۱۳۸۶ مرداد ۹, سه‌شنبه

این همه‌اش غر می‌زنه


دیدی چی شد؟ 
پاک یادم رفته بود
با تشکر و سپاس فراوان از عطارد نارنین،

من باب تذکر از برای تشویق و قدردانی
بدین وسیله از همه رفقا و نارفقا که این سوتی ها و نقد‌های گران‌مایه‌ شان باعث افزایش الهامات و سوژه‌های بدیع و بی‌ترمز من گشته
عمیقا. قلبا. جانن. عمرا. فداتون‌ شم ........................... سپاس‌گزار هستم
بابا من همه چیز و به خودم می‌گیم
آی مردم!

 من مسئولیت هر چی سه‌کاری و سوتی و چیزهای دیگری که هر لحظه، حال یکی را گرفته، قراره، بگیره و خواهد گرفت را، شخصا می‌پذیرم
 تقصیر من چیه تو باور نداری دهاتی هستم.

می‌گی نه از همشهریم بپرس. اونم چه دهاتی خالص و اساسی هم
از نوع چند آتیشه



عزیز دلم مگه نمی‌دونی که
دور از جون پسران بانو حوا. تیره دوم که اولاد بانو لیلیت باشن. قلبشون مثل موتور انژکتوری دوبله کار می‌کنه گاه هم سوبله
یعنی می‌تونن درآن واحد توی دل‌شون، چند نفر را به دلایل مختلف که فقط خودشون درک می‌کنند روی هم تلمبار یا حتی گاهی بچپونن
فکر کن! ما یکی رو هم بزور پیدا می‌کنیم که بتونیم دوستش داشته باشیم. این لاکردارا به همه می‌گن
قلب من خونه تواست، خانومی
عین یونیفورم نظامی شده. تا یکی بهم میگه: چطوری خانومی؟ تا ته داستان و می‌خونم
اونی هم که باوجود اهل و عیال دمُی می‌جنبونه که دیگه انرژی حروم کردن نداره؛ آزموده را آزمودن خطاست
اون‌هایی هم که دایم خالی‌های مرکب و هفت رنگ اموراتشون رو می‌گذرونه؛ باز دوست داشتن نداره
همین‌طور بخواهیم حساب کنیم به جواب تو می‌رسیم
اما
می‌گم، اگه تو حقیقتی؟ حتما حقیقت دیگری هم منتظر تواست

خدا منو بکشه


می‌گه:« این عکسی که اونجا گذاشتی، هیچ مناسب نیست» گفتم: چرا؟
گفت« آخه اونها اسم الله و ایناست
گفتم: وای خاک‌به‌سرم شد. حالا سوسکم می‌کنه
خوب شد گفتی. وگرنه من که تازه از ولایت اومدم و هنوز سر از این‌چیزها در نمیارم. یادش بخیر وقتی رسیدم تهرون کفشام و درآوردم. چون آسفالت و با موکت اشتباه گرفته بودم
از اون بدتر وقتی بود باجه تلفن عمومی رو که دیدم زودی، تعظیم کردم. به کسی نگی، فکر کردم " امام‌زاده" است
ولی
اما
حالا کاری نداریم این خانمه لخته و عیبه
ولی برای نام خدا بهتر از ظرفش سراغ داری؟
وقتی " نفخه فیه من الروحی" حتی در این و اون بدترهاشم، فقط روح خداست. مگر اینکه بخوای منکر کلام خدا بشی؟
چشم‌ها رو باید آبکشی و کُر داد

من نه منم



عاصی و شاکی می‌شیم. به زمین و زمان فحش می‌دیم حتی به خود خدا با همه مخلوقات ناقصش
همیشه مورد ستم و مظلوم ماییم
اصولا همه دنیا کمرها را محکم بستن تا فقط از شکست‌های ما لذت ببرن. از این‌هم حتی مهمتر. همه کاروزندگی را گذاشتن کنار و ما را زیر نظر دارن تا یه‌جوری حالمون و بگیرن و گاه گروهی نقشه می‌کشن
این از اهمیت فوق‌العاده ما میاد
انقدر در خودمون غرق شدیم که مرکزیت هستی قرار گرفتیم. البته شک نکن که حتما تو مرکز جهانی. این‌که چیزی نیست جهان از تو آغاز می‌شه
باورش درون تو تعریف و شکل می‌گیره. اما اگه من اشتباه می‌رسم یا می‌بینم.......... معنیش زشتی جهان و آدم‌هاش نیست
زشت، زیبا، خوب ..... دو قطب هستی، از راهی که بلدن سعی می‌کنند بهترین باشن
اگر نقصانی هست تو به ضعف‌هامان ببخش

رویای زمین

د
وای فکرش و بکن یه روز صبح همه مردم دنیا چشم باز کنند، ببینن عاشق هستن دروغ‌هاشون گم شده و ماسک‌ها پاره
چی می‌شد! یعنی می‌شه؟
مگر اینکه این موسیو جبرئیل به جای این‌همه وحی نیمه یه چیزی می‌ریخت به سر خلق‌الله و یادشون می‌اومد عشق چیه؟
یا برای چی به تجربه زمین اومدن؟
یا اصلا حرف خودشون را به‌خاطر می‌آ‌‌وردند. حرفی که شاید برای گفتنش آمدن
نه حرف‌های پشت سر و نه مال دیگران نه اوهام سیاره زمین نه تصورات بی‌بی گلاب که از تی‌وی رو می‌گرفت
زمین زیبا می‌شد

لب‌ها به خنده باز و نگاه‌ها به هم خیره می‌شد و تصور دوزخ
بین‌شان نمی‌نشست
اگر خدا همه فقط رحمان رحیم بود
من با همه رنگ‌های جعبه مداد، نقشی نو از حیات می‌کشیدم
و عشق را
می‌دیدم


مزارع زیره


همشهری
ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمی‌زنه چون زنگاش و قبلا زده
این جهانی که اینط‌ور همگی از دم گشت، جدی گرفتیم. حدیث مزرعه زیره است
زیره را می‌کارن. زارع هر روز میاد سر زمین سر و صدا راه می‌اندازه. که
اوی، آب بنداز
اوی بسه حالا اونور، حالا اینور
بیچاره زیره بی‌آب رشد می‌کنه
من با آب و بی‌آب محصول این دنیا رو برداشت کردم. همه چیز با زمان میره و محو می‌شه
به‌قول مترلینگ اگر در دو خونه کنار هم بطور همزمان دواتفاق بیفته. یکی ریختن لیوان آب و دیگری قتل پدر و مادری به دست فرزند
زمان هر دو را از ذهن همه پاک می‌کنه
حضور ما هم کم از این حکایت نیست
دوست دارم یا بی‌عملی کنم. یا چنان فریادی بزنم که نسل ها بعد از من انعکاس صدا باقی باشه
کاری که به حساب خودم اومده باشه. زندگی عادی را که همه در حال گذرانیم و هنر نیست
اما عشق
این تنها تجربه خیالی است که نمی‌خوام زندگی های بعدی همچنان دنبالش بگردم. باور کن تنها انگیزه من برای بازگشت همین عدم تجربه عشق ناب و حقیقی بود که خدا به‌خاطرش انسان را خلق کرد
شاید می‌خواست این‌طور معنای عشق را بفهمه؟

۱۳۸۶ مرداد ۸, دوشنبه

مرگ؟


چیز نگران کننده‌ای نگفتم نازنین که تو نگران شدی؟
تو یا اونهای دیگه هیچ‌وقت شده حتی حوصله خودتون در آینه را هم نداشته باشی؟
منم یکی مثل همه آدم‌ها با این تفاوت که زمان و مرگ را خیلی جدی تر از شماها می‌شناسم
تو همیشه می‌گی همه یه روز می‌میریم. اما هیچ‌کدوم باور نداریم که واقعا این مرگ به سراغ ما هم خواهد آمد
گفت: فلانی مرد
گفتم: اه! آخی
یه‌جوری میگیم که انگار فقط قراره دیگران بمیرن. نه ما
گشاد میاییم، گشاد می‌ریم و گشاد هم زندگی می‌کنیم. انگار تا قیامت وقت باقی است
اما برای امثال من که یکبار با این جناب اجل رقصیدیم و ملاقاتی حضوری داشتیم معنای همه زندگی تغییر می‌کنه
می‌دونم در راهه و هر لحظه ممکنه دوباره بیاد سراغم. زمانی که به پشت سر نگاه می‌کنم متوجه می‌شم طی این ده‌سال کاری نکردم که به‌حسابم اومده باشه
حتی شوقی که به خاطرش خواستم که برگردم
شاید خدا خواست پوزم و بزنه و نشونم بده چه‌طور دلبسته اوهام زمینی شدم بلکه چنان دل بکنم که بار دیگه میل زمین نکنم

مدینه فاضله


خداوند می‌گه: من بهشت را چنان به شما نزدیک آفریدم که کافی است دست دراز کنید و بردارید
در میوه فروشی داشت میوه‌ها را زیر و رو می‌کرد که میوه فروش شاکی شد و گفت: آخه این چه تیریپیه آبجی؟
ما هر چی میوه خوشکل و درشته می‌چینیم روی کیسه که شما ها رو جذب کنه. اما شما همه چیز و بهم می‌ریزید تا حتما از زیر یه چیز دربیارید؟
عین حکایت جمیع خلایق
همیشه آنچه را می‌خواهیم که به دشواری پیدا بشه. آنچه در دسترس هست را یا نمی‌بینیم
یا دوست نداریم

پشت هیچستان جایی است


چرا نمی‌شه؟ خوبم می‌شه
حالا تا من حرف بزنم می‌شه پرونده.
 اما صبح تا شب عالم و آدم با و بی مجوز این همه حرف می‌زنند،
بی کانتر و مالیات.
 هیچ معلوم نیست که واقعا چقدر به کلماتی که با باد می‌ره و در جریان سیال فضا گم می‌شه اعتقاد دارن
من گفتم انسان خداست؟ 
هنوزم می‌گم خداست
چرا که نه؟
 در جایی که اول چرایی عالم هم او بوده.
 کی گفتم من نباید باشم؟
با علم به همین خدایی منم می‌خوام از ترفند همان خدا استفاده کنم
خسته‌ام.
از مامان بودن یا دختر خوب و محبوب خانم‌والده یا حتی ابوی گرام که خداد ساله رفته و هنوز سایه و تاریخچه‌اش را باید یدک بکشم
خسته‌ام از نا امیدی ها و امیدهای زود گذر.
از این‌که همیشه کنف چشم‌های انتظار به‌دور بپیچیه و یک‌جا نگهم دارن
مگه خود خدا چقدر قابل دسترس یا رویته که منی که بنا بود نیم‌چه خدا باشم، باشم؟
دلم می‌خواد برم و گم بشم. 
یا چنان دچار فراموشی که حتی اسمم یادم نیاد
خود خداشم اگه قرار بود دائم با همه بکش بکش داشته باشه می‌برید. که برید
من که خیلی وقته ازش بی‌خبرم
ما که هم خدای غایب و هم امام‌زمان غایب داریم
منم روش

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

شیرین گت ـ شیرین گل


عزیز دلم
تا حالا کدوم داستان عاشقانه‌ای به وصال ختم شده که اسمش عشق شده باشه؟
همه ماجرا به همین فراق و آه و ناله‌هاست که می‌شه عشق. حالا اگه شانس پیدا کنیم و عاشق کسی بشیم که
خودخواه نباشه. آدم حسابی هم باشه . یعنی به عبارتی همون مراد دلی باشه که بی عشوه ... وغمزه... نذار بره و این باقی مونده عمر حس تنهایی نکنیم و بغل گرم و حضوری مطمئن در کنار ماباشه و همه اونها که منجر به حدیث تعلق‌خاطر می‌شه
بی‌شک ما از نادر انسان‌های خوشبخت خواهیم بود
وگرنه عشق همین بدبختی‌هاست که نوشتی
اول شایدفکر کنیم آره و اینا. شاید حتی اونم آره
اما وقتی وسط راه به هر دلیل دل می‌کنیم، خب یعنی عشق همین‌قدر بوده
مثل پنیرخامه‌ای که تاریخ مصرفش تموم می‌شه. اونم می‌ره راست کارش یا ما می‌ریم
چنین موجودی بمونه هم مالی از آب در نمیاد. چیزی که سهم من باشه هیچ‌کس نمی‌تونه اونو ازم بگیره
و اگر رفت
حتما سهم من نبوده و هر چه زودتر
خوش‌گل

بی‌نام


وای چشمام کف پای جمیع اولاد ذکور آدم
یه‌ساعت شد که من پست آخر و نوشتم؟
چقدر شماها از خود متشکرید به خدا. من‌که پیش همه‌تون لنگ و قشنگ و صاف و صوف پهن کردم
آه آه
فقط خدا کنه لال از دنیا نرم. وگرنه تقصیر شما اولاد آدمه
یکی از رفقا که پست قبلی رو خوانده بود. باتمام شوکت و حشمت و جاه و جلال پرسید
پس هر وقت قرص‌هات تموم شد، شاید بشه یک قرار ملاقات گذاشت
آخه عامو
من که یه هفته‌است قرص می‌خورم. چقدر اعتماد به نفس دارید شماها. پناه می‌برم به خدا
تاقبلش چم بود؟ من‌که همیشه دارم بال‌بال عشق می‌زنم
خداوندگار عالمیانا. ایزدپاکانا کمی از این اعتماد بنفس این‌ها کم کن به امید من بی‌افزا

sertrabaiol


هر از چندی که هوای دلم به شوره‌زار نزدیک و آسمون چشمام ابری می‌شه. زود خودم و به دکی جون می‌رسونم. بعد از یه‌ساعت گریه و زاری که در نتیجه‌اش نصف مطب را دستمال‌کاغذی فین کرده من برمی‌داره
دکی جون، خونسردانه قلم به دست می‌گیره و هر بار یه تحفه‌ای می‌اندازه در کاسه من. البته غلط نکنم شدم، لابراتوار؟
ببین تورو خدا یعنی یه آدم حسابی دیگه پیدا نمی‌شه تا من عاشقش بشم؟
متاع این‌بار جناب دکتر آب فرنگ خورده قرصی بود که اگر به جای هرگونه سلاح‌های شیمیایی و اتمی و هسته‌ای کاربردی خاموش و بی خونریزی داره
یعنی چنان اخته تخته‌ات می‌کنه که تو حتی خودت را هم از یاد می‌بری. نه نیازی و نه هوسی
اما خود قرص می‌شه عینه فریضه واجب نماز
اگر عالم و آدم را به قرص ببندن. دیگه نه کسی مثل من درد عشق می‌گیره
نه حوصله داره فکر کنه، دنیا چه می‌شه؟
نه دلش می‌خواد از خونه بره بیرون، حتی شمال نازنین، ترکت می‌شه
نه مهمه کی با کی قهره کی آشتی
نه عصبی می‌شی نه کسی می‌تونه حرصت و در بیاره
نه حتی حاضری به یک دیدار شاید کمی تا قسمتی مشکوکی بری که ممکنه همه ماجرات و عوض کنه
فکر کن هر شب قبل از خواب یکی می‌اندازی بالا. تموم
با این حساب جنگ و حرص و طمعی هم نمی‌مونه
البته یحتمل به دوّل مقتر باید شبی یک برگه قرص داد. اما بهتره از جنگ و بکش بکش هسته‌ای نیست؟
این خواهرای طفلک هم مجبور نمی‌شن از صبح دنبال شکار بدحجاب باشن
دیگه سهمیه بندی بنزین هم از اهمیت خودش می‌افته. چون کسی حالش و نداره از خونه خارج بشه

۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه

...


