۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

بو بکش، پیدام کن




از خستگی هلاکم.

چشمام به‌زور بازه ولی خوابم نمی‌بره. شایدم از خستگی خوابم نمی‌بره؟

گاهی، خاطره یاااا تجربهء معطری عشق را یادآوری و بیدار می‌کنه، انگار مال همین حالاست و تو رو باخودش ساعت‌ها مشغول می‌کنه. گرم و معطر
قدیمی و صمیمی.
با تمام وجود و ادراکت به اون خاطره پیوند می‌خوری و یکی می‌شی
چنان که گویی، هرگز خداحافظ نگفته‌ایی

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...