۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

اگه گفتی ساعت چنده؟


خوابم نمیاد.
زور که نیست.
آدم باید وقتی نیازی رو تعمیین کنه که لازمش داره.
من الان ندارم
دلم می‌خواد یه کاری بکنم.
هرچی. یه کار خلاق.
هیچی ابزار و رنگ باخودم نیاوردم.
چنان مثل دیوانه‌ها از تهران حرکت کردم که باز جای شکرش باقی است، هنوز زنده‌ام.
اگه در راه ترمیم روحم،
خودم را بکشم هم ،
از پس این یه قلم برنیام که بمونم و تحمل کنم.
نخند ............... شاید خواستم یه چیز گریه دار بگم؟
من، انقدر مهم هستم
که تحمل چیزی را برخلاف میلم را ندارم.
برای همین این‌گونه مواقع با خونسردی تمام اون مکان را ترک می‌کنم.
بچه پررو تر از این حرف‌هام
تصادف معروفم که فقط ،بوشِ پسر، ازش خبر نداره شاهد.
البته این طُفلک هم سرش گرم آرماگدون بازی بود نفهمید
ولی حالا جایی نمی‌خوام برم.
یعنی بخوام هم مال این حرف‌ها نیستم.
نیم‌ساعت پیش آژیر ماشین فریاد می‌کرد ولی من حتی دل رفتن به بالکنی را نداشتم.
گور بابای درک.
ماشین چیه وقتی خودم مهمترم؟
فردا دست نگیرید ترسیدم.
دارم یواش یواش به موضوع تزدیک می‌شم کسی نگه: اه ، باز دوباره؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...