اگر امید عشق رو ازم بگیرن
یا
اگه بدونم فردا و هفته بعد هم باز تکرار همین‌هایی است که مشق کردم
،
اگر آرزوها رو از این تصویر حذف کنم
،
اگر به هیچ تاریخی و تقویم رقم نخورده باشه، رهایی از تنهای
،
اگر قرار باشه بی تو بودن رو یاد بگیرم و به شبهای تهی از
تو خو بگیرم
نه که نمی‌خوام
بلد نیستم باید چطور زندگی کنم

چگالی عشق

و
چرا همه چیز این دنیا زیر میزی شده؟ حتی غر زدن‌ها که، یواشکی شده
خب نازنین تو هم بیا همین نقد رو اینجا بنویس بذار اون‌هایی که تا حالا سرشون کلاه نرفته، از این خواب غفلت دربیان
منظورت را نفهمیدم. راستش منم که اصلا منظوری ندارم
فقط این دنیا ارث پدریمه با همه زشت و زیباش
باهمه شاپرکا و مرغابی‌هاش. اون بادباک‌های خیالی که تا برج آرزو بالا می‌ره. یا الاغ مش قربون که از کوه هم پایین میاد
دوست دارم شبهاش و پرتقالی کنم
غروبش و صورتی
این آسمون و زمین. پرنده‌ها و دشت‌هاش
حتی کویرش هم ماله منه
تنها چیزی که ارث پدرم نبود و باید واقع بشه، تجربه عشقه که آخرش نفهمیدم چه رنگی است
چه عطری داره؟
ممکنه قبلا شنیده باشم؟ یا تجربه ؟
نمی‌شه که چهاردست و پا بیایم. چهارچنگولی بریم
ممکنه حتی خاصیت عشق ورزیدن نداشته باشم
لااقل باقی عمر را زندگی کنم
اگر بدونی عشق چه حس خوشی است. لحظه‌ای اینجوری نگام نمی‌کردی

حمالان ورثه


وقت نداریم
برای هیچی وقت نداریم. یا حداقل برای زنده بودن، زندگی کردن و خندیدن وقت نداریم
شدیم دستگاه چاپ اسکانس. اما برای کی یا چه وقت
یک مراسم تدفین باشکوه؟
یا تهییه انواع قلب و معده مصنوعی؟
این ارقام که به زور بالا می‌رن زمانی قابل استفاده هستند که ما دیگه حال استفاده نداریم
خنده از یادمون رفته و به هزار و یک مرض توان استفاده و لذت از هیچ کدوم را نداریم
ما‌که نسل به نسل حمال ورثه می‌شیم
حالا کدوم یکی از ورثه قراره واقعا مال و بخوره، نفس بکشه یا زندگی کنه ، فقط خدا داند
البته از بچگی صد نوع تست گرفتیم تا یادبگیرن خوب حمالی کنن و در لحظه ترک جهان زیر لب بگیم: ما که به خاطر شما زندگی نکردیم. شما زندگی کنید
البته آخری همین را زیر گوش منم گفته بود


۱۳۸۶ مرداد ۵, جمعه

تاریخ سازان


نگارش تاریخ ربانی این خطه از آن لحظه آغاز شد که
فریده به منیژه گفت: اینو از نوه عموی زن پسر دایی نسرین گرفتم
ملیحه بانو شنید، نسرین
پرسید: چی! نسرین طلاق گرفته؟
بانو عزت پاسخ داد
نه! می‌گن بچه‌اش نمی‌شه
جواهر خانم گفت
جعفر آقا سرش هوو آورده
و فریده خانم گفت: کی؟

مرحبا


یه عمره از قصاب و نونوا و شهردار محل ترک بودن و هنوز وقتی می‌رم سوپر" بقالی" محله؛ با هر جمله که بین خودشون می‌گن ترس برم می‌داره که ......؟
این‌که چیزی نیست از وقتی خودم را شناختم در محله ارامنه بودم و گوشم بیشتر از سلام به " بارو "عادت کرده. اما همین. نه بیشتر
شاید اگر لازم می‌دیدم اونم یاد می‌گرفتم. اما از اونجا که همیشه ذهنم درگیر خودم بوده. فقط به زبان مادری در ذهنم نقشه کشیدم
خب اینم خیلی باکلاسه و می‌شه، زبان اصلی. همیشه شعبون. گاهی هم مش رمضون
نمی‌دونم این چه خاصیتی است که دوستانی که پا در اونور آب تر کردن؛ در اندک زمان ممکن از زبان مادری ِبر می‌شن و لهجه‌شون عوض می‌شه. گاهی حتی زبونتم نمی‌فهمن
یا رفقای مشق زبان اجنبی کرده چنان به زبان بیگانه آشنا می‌شن که گفتمان به زبان مادری سخت می‌شه
گو اینکه در دروس این شکر پارسی، فقط گل لقد کردم اما دیگه پارسی شکر است را به زور این وزارت فخیمه از ما بهترون و پیامک‌های مهربون و نامه‌نگاری‌های به مجنون، یه نموره یاد گرفتم

حسنک


تاریخ ادبیات ما همیشه مدیون انواع حسنک بوده
حسنک، کجایی؟
حسن، کچل
حسن، اتل متل توتوله، گاو حسن و اینا
حسن و خانم حنا
یا
حسنک مکتب نرفته و الی آخر
جاداره با گرامی‌داشت یاد و خاطره حسنک، شروع کنم
ازجایی که همیشه "حسنک" روز جمعه را برای رفتن به مکتب‌خانه انتخاب می‌کرد؛ این جمعه هم نوبه من شد تا سر از مکتب همیشه چارخونه و من گریز در بیارم
از صبح می‌دونستم مثل همه روزهای قبل و خود و بعد عید ممکنه حالم گرفته بشه که چرا اهل این بساط عیدانه نیستم و با تنها موندم، قراره حالم گرفته بشه
سرخودم رو گول مالیدم و به یاروقار همیشه مداوم گرمابه و گلستان رسیدم و پشت میز نشستم
از قرار وحشتم از همه ابعاد وجودیم بزرگتر بود که الان به خودم اومدم، قدرتی پروردگار نزدیک بیست صفحه کار کردم
می‌گن ترس برادره مرگه. حکایت منه
هر روز که باید کار کنم. ذهنم هنگ می‌کنه به عشق و کارم نمیاد. امروز که از اول تقویم امسال تعطیل بود، چه معجزاتی که نکردم؟
ای داد از این ترس‌های ما
از لحظاتی که هنوز به تجربه نرسیده و ما از پیش تعرفیش می‌کنیم به، ترس


۱۳۸۶ مرداد ۴, پنجشنبه

پدر روزت مبارک



پنجشنبه دم‌کرده تابستونی بهترین مکان امن، زیر زمین خانة پدری و
صندوق‌چه خاطرات کودکی امنه من. که معطر به یاس و یاد پدر که خیلی زودتر رفت. عبای خردلی
مرا به یاد باغ کوچک خاطراتم کشاند که وسعت دنیا داشت
از شاخه بید بالا رفتم
از آنجا همه باغ را دیدم ، سرشار از زندگی و زیباترین خاطرات کودکی من
بود . چراغ‌های ایستاده در دو سوی مسیر مرا به تو می‌رساند و تازه می‌شوم
زیر همان درختچه آلو. کنار جوی آب تو ایستاده‌ای و جهان، بی‌‌حد امن است
من زیبا و خواب تابستان تو را با خود می‌برد و دزدانه، از پنجره اتاقم به باغ می‌زنم و باور دارم، سرشما را کلاه گذاشته‌ام
چه جسارتی در لذت بودن شما بود
با صدای اذان ششناو عطر تو به باغ می‌ریخت که در راهی
باز جهان زیبا می‌شد
یادت هم‌چو جان همیشه باقی و شیرین

خونه خالی


بچه‌ که بودیم بزرگ‌ترین مشکل دنیا، خونه خالی بود و حضور ثابت و دائمی خانم والده و سایر پاهای ثابت
حالاهم که بزرگیم، همچنان مشکل خونه خالی باقی و خونه در تصرف عدوانی قوای دشمن و
هیچ‌وقت خالی نیست
اما، دروغ چرا. زمانی هم که خالی بود، وجود برج دیده‌بانی خانم‌والده و برجک تدافعی جناب اخوی گرام در طبقه بالا. حتی نام و یاد پدر بعد از خداد سال
اجازه نمی‌داد احساس کنم در خونه خالی هستی
اما
خونه‌ای که بخواد گاهی پر و گاه خالی باشه. همون به که در اختیار این قوای دشمن باشه تا خالی و بی‌روح
خدا رو شکر که خونه خالی به‌من ندادی

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

تولد


این شخصیت شخیص چشم به مسلخ جان باز کرده و تصور می‌کنه متولد شده
خبر نداره این‌ جهان قصاب خانه‌ای است که همه قربانی‌هایش را عاشق خود می‌کنه، تا در لحظه‌ای که انتظار ندارند به قتلگاه بفرسته
اینجا همه مثل مرغ و ماهی بزرگ وبزرگتر می‌شیم تا خوراک بیگانگان باشیم
باید جای لا‌لایی به گوشم می‌گفتند
اینجا خبری نیست. از عشق ردی نیست
آمده‌ایم برای تنهایی، بی‌همزبانی
سکوت خوف‌آور مرگ و انگشت‌های اشاره به چرایی
نه، کجایی؟
فقط چرایی؟

اتاق زاویه


وقتی از پنج‌دری وارد اتاق زاویه می‌شدیم؛ حریم‌ها باز و تازه به حرم می‌رسیدیم
زنانگی‌های مترود و بوی نا گرفته دختران خانه پدربزرگ، رنگ پرده‌های ضخیم بی‌بی را می‌گرفت که با طعم تنباکوی مصری آغشته بود وتا ه درز خلل‌وفُرج دیوارهاهم سرُیده بود
نگاه‌های گنگ و پرسوال و گیس‌هایی که از صبح
یک‌به‌یک بی‌بی می‌بافت و شب دوباره یکی‌یکی می‌شکافت
زن‌دایی جان، ذغال گلوله می‌کرد و شب
زیر پشه‌بند؛ با دستان سیاه و ورم کرده‌، پاهای‌ خستة دایی جان را می‌مالید
مطبخ از دوده سیاه بودو اجاق نان همیشه براه
زندگی با همه تاریکی و برزخیش مثل بهشت بود. چون دنیا همون محدوده بود با مدهای اصیل خودش
مرد، خدای خونه بود و زن
فکر برابری یاد نگرفته و مرد
پایش به جلسات کاری باز نبود

با باسن مبارک
در خانه را، باز می‌کرد
زندگی، ساده، خنک و تابستونی بود


عشق نیمه الهی


یادم میاد بچگی هرموقع با هیجان خودم را به اتاق می‌انداختم تا گزارش جالب یا هیجان‌انگیزی، اللخصوص از کشفیات کودکانه بدم، نگاه ماسیده خانم‌والده بهم یادآوری می‌کرد« خجالت بکش، خرس گنده» یه لیدی تو خونه یورتمه نمی‌ره
همین‌طوری تدریجا دست و پام کوتاه شد و از نردبان دزدا به چهارپایه بدل شدم
هیجاناتی که سرکوب می‌شد، مثل غده درونم رشد می‌کرد تا وقتی که همه سعی داشتند پوز زنانگی از هم بزنند، من قصد داشتم از در و دیوار بالا
برم
منظور اینکه، جوشش درونیم گم شده و هیچ حس عاشقانه‌ای درونم نیست جز بغضی ممتد
هنوز نفهمیدم ما برای چه تجربه‌ای به این جهان اومدیم؟
به‌قول گلی: آخرش نفهمیدم ایی عشق و شیطون ساخت یا خدا؟
اگه شیطون، پس چی می‌گن هی، عشق الهی و اینا
اگه خدا ساخته؟
پس چرا آخرش

یا همه هی چشم غره می‌رن و آدم و این‌
جوری نگا می‌کنن
یا این‌که تندی باهاس رفت جهندم ؟

دوستانه


دیروز یکی از قدیمی‌های شما یه ایمیل فرستاده شیش کیلومتر. شکر که انقدر ارزش وقت داشتم
اما، ده مورد از من خطا گرفته بود. یکی غرور زیادی و نگاه از بالا به دیگران
واقعا اگر این‌طوره، شرمنده
باز شکر که شد از دیشب دنبال رد‌پای غرور بگردم. تقریبا به آنچه هستیم چنان عادت می‌کنیم که، تغییرات به‌مرور زمان را نمی‌بینیم
دیگری تغییر باور و جهتم
قرار نیست همیشه فقط یک‌جریان تجربه بشه؟
ما هر لحظه در حال تغییریم. اما اگر سیر نزولی داشته باشه، خطرناک می‌شه
دیگه اینکه معتقد بود خودم با نوشته‌هام تفاوت زیادی دارم
مگر
غیر از دوستان قدیمی که این‌جا هم پیگیرم هستند. کسی منو پشت این کلمات می‌شناسه؟
اما از اون‌جایی که کارت سوخت به بازار آزاد راه پیدا کرده و جبرئیل ر به ر الهام تحویل خلق خدا می‌ده. حتما چیزی هست که من خبر ندارم
گفته بود پیداست، شکست عاطفی داشتم که دیدگاه منو به سمت خلاف جهت به خودش سرگرم کرده
راستش من اگه عاشق بشم چنان غرق عشقم که دیگه اینجا پیدام نمی‌شه که کسی بفهمه یا نه
و اما شکست
ما همیشه نرسیدیم. پس از اول باید کج و کوله می‌نوشتم

۱۳۸۶ مرداد ۲, سه‌شنبه

انقراض


پسر دایناسور به دختر دایناسور
میای بریم خونه ما؟
دختر دایناسور: نه
پسر: من بیام خونه شما؟
دختر: نه
پسر دایناسور: خب همین‌کارها رو کردین نسل‌مون منقرض شد
هی می‌زنید تو ذوق من
که، چرا ذکر عشق، عشق گرفتی؟
خب همین‌کارها رو کردین بانوان گرام دور عشق و عاشقی را خط کشیدن و ( دور از جون همه ) مثل تلفن همگانی، تا ریال نریزی
ارتباط با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی‌باشد و اینا

حالا این‌که من از زبون رفتم و دیگه اصلا عشقم نمیاد، مشکلات مردم زمین حل شد؟

تابو


صدهزار مرتبه شکر که این واژه " تابو" به‌وجود آمد تا هر چی بزرگتر از باورها یا حد و مرزها بود، بپیچونیم پشتش
هرچی جوابی نداره از خانواده تابوها سر در میاره
معلوم نیست کدوم فرهنگستان این تابوها را تعریف کرده و حد و مرزش را رسم کرده؟
چون به هر مناسبت، یک تابو وجود داره که ممکنه همه زندگی و شرفت رو به خطر بندازه
این قدیمی ها هم از هر چی سر در نمی‌آوردن مثل قرآن می‌پیچیدن لای پارچه بوته جقه‌ای می‌ذاشتن بغل گلاب پاش و دیوان حافظ، سر تاقچه
از جمله تابوهای غیر قابل بخشش
زمان ظهور امام زمان و
رقم دقیق سن بانوان گرام است

چشم‌ها را باید....




ببین! حالا من یه چی می‌گم: من
تو جدی نگیر، من
این من یعنی منه همه. البته با اجازه بزرگترا. یعنی تو می‌‌خوای بگی مثل من زخم یا خودخواهی نداری؟
همون منه مغرورت، همون ترس‌هایی که تو رو به محاسبه می‌کشونه. از گذشته‌ای میاد که تو زخمش را حمل می‌کنی
مثل خان‌جونا نسخه ننویس
باور کن همه ما دردناک شدیم. درد تجربه‌های زشت یا غلط دیروز. حتی تجارب شیرینی که تلخ تموم شد و هر کدوم بخشی از ما را تغییر داده
. همه اون چیزهایی که نمی‌ذاره مثل بچگی یه صبح تا شب به سریال دیشب یا فردای در پیش رو فکر کنیم
یا حتی اومدن و رفتن عید

EGO



اگر در رو به تمام دنیا هم ببندی، نقطه ضعف‌ها با کوچکترین نسیم سرباز می‌کنه و تو می‌بینی دملی چرکی داری به وسعت کودکی تا اکنون
هنر نیست از مردم فرار کنیم و به غار و کوه پناه ببریم. در تنهایی همه ماهیم. گل
هنر در ماندن و مواجهه با " من " است وسط این آدم‌ها . دردت بگیره تا بفهمی زخمی پنهان درونت داری
منه زخمی، منه جامونده و وامونده، منی که دائم رنج می‌کشه و در عذاب. من دروغ‌گوی حقه باز. منه دو در باز. می‌دونم هیچ‌یک از شما چنین منی ندارید. با خودم هستم. لطفا فردا برام پیرهن عثمان نسازید
خدایا پناه می‌برم از من به تو
اگر این منه نبود، حتما شکل و شمایل دنیا الان بسیار متفاوت بود
این منه که هم فقر میاره، هم ثروت. یا من انقدر تن‌پرو و خودخواهه که هیچی نمی‌شه
یا طماع و حریص که همه چیز می‌خواد
تعادل نداریم چون ارتباط زمین و آسمان قطعه
مشترک مورد نظر در دسترس نیست


همشهری؛ از وقتی بنزین سهمیه بندی شده، جبرئیل دیر به دیر میاد پیشم و من از الهامات به دورم. در نتیجه، هرجا رفتی، لینک یادت نره

۱۳۸۶ مرداد ۱, دوشنبه

خدا سالار



از بچگی به گوشم خواندن، زمین گرد و آسمون آبی است

بماند خیلی زود یاد گرفتم، آسمون هیچ رنگی نیست
اما دنیایی به وسعت باورهاشان برایم ساختند که اگر کمی وا داده بودم. باید شب‌ها از خوف قیامت و گرزهای آتشین تا صبح خوابم نمی‌برد

از همون بچگی یه عروسک دادن بغلم تا تمرین حمالی و بچه‌داری کنم. یعنی بیشتر از این از خودشون باوری نداشتن که ازمن داشته باشند

گفتن: مرد خدای خونه است و باید مثل یک زن سربراه مطیع اوامرش بود. که البته این قانون بیشتر در حیطه عروس‌های خانواده رسمیت داشت
همه چیز را گفتن. بعد به انتظار نشستن من مثل بز جواب پس بدم. ذهی خیال‌ باطل
شاید اگر گذاشته بودند دنیا را بر حسب توانایی های خودم تعریف کنم، اینطور ته بن‌بست گیر نمی‌افتادم
بیشتر عمر رفت برای تعریف قوانین تازه و حالا هم که وقت زندگی است، در حوصله من نیست

شک و ایمان


راستش نوک زبونمه، اما بیرون نمیاد

کلی حرف برای گفتن دارم. صدام درنمیاد
مثل موقعی که جایی هستی و باید چیزی بگی، اما هیچی برای گفتن به ذهنت نمی‌آد و هنگ کردی
گاهی به درست بودن جایی که هستم شک می‌کنم . گو اینکه دکتر شریعتی گفته
« شک نشانه ایمانه» ولی اون ایمان به‌خداست
و این تردید برای درستی نقطه حضور من
از سرشب نشستم زیر ذره بین خودم، از بابت هیچ‌کاری مطمئن نبودم!نمی‌شه در راهی که درش دل نداری موفق بیرون بیای

بزرگترین تردید عملکرد سال‌های عمرم تا این لحظه است
تمام کارهای کوچک و بزرگ در برابر نظرم چرخید. به همه چیز شک داشتم، شاید حتی از بابت بعضی پشیمون
غیر از بچگی. حیاط بزرگ محله نارمک با سرو شیرازهای بلند در اطرافش و درخت توری که عصرها جای من بود. همه چیز امن و مطمئن بود
هنوزم مطمئنم تنها روش بی‌خطا و صحیح زندگیم، ایام بچگی بود که، فقط خودم را بازی می‌کر‌دم

چند نفس بیشتر









خدا رو شکر جای هیچ‌کدوم از این‌ها نیستم

مانا


دوست عزیز ترمز کن که انگاری دستی‌دستی داری می‌بریمون خانه سالمندان یا دور از جون همه، منو به شازده‌محمد تفرش و خودت را به بهشت‌زهرای تهران
معنی میان‌سال، نوجوان و خام یا پیر رو به موت برای من مفهومی نداره
نه تنها من؛ دوستان بزرگتر و آدم‌های خیلی بزرگتر از خودم می‌شناسم که، باور ندارن چند ساله شدن
و این خیلی منطقی است و به روح می‌رسه که سنش بزرگ و کوچیک نمی‌شه
اون همیشه تازه و جاری است. فکر کن اگر الان یاری داشتی باز اینجا خودت را میان‌سال معرفی می‌کردی؟

تازه اول عشق، اول نونهالی است
زمانی است که یادت می‌ره چقدر از راه را آمدی یا چقدر از تهش باقی مونده
پیری یعنی
گیر کردن در عادات زندگی روزمره و پذیرش مرگ

روز منفی



یه روزهایی امواج کیهانی و حتی طبیعت و زمین، مناسب ریتم ما نیست. مثل دیروز من که حسابی کم آورده بودم.البته جای شکرش باقی است که به رازش پی بردم. گرنه در قدیم الایام رکوردار خودکشی در فامیل بودم. که بیشتر مربوط به ریتم لوسی من بود
تا امواج کیهانی
امروز معجزه‌ای نشده. اسب بالداری سوار رویایی‌اش را برایم نیاورده. در قرعه کشی بانک هم برنده نشدم. اما، حالم خوبه
اون روزاصطلاحا به روز بن‌بست‌ها معروفه. یعنی همه چراغ‌ها قرمز و هر چه دست‌انداز و چاله چوله است. گذاشتن در مسیر ما و کسی بله به زبونش نمیاد
همه ما اینطوریم. مواقعی که چیزی باب میل‌مون نیست و اون مکان را ترک می‌کنیم و در اشکال حاد تر مثل من عضو یکی از بخش‌های اورژانس که دائم آماده ترک جهان هستند
یعنی، کافی است مطلبی باب میل و مراد در نیاد. نه تنها طرف یا سوژه مربوطه نفی و طرد می‌شه. بلکه جهان و همه امکانات کشف ناشده‌اش به درک واصل می‌شه
وای چه خودخواهی بزرگی! فقط خدا کنه، روزی هستی منو بیخ دیوار گیرنندازه که، تو برای من چه کردی؟

۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

بی‌موقع


خدا خودش کمک کنه یاد بگیریم یه جوری راه بیفتیم که سر موقع برسیم
نه زود و نه دیر
یه جوری که، کسی از بلاتکلیفی مجبور نشه این‌پا و اون‌پا کن
نه خودمون نفهمیم آدرس و درست اومدیم یا نه؟
چه بسا اگر سروقت پیدامون شده بود، درست و بموقع‌ بود
شاید، سرموقع نمی‌رسیم. چون قرار نیست برسیم؟
کاش اون‌ها که قراره بی‌موقع بیان یا بی‌موقع برنن. هیچ‌وقت نیان
بهتراز پریشونی در اضلاع اتاق نیست؟


این ترانه به‌سوی تو، ماهه

طلبه


عجب روزی بود دیروز! حالم از صبح خوب نبود و به همین مناسبت ذهن بدکردار گذاشت تو کاسه نقطه‌ضعف‌هام
نمی‌دونم چیزهایی که نیست و این‌طور بی‌تابم می‌کنه، اگر بود باز این‌طور برام جالب بود؟
از بچگی از نه شنیدن انقدر بدم می‌اومد که ترجیح می‌دادم چیزی نخوام تا نه نشنوم" از بچگی، منم گنده بوده" اما دنیا برای من اینطوری زیباست
کاری نکنم که نه بشنوم
حالا طلبه عشقم شاید چون ندارم؟
شاید اگر به تمام و انتها تجربه بشه، انقدر هول و ولا نداشته باشم و برم سر صبر به زندگیم برسم و دیگه ذهنم و دستش ندم
کلی از عمرم رفت در طلب این طلبه
وقتی چیزی دور از دسترس باشه ممکنه حتی به اسطوره بدل بشه

قطار زندگی


نه! امکان نداره بترسم. یا لااقل از انتظار " نه جستجو" عشق ناامید یا خسته شده باشم. این دیگه بی‌انصافی است
اما، عامو ما دیگه ان‌قدر بزرگ شدیم که دیگه مثل سی‌سالگی دل‌مون برای هر نگاه و پاهامون دنبال یه پیشنهاد نلرزه، یا نه؟
من که شدم و از تو بی‌خبرم
کار از عشق اول و دوم و سوم هم گذشته و به‌جایی رسیده که نمی‌تونی به تماشای هر پنجره و منظری بنشینی. دنیا ترن در حال حرکتی است که هر یک از ما امکان استفاده از یک پنجره‌اش را داره
قدیم‌ها به جهانی به‌وسعت ابدیت نظاره داشتم و حالا به زمانی اندک پسه رو
بهتره تنها باشم تا الکی خودم رو گول بمالم که انگار بناست از این یا اون خوشم بیاد. راست می‌گی ذهنم پریشونه. اگر غیر از این بود اینطور عاصی نبودم
در فکرم. در فکر سفر. باید دوباره چمدون ببندم و راهی سرای رستم بشم. که اون‌جا خدا هستم و از تنهایی باکم نیست
عظمت کوه و جنگل چنان مسخم می‌کنه که نمی‌تونم ذهنم رو درگیر جعلیاتی کنم که از پیش برایم ساختن
عشق. عشق آسمانی یا افلاطونی یا همونی که تو می‌دونی
هیچ‌یک تجربه نمی‌شه. چون انسان خودخواه و تنهاست. نمی‌دونه چطور عاشق بشه یا اصولا عشق چیه؟
فقط می‌تونه عاشق خودش باشه

ناکجای من


ذهن هراسیده و ملتتهب من دایم دنباله عشق می‌گرده که باور نکنه تنهاییم
شاید این عشق که کم‌کم به واژه‌ای خیال‌انگیز یا توهمی فانتزی دور از دسترسی بدل شده، یکی از اختراعات بزرگ انسان برای فرار از تنهایی بی فروغ دنیا باشه؟
از خودت خارج شو، برو بالا. بالای بالا. زمین چنان کوچک می‌شه که تو حقارت انسان را خواهی یافت
ما دنبال عشقیم تا با ذهن تنهای‌مان مواجه نشیم که این مواجهه انباری است از شکست‌ها و ناکامی های بی‌جواب
وقتی عاشقی تو کنار می‌ری و او جای تو رو پر می‌کنه. و وقتی تو همه او باشی جایی برای فکر کردن به کمبودها و کاستی‌ها نمی‌مونه
یکی هست که منو دوست داره واین تائیدی است بر درستی و خوب بودن من. درواقع اضطراب نابلد بودن زندگی جای خودش را به توهم رویاگونه عشق می‌سپارد
شاید بی‌تابی‌ها و بی‌قراری های عشق از باب اینه که نه ما خودمون را باور و دوست داریم. نه دیگران
پس بهتره در تب‌و‌تاب عشق بال‌بال بزنیم تا از خود بیزار. دیگران ناکافی و تنهایی ما به گردن آنها خواهد بود که با ما ریا کردن
نه این‌که ما کم باشیم. همه چیز همیشه به بیرون از ما برمی‌گرده تا جهان امنیت خودش را حفظ کنه
که ما معنای جهانیم

انالحق


تعریف دنیا از من شروع می‌شه تا به من ختم بشه
این همون مفهومی است که هندی‌ها می‌گن: « دنیا خیال‌هه، سراب‌هه» تعاریف من از دنیا بنا به تجربه من و بخش اعظمش بنا به تعاریفی است که از وقتی چشم باز می‌کنیم، تحویلم دادن
مثل دنیا گرد و خدا اون بالاست
بچگی همیشه دلم برای خدا می‌سوخت که طفلی یا مجبور هی با طناب بیاد پایین یا ما رو با طناب بکشه بالا
حالا چه لزومی داشت خدا انقدر دور از دست‌رس باشه، هنوز نفهمیدم! البته تا حدودی هم می‌دونم اما از ترس این وزارت فخیمه ازما بهترون که زبونم و چیدن سکوت اختیار کردم
این خیلی ساده تره که هر جا کم میارم. یا ظلمی بهم می‌شه حواله بدم به خدا که انشالله طرف ریز ریز بشه و من دلم خنک
اما، تو باورت می‌شه که من لال مونی بگیرم؟ استخفرالله
همه مشکلات هم از این دست بوده و هست
نیاز به یکی بیرون از من برای راحتی و آسایش دنیا. خدای حامی که همیشه مواظبه همه چیز هست، اولینش من
از اول هم شاید چون نیاز به حامی داشتیم و چون از خودمون ناامید بودیم ترجیح دادیم خدا بیرون از ما باشه؟ چون ما که هیچ‌وقت با این توصیفات و توضیحات نمی‌تونیم مالی باشیم که خدا بخواد از درون ما جوشش داشته باشه
پس چون ما اصولا آدم نبودیم ترجیح دادیم حضورش را در" من " نفی کنیم. حاضریم به انواع رمال و جادوگر یا ... دخیل ببندیم اما از خود آویزان نباشیم
شاید وحشت انالحق منصور را از کودکی در ما جا دادن که هرگز نگوییم
انالحق

من خدا


کافی است خدا را از معادله زندگی حذف کنیم
خواهی دید، همه گناهان پاک می‌شود و معنای خیر و شر عوض خواهد شد
راه‌ها باز و مسیرها آزاد خواهد شد. اما این‌که در میانه یا انتهای مسیر چه پیش‌خواهد آمد، با خودت است
باوجود او می‌توان دل به نشانه‌ها بست. معجزات و امنیت هستی را باور داشت
اما با برداشتن خدا تو هم از میانه برخواهی خاست. که روح حیات از روح خداست و تو خود خدایی

راهی نیست مگر کنار آمدن با خود

۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه

من ماهم


غروب که برگشتم خونه، نه از خودم تنها. که از همه تیر و طایفه‌ام شاکی بودم
از نقیصه‌های ژنی که اگر نبود شاید من الان یا دختر شاه‌پریون بودم یا ماری کوری
سیندرلا هم نشدیم که بگیم خب، مهم اینه که عاقبتش به‌خیر بود
یا از قصور سرنوشت. که ای چه بسا الان شاهی، وزیری چیزی بودم
از تمام چشم‌های شور نظرهای تنگ که همیشه مانعم شدن و من پس رفتم
از هر چی انرژی منفی که شاه‌راه‌ پیشرفت و موفقیت منو بند آوردن
از دست مامای سنگین دستی که منو به‌دنیا آورد و شاید تنبلی له‌له که زورش اومد بند نافم و خونه یه آدم خوش‌بخت بندازه
به هر حال هر چیزی ممکنه جز این‌که من زندگی کردن بلد نبوده باشم
یا جایی حماقت، شایدهم جهالت. حتی کوتاهی یا سستی کرده باشم

رسم دنیا


از ازل دنیا را وارونه و کمی متمایل به چپکی ساختند. از نافرمانی شروع شد تا به ناامنی رسید
هرچه را از مقابل دست آدم برداری طالبش می‌شه و آنچه را که با احترام به دستش می‌دهی پس می‌زند
ذاتش با کار خلاف و جهتش بر خلاف جهت زندگی است
دنیا هم بیشتر از این نیست. رسمش همین بوده و هست، درست مانند انگارة عاشق شدنش
وقتی کسی را دوست داری، او تو را دوست ندارد
اما کسانی دوستت دارند که، تو دوستشان نداری
گاهی هم که دوست داری و به‌دست می‌آید، دیگر جاذبه‌ای موجود نیست
تو ترکش می‌کنی
اما، آن‌که تو دوستش داری و او هم خواهان تواست
به‌دست نمی‌آوری. یا او می‌رود
یا، تومجبور به رفتن می‌شی
اگر هم به هر دلیل با هم بمانید. مطلب سهل الوصول مسئله حل شده و گذشت‌های تلمبار هم به‌همراه داره که از همین‌جا نفرت شروع می‌شه

زل بلا


از اولش قرار نبود اون‌موقع بیام
یعنی، قرار بود آبان به دنیا بیام. اما زلزله اومد منم از ترس شهریور اومد
برای همینه شاید که انقدر دل کوچیکم و تحمل هیچی ندارم؟
خانم والده قدیم‌ها می‌فرمود: زلزله منو ترسوند تو زودتر به‌دنیا اومدی
از سن بلوغ که از درخت‌ها بالا می‌رفتم و عالم و آدم را به بازی داشتم
فتوا دادن که: چه ساده بودم من! نگو از وحشت به دنیا اومدنت، زمین لرزیده و زلزله شده
حالا هم هر چی خودم و می‌چلونم کمی صبوری و انتظار یاد بگیرم، راه نداره

برمی‌گردم


وقتی می‌گی، برو.
می‌خواد باشه. تا جایی که تو بگی بمون، اون بگه نه
یعنی چیز. می‌دونی، دست خودم نیست. باید برم
یعنی جواب نمی‌ده دیگه
وقتی می‌گی، خب چه کنم باش
می‌خواد بره
اینها نه که کار دل باشه. کار ذهن خودخواه و منیت وحشتناک همه ماست
تحمل نداریم کسی ترکمون کنه. ترجیح می‌دیم اگه قراره یکی بره، اون ما باشیم. شاید اینطوری کمتر درد می‌کشیم
پذیرش اینکه من نادوست داشتنی هستم، فاصله چندانی تا مرگ نخوهد داشت

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه

سهمیه انتظار


روزی که به سلامتی از طوق ذلت خلاص شدم. خواهر بزرگ به دیدن اومد و گفت: نترسی‌. هیچ مهم نیست
تا اینجاش که فوق‌العاده بود چون فکر کردم اومده شماتتم کنه. بعد گفت: من بیست و پنج‌ساله تنهام هیچ مهم نیست
مطمئن باش یک جفت چشم زیر آسمون خداست که منتظر و سهم تواست
کسی که به تو همون‌قدر نیاز داره که، تو به اون محتاجی
برای نقطه حرکت، امیدواری خوبی بود. اما، منم نشستم پای این انتظار. انتظارها نه از هر انتظاری
هزار دفعه فکر کردم اومد، ولی اون نبود. هزار بار مایوسانه برگشتم و پاهام تاول زد
گاهی فکر می‌کنم این داستان بنی‌آدم و پیکر و اینا مصداق همین هزارتا چشمی است که در وحدت وجود به تک می‌رسه ؟
اگه این خودگولی رو بلد نبودیم که از هراس می‌مردیم
دایم سرخودم و شیره می‌مالم که غصه نخورم. شاید اگر یک‌بار حسابی غصه بخورم دیگه منتظر ننشینم

آدم و حوا


تقصیر ما نیست. یادمون ندادن انسان یعنی تمام نیازهای انسانی
یعنی ما از این گوشی‌های ناهمراه بدبخت تریم که نیاز به شارژ نداشته باشیم؟
یا حتی از ماشینی که استارت می‌زنی راه می‌افته؟
آخرش بنزین می‌خواد. وگرنه به‌سلامتی یک‌جا از حرکت می‌ایسته
هستی مجموعه ضدین است. شب، روز
زشت، زیبا. نر، ماده
مثبت، منفی. زن. و مرد
از این ساده تر هم ممکنه؟
دو قطب، مکمل هم که از‌هم انرژی می‌گیرن
حتی برای نفس کشیدن. راه رفتن، یا خندیدن. برق هم دوفاز کنه، نتیجه معلومه اگر نول نباشه جریان برق ممکن نیست
حالا این سکینه خانوم اینجا نشسته و هی غر می‌زنه که، دوره‌آخرزمون شده. دخترا حیا رو خوردن آبرو رو قورت دادن
من تا حالا فکر می‌کردم آبرو رو می‌برن یا می‌خرن یا میارن. اما این مدل قورت دادنی مثل قرص باید از همه‌اش
راحت‌تر باشه
ما که یه عمر از ترس آبروی اجدادی و بومی و جغرافیایی و فیزیکی گاهی هم انشایی نتونستیم برای خودمون زندگی کنیم
این بخشی هم که از واجبات حیاتی است و می‌شه در خفا انجام داد
از بخت یاری ماست شاید، آنچه که می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید
یا از دست می‌گریزد؟
ولی من هیچ‌وقت نفهمیدم که تاچ و ماچ چطور می‌تونه دنیا رو به آخر برسونه؟

جمعه، خدایی

چه توقعاتی که از آدم ندارن این مردم؟ خب برای همین عراقی‌ها پرشین‌بلاگ و دو در کردن دیگه
بابا تو یک آدم نشون بده که حرفاش فقط شعار نباشه، من بعدیش
ما فقط خوب یاد می‌گیریم. خوب حرف می‌زنیم و خوب می‌نویسم. حمالان مهم و عالی‌قدر آگاهی
به‌قول منقلیه:« کو حال؟» اوه ه ه ه ه ه مگه من قراره چی‌کاره بشم این‌همه به خودم زحمت بدم؟
بالاخره یه جمعه‌ای امام‌زمان خودش میاد و معنی جمعه رو عوض می‌کنه
ما که یه عمرزندگی نکردیم که یه روز جواب این موسیو رو پس ندیم. بذار این یه کار و خودش بکنه. پس این خدا و اونا که بیرون از ما قراره همه‌مشکلات و حل کنند چکاره‌اند؟
یه تقویم دارم مال بیست و هشت سال پیش، هنوز جمعه توش جمعه است و سر برج اول برج. من جمعه رو عوض کنم. از اونجا چطور پاکش کنم؟
راستش حالا که فکر می‌کنم جمعه انقدرهام تلخ نیست که من به زحمت تحول بیفتم
انقدر که از ترس این اداره دارایی خالی رو به‌پایین بستیم، پاک خالی شدیم. گفتیم این یه‌جا رو خالی رو به بالا ببندیم. کی به کیه؟
همین‌طوری می‌شینیم بلکه یه معجزی چیزی داستان و عوض کنه. ما که اینکاره نیستیم که شما فوری انسان خدایی رو به‌روی آدم می‌زنید
انسان روز اول خدا رو خواست که دلش و خوش کنه اون مواظب همه چیز هست




تلخه جمعه


یک جمعه دیگه رسید. البته نه خفه و نه دم‌کرده. برخلاف تابستان‌های تجربه شده تا اکنون، تابستانی خنک و روح‌نواز
اما تا قیامت جمعه، جمعه است. سنگین و متورم. تاریک و مایوس
قهوه غروب به ظهر می‌رسه و تو هیچی برای قورت دادن غروب تلخش نداری
خدایا می‌شه تو هی ببینی این جمعه‌های ماسیده و کدر را و هیچ فکری براش نکنی؟
می‌دونی چند نفر الان حال منو دارن؟
چند نفر از این جمعه‌های تلخ بیزارن؟
فهمیدی دوست ندارم شنبه به جمعه برسه و باز بیام و از تلخیش بنویسم
پس آخه تو چه جور خدایی هستی؟
هر جمعه می‌فهمم چقدر بی‌خاصیت و بی‌هنرم که دارم میرم و هنوز نتونستم دست به ترکیب بی‌ریخت این جمعه‌ها بزنم
تازه تو فکر راه میانبر تا خدا هم هستم
چه بامزه! تو کار خودم واموندم؛ دنبال خدا می‌گردم

انسان روح است نه جسد


جان مادرتون حرف دهن من نذارید که، این وزارت فخیمه از ما بهترون به حد کافی با من مشکل داره
فقط گفتم: مرگ پایان هویت انسانی ماست. نام، سمت و هر گونه وابستگی " تعلق‌خاطر" که در حیطه ذهن و مغز بایگانی می‌شه
اتفاقا بیش از هر چیز به روح اعتقاد دارم چون، تجربه‌اش کردم
حالا نه تنها برای خودم روح قائلم بلکه برای تمام هستی
موجودیت روح را باور دارم
از باد و آب و گیاه تا من
خالق هستی، آگاهی ناب، روح حیات و انگیزش هستی است
ما حامل روح او هستیم" انسان خدایی" بی وکیل و وصی. تا لحظه‌ای که روح در بدن حضور داره حیات ادامه داره و با ترک جسم ممات حادث می‌شه
روح حامل آگاهی‌های گردآوری شده ما در تجربه زمینی است. نه اطلاعات صفر و یک. حتی برخی از عادات و نقاط ضعفی که نیاز به تصحیح داره و در تجربه زمینی باعث ایجاد آسیب به غیر از ما شده، با روح می‌ره تا در تولد بعدی در مسیر تازه تصحیح کنیم. که البته همه فراموش می‌کنیم
حالا چرا و چی می‌شه؛ بحثی بلند و سنگینه که در وبلاگ نمی‌گنجه
اما من، تو، او همگی خداییم. بی واسطه و وابستگی به بیرون از خود
انسان صغیر نیست که نیاز به ولی داشته باشه

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

پیامک


الله و اکبر. پناه می‌برم به‌خداوند خطاط حکیم
بابا یکی رو از تو گور دربیاریید بلکه سوادش رسید یه سروسامانی به این فرهنگستان ادب پارسی بده
صبح شنیدم سه گزینه ارائه شده برای انتخاب بهترین جایگزین " اس‌ام‌اس" یکی، پیامک
نمی‌دونم حالاچه اصراریه ما انقدر پارسی صحیح داشته باشیم؟
وقتی نصف زبان رایج‌مان از واژه‌های عربی است؟
چه گیریه به اسامی لاتین دادین؟
از قرار فقط نبرد فرهنگی با این استثمار جهان‌خوار آمریکا و بریتانیای کبیره؟
وگرنه اینکه ما که داریم عربی می‌شیم. حتی به زبان عربی عبادت می‌کنیم. کجامون پارسی مونده که این یکی جا مونده؟
فقط این " اس‌ام‌اس " جا تنگ کرده بود که بشه، پیامک؟
تا شب دیگه یک‌بار هم از واژه بیگانه " اس‌ام‌اس" استفاده نشد
تولد پیامک بعد از کش‌لقمه و دست‌آزاد وووووو مبارک
من‌که امروز هربار شنیدم، " پیامک" یاد علمک گازی افتادم که به‌خاطرش مجبور شدم وسط زمستون سه مرتبه تا نوشهر برم

عشق‌های آن‌چنانی


دخترها همچی که به سن بلوغ می‌رسن. می‌شینن پای غم عشاق رمان‌های عاشقانه
از قدرتی پروردگار این عشق‌ها چنان پر درد و رنج و بیچارگی است که فقط به‌درد اسکار می‌خوره
اما کسی اول هیچ کتابی از اصول رمان نویسی. نقش راوی در پیشبرد رمان
و تاثیرات دراماتیک بیان در روند موفقیت کتاب توضیحی نداده. از ایجاد تنش در گفتگو...... که این مادر مرده‌ها بفهمن
این‌ها فقط در کتابت مقدور است نه در حیات
رمان شد رسم‌الخط عشق و همه دربدر بیابان و چهارراه به‌خاطرش
هربار دلت لرزید، قدرش رو بدون
هر چی سن بالا می‌ره قلب مقاوم‌سازی شده و به هر ریشتر پایینی تکون نمی‌خوره
هربار گوش‌هات داغ کرد و از انتظار در دقیقه چهل بار رفتی پشت پنجره، کامل تجربه‌اش کن
چون ممکنه بعدها خوابش رو ببینی این‌طور معصومانه و گرم انتظار بکشی
یا شاید باوری درت نمونده باشه که به‌خاطرش اصلا پشت پنجره‌ای بری


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...