در فقره حماقت و جهالت، همچنان یکهتاز میدان و سر کرده همه بزرگان این صنف مهم و متبرکه من هستم
از مکاشفات پتهانی و عیانی این دوران این بس که، هزارباره فهمیدم چقدر حقیرم!
کافی است تو هم جای من در اون بلندی ایستاده بودی. وحشت مرگ و لذت پرواز را در هم میکردی. بعد از خودت دور میشدی. بالای بالا. جایی که بهقول ( مترلینگ ) تو بهقدری کوچک میشی که حتی به چشم خودت نخواهی آمد چه به منظر دید خالق
با یادآوری لحظاتی که درد کشیدی و هزار بار از او پرسیدی: چرا من؟
چرا من که انقدر ماهم؟
منکه همیشه خیر و شرم و میخرم؟
چرا من؟
چنان از خودت خجل میشی که اجازه داری اون لحظه را ندیدی بگیری و بپری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر