او پس از پنجاه سال عبادت و ریاضت در جوار کعبه و ارشاد و رهبری قوم، شبی در خواب دید در روم است و بر بتی سجده میکند. بر آن شد تعبیر خواب را بیابد. راهی دیار روم شد. دیار کفرستان
به محض ورود به یک نگاه، دل به دختری ترسا می بازد و در راه عاشقی تا به آنجا پیش می رود که در خانه خمّار، خرقه پای خم می گذارد، باده می نوشد، مصحف می سوزاند، زنار می بندد و به دین ترسایی در می آید، خوکبانی میکند و با خوکان زندگی
بدین گونه، در برابر محبوب، محو و فنا می شود. او آبرو بر باد می دهد، اما به عشق آبرو می دهد!
تا اینکه یکی از دوستان او که خوابی دیده، به شاگردانش که ترک او کرده بودند میگوید
مگر مرادتان نبود، مگر مریدش نبودید؟
اگر او زنار بست و ترسا شد، چرا زنار نبستید؟ نمیباید رهایش میکردید. چرا شما هم آنچه که او کرد، نکردید؟
مریدان رهسپار راه شیخ شدند، شیخ شبی خوابی دید. از پی آن آسیمه سر به سوی بیابان و مریدانش روان شد
از عاشقی توبه می کند، از معشوق که دیوانه وار در پیاش دویده و در بیابان برهوتبر خاک افتاده و جان میدهد رو می گرداند، دوباره خرقه می پوشد
پس همه چی کشکه دیگه؟
پاسخحذفنه عزیز دل کشک نیست
پاسخحذفشاید شیخ به تجربهء عشق زمینی احتیاج داشته برای رسیدن به عشق الهی؟