بچه که بودم شبهای تابستون زیر پشه بند کنار مادرجون میخوابیدم. از همون زیر توری پشه بندهم باز فکر خدا که اون بالا زلزل نگام میکرد راحتم نمیذاشت. پنج شیش ساله که بودم. حضورش رو پذیرفتم و کیلویی گفتم هست و به بودنش عادت کردم
یکشب هفت ساله بودم که از مادر جون پرسیدم: اگه یهویی خدا از اون بالا با مخ بیفته تو سرمون که بیچاره میشیم! نمیشیم؟
مادرجون وجبش رو باز کرد و چند بار دستش و گاز گرفت و بر شیطون لعنت فرستاد. از همونجا فهمیدم این مورد از دسته حرفهای خطرناکه که نباید هیچوقت گفت
یادمیگرفتم پشت لبهام باهاش حرف بزنم و ازش چیزهای نامربوطی که ساعتها ذهنم رو به خودش میگرفت بپرسم. گواینکه هیچوقت جوابی نیومد. اما منم خفه خون نگرفت
باید میفهمیدم، چرا ما رو ساخته که بعد بکشه؟
یا اگه از روحشیم، چطور میتونه بعدا خودش رو بندازه جهنم
یا اصلا هدفش برای خلقت ما چی بود؟
کجا زندگی میکنه که همه جا هست و پیدا نیست؟
همین جوریها بود که تا ده یازده سالگی جایی صداش رو در نیاوردم که من هنوز نماز بلد نیستم و اینها حالیم نمیشه. ممکن بود فکر های خطرناکی مطرح بشه، که به صلاحم نبود. همیشه همینجوری از ترس نخواستیم از چیزی سر دربیاریم و کورکورانه راههایی رفتیم که در اصل خطا بود
اما بچههای این دوره مگه به کسی رحم میکنند؟ یه شب دختر همسایه بغلی چند ساعت امانت پیش من بود. که شکر که فقط چند ساعت بود. واقعا که خدا بخیر گذروند
بشنو از هانی دختر طلعت خانم
بچه ها فيلسوفانه سوال هارو مي پرسن!
پاسخحذفولي همه اين بچه ها و ما ياد مي گيريم بي خيالي بر هر درد بي درمان دواست!
میبینمت آزاده جون. وقت چهل سالگی ملاقات من با تو
پاسخحذفالبته اگه هنوز بودم
و البته اگه اصلا تا اون موقع خودم دووم اورده باشم...
پاسخحذف:p:p:p