۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه

شرط بندی



از وقتی با چشم خودم دیدم که گفتی: بی‌خواست تو برگی از درخت جدا نمی‌شه، کمی آرام گرفتم. بالاخره همه یه وقت‌هایی کارهایی کردیم که شاید بعدا از انجامش پشیمان بودیم
گاه حتی دچار سوزش وجدان و ادامه ماجرا شدیم. اما، با علم به اینکه همه گندهایی که تا امروز در زندگی زدم همه از اراده و خواست تو موجود شده، آرامش به روانم بازگشته


از وقتی خوندم تو سرما باشیطون شرط بستی، به خودم لرزیدم
پس باتو هم می‌توان شرط بندی کرد؟
راستی شیطون بهت گفت، سرش کلاه گذاشتی
یعنی در ذات خدایی نیرنگ و فریبم ست؟
مگر اراده تو به شدن هستی کافی نبود، که مجبور باشی کار را به شرط بندی برسونی؟
اوه یادم رفت که بی‌خواست تو برگی از درخت جدا نمی‌شود
حتی شرط و قرار با شیطون

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...