۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

چه کنیم دیگه؟

به میمنت و مبارکی برق تشریف‌شون رو آوردن و ما هم صلواط بلندی ختم
کردیم که، ایوان خونهء رستم اینا لرزید.
با روشن شدن تمام چراغ‌های خونه. سایهء مشکوک آشکار شد

باد شاخه‌های پرتقال پشت پنجره را تکان میداد و من رو قبض روح
اون بالا قبلا خونهء دیو سفید اینا بود.
یعنی قبل از اینکه رستم بندازشون بیرون

البت هنوز هم اسناد محلی همچنان دیو سفید رو مالک غار مذکور می‌دونه
این بود که یه‌خورده خوف کردم
بالاخره باید منم از این لوس بازی‌ها از خودم در بیارم یادم نره، زن هستم
گو اینکه بقول قدما:
«ناز کش داری ناز کن. نداری می‌تونی، بری بمیری » قسمت آخر توسط خودم به‌روز شد. دیلماج"

من برم فعلا لالا که هنوز هوا روشن نشده این بلبل جنگلی‌ها تمرین سلفژ دارن و نمی‌شه خوابید"

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...