یادم میاد بچگی هرموقع با هیجان خودم را به اتاق میانداختم تا گزارش جالب یا هیجانانگیزی، اللخصوص از کشفیات کودکانه بدم، نگاه ماسیده خانموالده بهم یادآوری میکرد« خجالت بکش، خرس گنده» یه لیدی تو خونه یورتمه نمیره
همینطوری تدریجا دست و پام کوتاه شد و از نردبان دزدا به چهارپایه بدل شدم
هیجاناتی که سرکوب میشد، مثل غده درونم رشد میکرد تا وقتی که همه سعی داشتند پوز زنانگی از هم بزنند، من قصد داشتم از در و دیوار بالا برم
منظور اینکه، جوشش درونیم گم شده و هیچ حس عاشقانهای درونم نیست جز بغضی ممتد
هنوز نفهمیدم ما برای چه تجربهای به این جهان اومدیم؟
بهقول گلی: آخرش نفهمیدم ایی عشق و شیطون ساخت یا خدا؟
اگه شیطون، پس چی میگن هی، عشق الهی و اینا
اگه خدا ساخته؟
پس چرا آخرش
یا همه هی چشم غره میرن و آدم و اینجوری نگا میکنن
یا اینکه تندی باهاس رفت جهندم ؟
همینطوری تدریجا دست و پام کوتاه شد و از نردبان دزدا به چهارپایه بدل شدم
هیجاناتی که سرکوب میشد، مثل غده درونم رشد میکرد تا وقتی که همه سعی داشتند پوز زنانگی از هم بزنند، من قصد داشتم از در و دیوار بالا برم
منظور اینکه، جوشش درونیم گم شده و هیچ حس عاشقانهای درونم نیست جز بغضی ممتد
هنوز نفهمیدم ما برای چه تجربهای به این جهان اومدیم؟
بهقول گلی: آخرش نفهمیدم ایی عشق و شیطون ساخت یا خدا؟
اگه شیطون، پس چی میگن هی، عشق الهی و اینا
اگه خدا ساخته؟
پس چرا آخرش
یا همه هی چشم غره میرن و آدم و اینجوری نگا میکنن
یا اینکه تندی باهاس رفت جهندم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر