روزی که به سلامتی از طوق ذلت خلاص شدم. خواهر بزرگ به دیدن اومد و گفت: نترسی. هیچ مهم نیست
تا اینجاش که فوقالعاده بود چون فکر کردم اومده شماتتم کنه. بعد گفت: من بیست و پنجساله تنهام هیچ مهم نیست
مطمئن باش یک جفت چشم زیر آسمون خداست که منتظر و سهم تواست
کسی که به تو همونقدر نیاز داره که، تو به اون محتاجی
برای نقطه حرکت، امیدواری خوبی بود. اما، منم نشستم پای این انتظار. انتظارها نه از هر انتظاری
هزار دفعه فکر کردم اومد، ولی اون نبود. هزار بار مایوسانه برگشتم و پاهام تاول زد
گاهی فکر میکنم این داستان بنیآدم و پیکر و اینا مصداق همین هزارتا چشمی است که در وحدت وجود به تک میرسه ؟
اگه این خودگولی رو بلد نبودیم که از هراس میمردیم
دایم سرخودم و شیره میمالم که غصه نخورم. شاید اگر یکبار حسابی غصه بخورم دیگه منتظر ننشینم
یا حق
پاسخحذفاولا اینکه شما سالاری این حرفا چیه میذاری توی کاسه ی ما پدر ما به اندازه ی کافی توی این عمر بیستو هفت ساله در اومده که نوکر نخواد
دویم اینکه یه روز یکی رسید به یکی گفت چطوری؟ اون یکی گفت :هی میگذره... حالا حکایت ماست
سیم اینکه مگه اصلا شما حقی هم دارین که یادش بیفتین؟ منظورم ما بود
چهارم اینکه میگم آدمو یاد زوربای یونانی میندازی نگو نه بیا با این سرعت پابلیشی که به قول فرنگیا داری نمیشه که بهت رسوند
پنجم:
بابا این گردن ما از مو نازکتر دخترم شما گذشت کن
رخصت...
banoo janam
پاسخحذفhamoon jomleh akhar dorost hast, hessabi ghose bayd khord va kar tamam, khalas
dela khoo kon be tanhi ,, ke az tanha bala khizad
age in cheeza ro ham nagim ke divaneh shodim, hamsh taghsir in khoda hast, ke zan va mard ro afarid, bekhoda in khoda marz dasht