همیشه در نهایت از خودم فرار میکردم. این منه، خسته و کمی تا قسمتی هم لوس؛ یا کم میاره، یا زیاد. رفتم
رفتم و رفتم باز به خودم رسیدم. منکه نه دنیا را سه تلاقه و نه در عقد دائمش هستم. اما همیشه در حال فرار از من به منم . درآخر به گردن دنیا و آدمها میاندازم
یکی از همان دروغهای متداول جماعت نسوانه. ما حتی برابر آینه و به خودمون هم دروغ میگیم
اما فهمیدم چرا رفتم. البته نمیدونم چرا برگشتم. نه فیلی به هوا رفت و نه شقالقمر کردم اما به رازی مهم رسیدم
اینبار از خودم نگریختم که فرارم از عشقی بیفرجام بود
سایهای که بدرود را گفته بود، اما همچنان بیخ دیوار گیرم انداخته بود. یا هستی که میگی سلام. اگر گفتی بدرود باید واقعا رفت. نه اینکه بعد از هر لیوان قهوه سیاه این صفحه را باز کنی تا ببینی اونیکی، اونور دنیا به چی فکر میکنه یا، آیا هنوز دوستم داره؟
این خودخواهی مزمن مردهاست. مردهایی که حتی بعد از رفتن چنان نگران رد پایشان هستند که تو نمیتونی دیگه تکون بخوری
همیشه بین برزخ اسیر میمونی. نمیفهمی حالا این که نیست، واقعا نیست؟ یا هست و غمزه میاد که نیست
رفتم و تهمانده زهر عشقی که به جان داشتم، سمزدایی کردم و حالا بقول بچههای دوازده قدم: پاک برگشتم
البته تا اطلاع ثانوی که این کانتر بیخاصیت یک آیپی نشونت میده که از اونور خلیج فارس دوباره اینجا سرک کشیده
خب همین دیوانهام کرده بود که اونطور از عطش عشق بال بال میزدم
فکر میکردم این عشق مربوطه خیلی عشق بوده که اینطور آزارم میده. نگو همه چیز زیر سر سایهای بود که نه بودنم را میخواست
نه نبودنم. چه خلقت عجیبی هستید شما مردها؟
پناه میبرم به خدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر