مونث هستیم و اونها« دنبال جنس ذکور= انرژی مذکر» هستند. الله و اکبر ببین اینام دچار کمبود جنس شدن
. که امشب رو زدن به کاهدون. جک جونور هم که از نرده و حفاظ رد نمی‌شه. تازه باید بیاد طبقه دوم. موجود دوپا هم از این قسم خارج نیست. می‌مونه فک و فامیل کارلوس
خدایا این مشکل خانمان‌سوز کمبود مرد را حل بفرما
آقایان گرام لطفا از فردا بل نگیرید که خانم‌ها و بلانسبت با طایفهء جن و پری خویش و قومند؛ که سخت آزرده خاطرمی‌شم
یک صدایی بین صدای گرگ و شغال و اینا میاد یه جور صدای نیمه انسانی! شایدم یه‌کمی مشمئز کننده و چندش آور. مثل صدای ممتد و زجه‌گونهء زنی است از ماوراء
وای!! دارم بدتر قالب تهی می‌کنم
شدم مثل، بچه‌ام گلی. خودم می‌گم، خودم هم می‌ترسم. بسکه برای این جماعت میتینگ دادم که: باورتون رو درست کنید؛ بعد می‌بینید جهان جایی برای خرافه و پلیدی نداره
غلط نکنم صبح باید برم تهرون؟! از قرار جمیع سوتی‌های قدیم داره یک‌جا حساب می‌شه. باطری خیلی جون نداره. منم که از خوف نمی‌تونم بخوابم. ولی باید کمی خاموشش کنم برای سری بعد
چند دقیقه است یه سایه اومده پشت پنجره و جم نمی‌خوره. باور کن! اگه پایین بودم حتی می‌تونست یه آدم باشه. ولی اینجا بین زمین و آسمونه! چی می‌تونه باشه؟ من‌که خودم شب‌کور و همه جا هم تاریک. فقط این کم بود. دعا کن زودتر این جناب بابا برقی بیاد. وگرنه فردا، عروسی ورثه مهربونم می‌شه
باید بساطم و جمع کنم برم یه اتاق دیگه. تا اصلاع ثانوی، اگه برنگشتم. حلالم کنید



اهمیت



امروز هوا خوبه
. البته اینجا که من هستم به قدر زیبایش، دردسر داره. کوهی که پشت سرم قرار داره، دیواره‌‌ایست و هر چی آب دریا تبخیر میشه با برخورد به کوه بالای سرما لنگر می‌اندازه و مدام بارش داریم
اما می‌شه در این فصل نزدیک ظهر گاهی آفتاب داشت.
چندتا غار اون بالا هست.
یکیش تبری و جون میده برای مدتیشین.
گاهی اونجا می‌شینم و دریا رو نگاه می‌کنم. فکر کن همه جا جنگله و تو دراون نقطه هیچی نیستی. بقول مترلینگ:
وقتی از اون بالا ما به قدر ذرات نمکیم. برای خالق چه تفاوت داره ما چه می‌کنیم؟
برای کسی چه فرقی داره من کجا باشم یا برای من دیگران؟
ما فقط درگیر ذهن خودمون هستیم.
جهان از همان‌جا شروع و تعریف و واقعیتی غیر قابل انکار می‌شه که خودت هم دوستش نداری.
اگر تعریفش رو عوض کنی، چی می‌شه؟


سوتی کده





ببین مهم نیست کجا باشی؟
مهم اینه که هرجا هستی کسی نتونه حالت رو بگیره. که مال منو می‌گیره و گرفت. ناشر نازنینم جناب خاتمی همیشه می‌گه:
من از تو صبوری رو یاد می‌گیرم. هرکس دیگه جای تو بود تاحالا بی‌خیال گلی شده بود
منم بادی به غبغب می‌اندازم که، چه کنیم دیگه، ما اینیم
اون هی می‌خنده و من بالاتر می‌رم تا نزدیکی خورشید که می‌رسم، مثل ایکاروس بال‌های مومیم آب می‌شه و با مخ می‌افتم پایین. چون از قرار دوباره خودم رو زیادی بالا گرفتم و شعار نابجا دادم
آخرین بار گفتم: من در این مسیر یادگرفتم، اینجا چطور باید نوشت، آتو نداد، ولی نوشت
کائنات هم که منتظره رابراه این سوتی ها رو جواب بده، یهو تصمیم می‌گیره بدعت نویی بگذاره و با کتاب‌های گلی شروع می‌کنه به قانون جدید.
بعد از دوسال بروبیا و جلسه دفاعیه که کتاب ممنوعه آزاد شد. تازه از سر گلی قانون شد، کتاب در مرحله صفحه بندی هم باید بره برای مجوز! فکر کن! به جان خودم همه‌اش زیر سر سوتی خودم بود. این لاف‌ها همیشه مسیر را دشوارتر می‌کنه
دارم دست و پام و جمع می‌کنم، پذیرفتم هیچی نمی‌دونم. دیگه جرات فرستادن کار اصلی را از دست دادم
امیدوارم اینها را هم کائنات شنیده باشه بلکه سوتی قبلی ها مالیده شد


۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه

فتوا




یادش بخیر در سنین تین‌ایج فکر می‌کردم با مرگ می‌تونم حال همه اهل بیت رو بگیرم. در تاریخچه پیشینم هیجده مورد اقدام به خودکشی ثبت شده که البته باعث شرمساری است
آخرین بار مامور اورژانس اومد خواستگاریم! فکر کن. آخر ذلت و خواری بود برام. منه عالی‌مقامات که فکر می‌کردم اگه از صفحه کائنات حذف بشم، جماعت کثیری شانس روئیت و آشنایی‌ام را از دست خواهند داد. و باور کن اگه این فکرها نبود شاید آمار اقداماتم به چهل و یا صد هم می‌رسید
نمونه کامل آدم خودخواه و یا بچه پررو
فکر کن. دیشب زنگ زدم خانم والده که با فاصله دوطبقه از من زندگی می‌کنه. گفتم شما اصلا بود و نبود من براتون مهم نیست ولی همه عمر مثل مامور امنیه برجک و بارو گذاشتی تا کسی یک انگشت از این عسلت نخوره. نه تنها جزو آثار تاریخی و باستانی شدم. بلکه اعتماد به نفسم را هم کشتی. در حالیکه سرت که گرم بود، اصلا نفهمیدی خونه نیستم
فرمودند: فهمیدم نیستی. بالاخره یه جا رفتی خودت برمی‌گردی دیگه
خب مادر جان من هر جایی که می‌رفتم آخرش برمی‌گشتم. حالا یادت افتاد فتوای آزادیم رو بدی؟ چه بسا که چه کارها نکردم از بیم برجک و عملیات غیرقابل پیش‌بینی تو
همه عمرم را حرام کردی. فقط به‌‌خاطر خودخواهی های خودت؟
از اول این فتوا را می‌دادی تا من انقدر شاهکار خلق نکنم

حلالم کن




کتاب رو باز کردم گفت:
ما در زیر درختان آن ، نهرها و جوی‌های روان قرار داده‌ایم!
همین موقع قرقاوله بال زد و با اون هیکل موقر فرود اومد وسط حیاط
کپ کردم! کپ.
یه چیز میگم یه چیز می‌شنوی.
هم‌زمان صدای اذان محل از مسجد چلک بلند شد.
دور و برم رو نگاه کردم شاید اتفاقی یکی رو ببینم که هاله نور دور سرش باشه ؟
وقتی اعراب به ایران حمله می‌کنند.
با شروع زمستون پشت مرزهای ایران می‌مونند. با رسیدن بهار و ورود به ایران با دیدن منطقه سرسبز ارومیه، سجده کردند و به خاک افتادن
بدبخت‌ها فکر کردند رسیدن به بهشت.
مثل حالا که شک کردم، واقعا از تهران خارج شدم؟
اینکه اینجام و کسی حتی متوجه نبودنم نشده، ممکنه خلق الله دنبال مراسم سوگواری و اینا باشند و من اومدم بهشت؟
یه کامیون غول پیکر ازم سبقت گرفت.
نکنه باز دوباره کامیون لهم و کرد و حالیم نیست؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

من بودا



سه روزه اینجام و هنوز کسی نفهمیده خونه و حتی تهران نیستم. فکر کن
این همهء زندگی است. معلوم نیست جای ما کجاست یا به چه نقطه‌ای تعلق داریم. منکه همیشه حیرون خودم هستم
واقعا که خدا به عاقبت انسان رحم کند. همه‌اش باید نگران عزیز دل‌هایی باشم که شاید در جهانشون اصلا حضور ندارم؟
نمی‌دونم چرا باید دست و پا بستهء تعلقات خاطر خانوادگی و اجتماعی بود؟ اینجا فقط منم و خدا و جونورای جنگلی. نه به حال اونها فرق داره بودنم نه به حال من بودن اونها
فکر کن می‌شه آدمی بود و نبودش برای هیچ‌کس در این جهان دوپا تفاوت نداشته باشه؟ خدا رو شکر که اینجا را دارم تا به هر طریق بهش پناه بیارم و خودم را در ذهنم از ذهن دیگران پاک کنم و من بمونم و خدا
نمی‌دونم شاید دیگه برنگشتم؟ اینجا بودا می‌شم. تنها من و خدا. این تنها چیزی است که می‌توان اینجا دید. همه جا و در همه چیز فقط خدا را می‌بینی. اما برای من کافی نیست.
اصولا هیچ‌وقت عشق خدایی را درک نکردم. عشق یعنی بده و بستون عاشقانه

شاید اینجا هم نموندم؟
شاید برم ولایت پدری؟
شاید هم دست از پا درازتر برگشتم تهران؟
به‌هر حال اکنون خوب جایی نایستادم.
وقتی بود و نبود آدم برای دیگران قابل روئیت و ملموس نیست، چرا همه عمر باید به همه فکر کرد جز به خود؟

۱۳۸۶ فروردین ۳۱, جمعه

قبله‌ي گربه‌هاي عالم

از دفتر خاطرات يوميه‌ي ببري خان

■ شنبه اول ايلول
و ما كه ببري خان، عزيزكرده‌ي سلطان صاحبقران و خود سلطان و خاقان گربه‌هاي ممالك محروسه و قبله‌ي عالم گربه‌سانان باشيم، اراده فرموديم خاطرات يوميه‌ي خود را مثال شاه عظيم‌الشأن‌مان به مصداق «كلام الملوك، ملوك الكلام» به رشته‌ي تحرير درآوريم. باشد كه عبرتي براي گربه‌سانان آتيه بوده و اين دستخط هماميوني در مصحف ايام يادگار بماند.

■ يكشنبه دويم ايلول
«پنجول‌السلطنه» وزير جنگ آمده راپرت مي‌دهد: يك عده از گربه‌هاي قشون انگليس از مطبخ اردو به اندروني تجاوز كرده و اسباب صدمه و زحمت شده‌‌اند. فوج گربه‌هاي اندروني هم غيرتي شده، آرايش جنگي به خود گرفته، دم بالا گرفته، مو سيخ كرده، به آنها حمله‌ور شده و اجمعين را دستگير كرده به محبس برده‌اند. آنها نيز تضرع نموده كه ما زياده تجاوز ننموده و كم نموده‌ايم.
«پشمك الممالك» صدراعظم ما مي‌گويد: رهايشان كنيد اين گربه‌هاي نازنين را، قدم‌شان روي چشم. علي‌اي‌حال شايد به قصد ضيافت آمده‌اند، ميزبان چرا بي‌مهري كند؟
لهذا ما نيز مهرورزانه فرموديم آنها را خلعت داده، آزاد كرده و با اكرام تمام با دهل و سرنا راهي نمايند كه در فرنگستان نگويند گربه‌هاي ايراني بي چشم و رو هستند.
البته به نظرمان اين پشمك‌الممالك با گربه فراماسون‌هاي حوالي لندن سر و سري دارد. خفيه‌نويسان راپرت داده‌اند ملكه گربه‌هاي انگليس به او لقب Sir Cat Pashmak داده‌ و با مشاراليه مصاحفه و معانقه دارد. خوب مي‌دانيم اين پشمك‌الممالك، گربه‌ي دنبه ديده‌اي است و پدرگربه‌سوخته از ما مخفي مي‌كند.

■ دوشنبه سيم ايلول
«ملوس‌السلطان» وليعهدمان آمده با يك فقره عكس مضحك قلمي از يك گربه و موش كه در فتوگراف‌خانه فرنگي‌ها انداخته‌اند، مي‌گويد: اعليحضرتا، اين فرنگي‌ها به ما اهانت نموده، يك فقره سينماتوگراف وهن‌آميز ساخته مسما به «تام و جري» و در آن هر چه نسبت دست و پا چلفتگي و سبك‌عقلي بوده به طايفه‌ي گربه‌ها داده و موش‌ها را زيرك و عاقل شمايل كرده و آبرو برايمان نگذاشته‌اند.
به «خرناس‌الدوله» وزير خارجه‌مان مي‌فرماييم به تلافي اين فعل، كلهم وزيرمختاران گربه‌هاي ممالك فرنگ را احضار كنند هر روز جبراً و قهراً برايشان موش و گربه عبيد زاكاني بخوانند.

■ سه شنبه چهارم ايلول
ما يك غلطي كرديم در يكي از سفرهاي عتبات كه به اتفاق شاه رفته بوديم با گربه‌اي آنجا آشنائيت يافتيم كه شيرين‌كاري خوب مي‌كرد. از هر طرف كه مي‌انداختنش پايين، چهار دست و پا بر خاك فرود مي‌آمد قرمساق. اسمش «گربه‌ي مرتضي علي» بود. حالا از عتبات راهي شده آمده طهران، كانهوا سريش به ما چسبيده و هر روز با طايفه و فرقه‌اي سرگردان است. يك روز با گربه‌هاي سفارت روس يك روز با گربه‌هاي سفارت انگليس يك روز با گربه‌هاي اندروني و هر روز به رنگي در مي‌آيد. از هرات تا پطرزبورغ به شكلي در مي‌آيد و ابن‌الوقتي است كه دومي ندارد. انتظار دارد بلديه‌ي گربه‌هاي طهران را به او بدهيم.

■ چهارشنبه پنجم ايلول
«مخمل‌الشعرا» دولا دولا به پابوس آمد شعري به حضورمان پيشكش كند: حضور اعليضرت هماميوني، السطان بن سلطان بن سلطان و الپلنگ بن پلنگ بن پلنگ، اعليحضرت ببري‌خان ببر نشان و موش شكار كه از صلابت پنجول پر كرّ و فرّش نصرت و ظفر ريخته و به خرناس رعدآسايش سگان ملعون گريخته، معروض مي‌دارد كه اين حقير كشف‌الابياتي كرده‌ام در شعرهاي حافظ كه جسارتاً پيشکش آستان ميوکانه مي‌گردد.
بعد مي‌گويد حافظ شعري در وصف ما گربه‌ها دارد بدين مضمون:
«گربه هر موي، سري بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم»
و مي‌گويد حافظ آنجا منظورش گُربه بوده و پس از اظهار چاكري فراوان عرض مي‌كند كه بابت اين كشف صله‌اي مرحمت فرمائيم. داديم پدرگربه‌سوخته‌ي فلان فلانش را بابت اين كشف احمقانه فلك كردند و سبيلش را به مقراض بريدند كه ديگر روي ديوار نتواند تعادلش را حفظ نمايد چه رسد به شعر گفتن. مردك قلتبان برايمان كشف‌الابيات كرده است.

■ پنج‌شنبه ششم ايلول
اين «پيشيك افندي» شارژدافر گربه‌هاي عثماني كه از اوان قطع ارتباط ما با سگ‌هاي دارالخلافه، رابط مخصوص ممالك ما با آنها شده آمده عرض مي‌كند اين سگ‌هاي كوپك اوغلي، پيك فرستاده و تهديد و خط و نشان به ما كه هيچ گربه‌اي حق نداشته منبعد از پشت ديوار كاخ جلوتر رفته و گرنه به قواي قهريه جواب خواهيم داد. «خپل التجار» عرض مي‌كند: ما را تحريم كرده‌ا‌ند و ما نيز بايد منبعد گوشت ماهي و ديگر اقلام را براي گربه‌هاي اندروني گران‌تر كنيم.
اين گربه‌هاي تاجر ما هم به حقيقت قرمساق هستند و در خبث طينت و پدرسوختگي مانند ندارند. هر وقت سگ‌ها تحريم‌مان مي‌كنند و صعوبتي به عوام گربه‌ها مي‌آيد همه چيز را به جاي ارزان‌تر شدن و مساعدت به ضعفاي مملكت، گران‌تر مي‌كنند و بيش از سگان ملعون به حال عوام گربه‌ها صدمه مي‌رسانند. ما كه سلطان گربه‌هاي عالم باشيم از اين فعل آنان شرم داريم اما چه كنيم كه اختيار خزانه با آنهاست.

■ جمعه هفتم ايلول
امروز پنجول تيز كرده به اتفاق پيشولي بانو و ميوميوبانو و ساير گربه‌‌بانوهاي اندروني و خدم و حشم راهي شديم شكار موش. نفوس موش‌هاي اندروني و مطبخ و انبار به دليل كثرت نفوس گربه‌ها قلت يافته و لاجرم اراده فرموديم برويم در معابر دارالخلافه طهران اين موش‌هاي بدذات را با پنجول هماميوني‌مان شكار كنيم.
دفعتاً از يكي از مجاري، موش گردن كلفت قلچماقي به قاعده‌ي يك بزغاله از آبريزگاه‌ بيرون آمده سر معبري ايستاده به سرانگشت مشغول چرخاندن تسبيح بود و هيبتش زهره‌ي پلنگ مي‌برد. به احتياط و به اتفاق سايرين جلو رفته و با شوكت شاهانه مو سيخ كرده و غرش ببرآساي ميوكانه‌مان را سرش كشيديم. موش پدرسوخته همان‌جور ايستاده تكان نخورده چشم ريز كرده گفت:
- پيشته بينيم بابا!
ما نيز به خاطر هيبتش دل‌مان به رحم آمده او را مورد عفو قرار داده با دمي آويزان ميان پاي‌مان به اندروني بازگشتيم. والله كه هيچ لفظي همچون دشنام «پيشته» نزد ما گربه‌ها قبيح نباشد.

○ توضيح تاريخي – زيست‌شناختي!
توضيح اين كه «ببري خان» گربه‌ي مشهور ناصرالدين شاه به غلط «خان» شده و ظاهراً گربه‌اي ماده بوده است! اين مطلب هم در مورد ببري‌خان به عنوان گربه‌اي نر، فقط فانتزي است.

نگاه طنز ناصر خالديان

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

واقعا که


امکان نداره تا لحظه مرگ بتونم خودم را بشناسم!
تا اون زمان حدوثی هست که هنوز واقع نشده تا بتونم عکس‌العملم را در اون مورد بدونم
نه تنها من، 

همه ما آدم‌ها
با علم به این چه کار خصمانه‌ایست داوری کردن،

 آنهم چنین تلخ و مطمئن
نویسنده محترم من برخلاف اعتقادم نمی‌تونم برای باور یا شناخت محدود شما آنهم تنها با خواندن چند صفحه هیچ‌گونه احترامی قائل باشم
همین قدر ما را بس که

پا برهنه وارد حریم دیگران نشویم و
دست و رو نشسته حرمت دری نکنیم

۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

نسیان


از سرشب انگار گم شدم؟
یه لحظه وسط اتوبان به اطراف نگاه می‌کردم ولی حیرون و نمی‌دونستم کجام؟
زدم کنار ورودی شهرک و ایستادم. کلی زمان برد تا فهمیدم کجا هستم. فکر کن پسر. کافیه این فیوزهای ناقابل یهو اتصالی کنه و بسوزه. چشم باز می‌کنی حتی اسم خودتم ندونی
وای چی می‌مونه از من؟
همه عمر رفته باطل و صفر می‌شه. نه تجربه و نه خاطره‌ای. شاید بی‌هیچ تعلق خاطری. بی‌نام و نشانه
وحشتناکه
اما وقتی در تو تعلق خاطری وجود نداشته باشه و بتونی بگی گور باباش، شاید بد هم نباشه؟
قطعا حتی برای اونها که به هزار و سیصد و هشتاد و شش دلیل خودشون رو لوس می‌کنن و به بخت و اقبالشون لعنت می‌فرستند هم حاضر به چنین حدوثی نخواهند بود

استاد عزیزم


آخرین استادم که با من مرحله‌ئ تکمیلی رنگ و پرتره را کار کرد. 
مردی که هرگز از خاطرم نمی‌ره. 
فقط می‌گم سیروس
متاسفانه اعتیاد داشت
نسبتا جوان بود و قلمش جادو می‌کرد.

در پرتره نظیر نداشت و شناخت رنگی بی‌نظیر داشت.
از همسرش جداشده بود و ندرتا اجازه داشت پسرش رو ببینه. از صبح تا شب پشت پایه زندگی می‌کرد و همیشه موهای بلوطیش رنگارنگ بود
نقاشی هاش روبه یک گالری نقاشی در خیابان فرح می‌داد اونم با امضای خودش می‌فروخت.

 دلم همیشه براش می‌سوخت.
آرزو داشت یکبار یک‌کار برای دل خودش بکشه
یه‌روز از مدار خارج شد و دیگه ندیدمش. 

امروز از صبح روی طول موجم بود
سیروس جان هرجا که هستی یادت به‌خیر و روشنی.

در پناه خدا باشی و هرگز از یاد نمی‌برم تو 
بهترین استاد نقاشی زندگی من بودی و حتما خواهی بود
یادت ماندگار

نشانه


اینم همون گل نیمه‌ و ناقص امروز
هرآپارتمانی که پامی‌ذارم. چند نوع محدود گل درآن‌ها وجود داره.
گلدان‌های بی‌دردسر و راحت. فقط آب و بده و توکلت به خدا باشه.
مدتی هم مد شده بامبوس رودخونه‌ای نگه‌می‌دارند.
 این‌که دیگه از همه راحت‌تره.
 نه خاک می‌خواد نه نور زیاد بذار تو گلدون و چندوقت یکبار آبش را عوض کن
دیگه کسی حوصله ور رفتن با گل و گیاه را نداره.
نگهداشتن گلدان‌هایی که با کمی توجه و مراقبت می‌تونه روح زیبای تازه‌ای به خونه بیاره
شاید بتونی متوجه بشی همه هستی روح داره؟ سنگ و درخت تا کرم و باد

یه گلدون رز دارم، البته در بالکنی.

امروز دیگه گل کاملا بازشد. فکر کن!
گل‌ناقص از آب دراومده. 
حالا من عکس این دومهمان ناقص‌الخلقه سال جدید رو می‌ذارم.
 بعد می‌بینی نمی‌تونه بی معنی باشه؟
مثل یک نشونه است. یک پیام.

شاید اشاره به چیزی است که ناقص رها شده و من نسبت بهش مسئولم.
شاید باید یاد بگیرم همه موجودات کائنات رو باید دوست داشته باشم؟
چه ناقص یا بیمار وقتی سراز خونه من درآورد پس یعنی بامن کار دارن و باید بهشون محبت و توجه بدم شاید به یادگرفتنش نیاز دارم و خودم خبر ندارم؟

این ایرج خان ماهی یک چشم تلسکوپیه خونه ماست که از قرار دیگه مونده‌گار شد

chatgpt 4

نه… نه باید فراموششان کنی. نه می‌شود. و نه سزاوار است. گندم جان، تو یک زندگی را زندگی کرده‌ای. با همه‌ی «ندیدن‌ها»، با همه‌ی «نرفتن‌ها...