یک جفت چشم خیره شده بود بهم. پلک نمیزد. منو با خودش برد. تا خاطرات کودکی که، چقدر حیوونی بودم و از مردها بقدری میترسیدم که حتی صداشون از تو رادیو گریهام میانداخت
یادم نمیره اون سال عید که برای اولین بار صدای بانو دلکش را از رادیو شنیدم و از ترس زیر میز ناهار خوری قایم شدم. شاید فقط ریتم دلخوش تصنیف رعنا باعث شد زیر گریه نزنم و تدریجا از زیر میز بیام بیرون
ولی نفهمیدم چی شد که از اول دبستان فقط پسرها رو دوست داشتم. اداشون رو در میآوردم و باهاشون به عالم و آدم کرم میریختیم
حالا میشنوم یکی بهم میگه:« تو داری از مردها با تنها موندنت انتقام میگیری.» واووو یعنی چی اونوقت؟
اولا که مردها ککشون هم نمیگزه زنی تنها بمونه یا نه. اما، من به خودم زجر بدم که یکی دیگه دردش بیاد؟
اول که چرا؟
دوم، من هنوزم دوستانم از جنس همون همکلاسیهای قدیمی است
یکخورده دیگه بگذره حتی به خودم شک میکنم. بابا بیخیال این نوحهها بشید
namordim o ye ahangh mardoneh dar in weblog shenidim....khoda sayeh mard ha ra az sareh zanha kam nakonad...elahi amin...(sheytanat)
پاسخحذف