۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

لطفا اراده فرما





فکر می‌کنی چی می‌تونه این آدم از هم گسیخته را جمع کنه؟
هوشیاری از وضعیت موجود؟ فهمیدم. اوضاع سه و باید جمع بشم و برم بیرون
چی می‌تونه کمکم کنه؟
حتا یه چیزی در حد، یک فال خوب
یک ذره امید
یه خبر خوب
یه موج انرژی تازه
یه کلام عاشقانه
اوه این دیگه معجزه شد
یه چیزی
خدایا یه چیزی برسون که پر انرژی از خونه بزنم بیرون
این موقع‌هاست که خاصیت حضور عشق در زندگی هویدا می‌شه
هیچ فکری قدرتمند تر از عشق موجود نیست
تو می‌تونی عشق داشته باشی
و مثل لودر بکنی و بری جلو
از هیچی هم باکت نباشه
حتما یه جرمی یه جای حساب کتابای هستی مرتکب شدم
که این موهبت حیاتی را ازم گرفتن؟

ببخشید اگر شما هنوز ساکن عرشی
یه نگاه هم به ما بکن که مقیم فرشیم
اندک
خرد
هیچ و تو همه چیز
خالقی و عالم به ارادة توست
لطفا اراده فرما

منه خالی




واقعا خاطرات رو انگولک نکنیم؟
داستان دیشب و پرتو باعث جابه‌جایی کانون ادراکم در زمان شد و حالم را بهم ریخت
این‌بار هنوز خبری که بخواد غافل‌گیرم کنه نشنیدم
اما ایمیل پرتو منو به سی وچند سال پیش کشوند و مقایسه چی بودیم و چی شدیم حالا؟
یهو تمام درد و رنج این سال‌ها از روحم عبور کرد
نه روحم از اون گذشت و درد کشید و گذشت
مرگ پدر، ازدواج ..متارکه... تا جایی پیش رفتم که از درون خم بشم
متوجه شدم، ثروتمند‌ترین زمان زندگی‌م همان سال‌ها بود
از اون به بعد یک به یک داشته‌هام را از دست دادم
بزرگترینش آسودگی خیال
خودم را در اکنون با شهرزادی که هرجا می‌ترسید به گلخونه پناه می‌برد
مقایسه کردم. اون شهرزاد بزدل حیوونی به مراتب به اکنونم شرف داشت
او ابدیتی پیش رو داشت که می‌تونست با تخیلات تعریفش کنه
دور از دسترس و امن
این شهرزاد ساعتی به زندگی فکر می‌کنه و هر لحظه منتظر رقص با مرگ
نه راضی از مسیر تا اینجا و نه خوشحال در لحظة اینک
خب این خیلی بد بود
کاشکی برای پیدا کردن پشت سر این همه درد نکشیم
باید یه چیزی درم اصلاح بشه
نمی دونم چی
اما از دیشب قلبم درد می‌کنه، بغض دارم و از زمین و زمان طلبکار
باید برم سازمان چی‌جی چی حافظا
می‌دونم با این هالة غمگین رفتن نه به پیروزی نزدیک شدن
که شاید...؟ برم فکر کنم با چی حالم جمع می‌شه؟

اگه گفتی؟
یه قطره امید به ساعتی بعد
نه حتا فردا
به قدر یک قدم

اوه باز ناله کردم؟
شرمنده
به‌به چه روز خوبی...........

حامی





اون موقع که هنوز می‌خواستم تمایلم را از حکایت مرد شش‌میلیون دلاری تا شوی رنگارنگ که به‌تازگی برام جالب می‌شد از هم تفکیک کنم
دوست هم‌محلی که از اقلیت بود. زیر گوشی بهم گفت:
ما باید از ایران
بریممنم که خنگ نمی‌دونستم چی می‌شه که آدم مجبوری یه‌جایی رو ترک کنه؟
کی می‌تونه چنین قدرت تصمیم گیری داشته باشه به‌جز پدر؟
اونا رفتند و ما موندیم و هزار و یک بلا و مصیبت که به زور هم که شده
دوریالی‌ام رو انداخت که اوه ه ه ه پونصد سال پیش
منظور هم‌بازی چی بود؟
اونا کی بودن. کی گفته بود باید ایران را ترک کنند
؟
و .......... چیزایی که اصلا به من مربوط نیست
ولی از دیشب که مخم رفته لای چرخ‌دنده‌های ذهنم و گیر کرده یه چیزی برام چندین برابر بزرگ‌نمایی شد
این‌که چرا به هیچ نام و وابستگی در همة عمر ازم حمایت نکرد؟
پدرکه زود رفت. باقی ماجرا هم که عمومی شد و قومی درگیر شدند
چرا کسی در این همه بلا ازما حمایتنکرد
جلوی بلا رو بگیره؟
بگه ما هم بلا رو ترک کنیم؟
چه‌طوری‌ست که خط ما که تازه هستی برای اون بنا شده
فقط در قیامت جواب می ده؟
پاداش می ده
کیفر می‌ده
اما روی زمین آنتن نمی‌ده
خب ایی یعنی چی؟


