۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

تا تو چقدر راهه؟

می‌خوام بخوابم. از بی‌خوابی هم رو به موتم. اما خوابم نمیبره
گفتم بگم، نشینید همه جا بگید فلانی از ترس عزرائیل قالب تهی کرده؟ می‌ترسم آخر خط باشم و بابت این عشق ناقابل مجبور شم یه‌بار دیگه این‌همه راه و بیام تا هزارتا بلا سرم بیاد که چی؟
تازه یادم بیفته، من فقط قرار دنبال تجربه عشق باشم. اونم تازه بازم بشه یا نشه؟ من‌که دیگه نیستم. حوصله مدرسه و دوباره بزرگ شدن و بشین و پاشو ندارم
دیگه جدی رفتم بخوابم

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...