۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

مرگ مغزی


جدی چی شد، من نفهمیدم؟
یادمه قدیم‌ها تا یکی چهاربار می‌رفت و می‌اومد و شیش تا تلفن می‌کرد و پیگیرمی‌شد" منظور البته مدل کنه بازار" . تصمیم می‌گرفتم راجع بهش کمی جدی‌تر فکر کنم. شاید حتی قبل‌تر هفته به هفته وارد خواب خوش عاشقانه‌ای می‌شدم و در دیدار‌های چندم، تازه می‌فهمیدم، طرف اصلا آنتن نمی‌ده
گو اینکه همون‌موقع هم حقه‌بازهای پرو در این‌مورد از دیگران موفق‌تر بودن. چون اونی که چیزی برای از دست دادن نداره، از چیزی پروا نداره. در نتیجه من ناز و اون نیاز. از گیتار زیر پنجره و برف زمستون تا جاده‌های داغ کویری یزد
اما حالا از تصدق سر جمیع اولادان ذکور آدم که به هر بهانه‌ای چندی، دلی از من بردند. چیزی برای برده شدن برام نمونده. نه جراتی باقی است و نه حوصله تکرار مکرر این اولاد آدم که اگر همه را برهنه در یک اتاق بریزی یکی با دیگری هیچ فرق نداره
مگه به‌زور القاب و ماشین و رخت و لباس کمی تو دل دختران حوا جابشن. البته بین خودمون بمونه، دور از جون همگی‌مون این دختران ورژن ده بیست سال اخیر نسبت غریبی با تلفن عمومی دارند و کافی است
شما از بالا ریال بریزی تا ارتباط مشترک مورد نظر با سرکار برقرار بشه
چی می‌مونه برای به امیدش صبح چشم بازکردن؟
قدیم‌تر هر صبح می‌گفتم، امروز دیگه خودشه. همون قرار موعوده؟ اما حالا می‌شمرم یکی دیگه به آخر خط نزدیک شدم. خدایا جلوی چشمم رو بگیر ندیده دل یکی از این گل‌پسرهای آدم بدم
چرا نمی‌تونم دوستتون داشته باشم و
بساط زندگیم بی شما لنگه؟
آزاده! تو می‌گی با این اوضاع زنده می‌مونم؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...