۱۳۸۶ تیر ۲۴, یکشنبه

رو دار


یه بغضی به گلوم نشسته که نمی‌دونم کجا بذارمش؟
یک بغض گنگ و مبهم. عاری از شکل و رنگ. احتمالا کانون ادراکم، به درک چرخیده؟
شاید به این می‌گن برزخ بین دو جهانی یا زمانی؟
هر اسم کوفتی که داشته باشه باید راجع بهش بگم و گرنه تا صبح ولم نمی‌کنه. اینم از درد تنهایی است که تو نتونی بغضت را با یکی بگی که مثل هیچ‌کس نیست
فقط خود، خودش باشه و تو دوستش داشته باشی خیلی ساده و برهنه
واوووووووووووو توقع‌ام رفت بالا
ببین خدا برای همین به‌من رو نمی‌ده
تا به خودم می‌خندم می‌خواد از دیوار همسایه بره بالا
تازه می‌خواد سر دربیاره، تا خدا چقدر راهه؟

۱ نظر:

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...