می‌دونی از وقتی این ریدر راپورت نوشته‌ها را عمومی کرده
دستم نمی‌کشه صادقانه بنویسم

سوالات زیر پتویی



همیشه همین‌طوری از آب در می‌آد.
نه بذار اول این رو بگم که واجب است و ...
راستی صبح بخیر
نه قم خوبه نه کاشون ، لعنت به هر دو تا شون
نه اولی نه دومی ازهمه واجب‌تر سلام و آرزوهای نیک اول هفته است
به امید آغاز هفته‌ای شیرین از رضایت
حالا دومی رو بگم
همون وقتاییکه بی‌بی‌جهان جغرافیای قیامت و سفر امامت را نقش می‌کرد
فکری آنقدر آزارم می‌داد که حتا جرات گفتن اون به بی‌بی را هم نداشتم.یعنی اون که جلودار قصه‌های
بهشت و دوزخ و قیامت بود و اصلا نمی‌شد حرفی در این مقوله گفت. چه بسا اسمم به صف اول منتظران دوزخ می‌رفت
ولی دروغ چرا شب‌ها زیر پتو خیلی بهش فکرمی‌کردم ، بیشتر از اونی که بی‌بی جرات داشت حدس بزنه
خب چرا ایی آقا نمی‌آد تا همه بدی‌ها رو ببره
که مام مجبور نشیم هی مواظب باشیم که دست‌مون خط نخوره و بد بشیم؟
خب مگه قرار نیست کمک آدما باشه؟
وگرنه به چه درد می‌خوره؟ تازه او که از همه گنده‌تر بود می‌گفتن در خونه‌اش به روی مردم باز بوده
این که آخرین ورژن به‌جا مونده از اون آقای بزرگ است، چرا قایم شده و اسم خوب، بد، زشت می‌نویسه؟
یعنی نباید دست آدما رو بگیره که راه بد و از خوب نشون بده؟
نباید بگه
آی آدمای من، این راه که می‌ری جهنمه، 

جلوتر قدم نذار و ... خلاصه یه چی شبیه آقای ... اسمش یادم نیست، مدیر کودکسان، کاخ کودک
که از صبح تو راهروها می‌رفت و می‌اومد و می‌گفت:
نکن جانم. بیا جانم. برو جانم .... باید بود یا نه؟
چرا کسی به آدماش کمک نمی‌کنه؟
مگه آدما رو نیاورده اینجا تا آدم شدن یاد بگیرن؟
ایی‌طوری که آدما همه‌اش دردشون می‌گیره، تا بفهمند دیگه این کار دردآور را نکنند
تا بخواد یاد بگیریم با چی شاد بشیم، عمرمون پر درد تمام شده
پس بودن ایی آقا برای چی خوب بود؟
فقط اسم نوشتن و .................. وای بسه


پرتو در facebook




اگه راه داشت، می‌دادم یکی از این قرآن خونهای بهشت زهرا
که بدتر میت را در گور می‌لرزونن تا رحمت و آسایش؛
برای جد و آباد و هفت پشت مبتکر ،facebook ، int ، com ، adsl , vpn ، @ ، قرآن بخونه
خلاصه که
به‌جای تمام نیامرزیده‌های بارگاه خلقت
همه این ها را
بیامرزه
فکر کن.
یه عمر یک خاطره باهات می‌آد، باهات می‌ره
گاهی زنده و تازه می‌شه به‌قدری که طعم طالبی و گلاب‌ی که در اون تصاویر خوردی
زیر زبانت هنوز مزمزه می‌شه
و تو از عصر " هلن و تروا " تا حالا از اون خاطرات و آدم‌هاش دور موندی
یهو از وسط زمین و آسمون ، داخل صفحة facebook می‌زنه بیرون
خاطره‌ای به‌نام ، پرتو ایزدی
هم‌بازی بچگی
همسایه دیوار به دیواری که من از روی راه‌پله‌های بام
از توی اون خونه
آینده‌ام راتعریف می‌کردم
خونه‌ای گرم، پر از انظبات و محبت. صدای پیانوی شعله که شب‌های سکوت باغچه را می‌درید
و به سبزه‌ها رنگ شور می‌پاشید
یا وقتی نقاشی می‌کشید و جرئت می‌کردم مثل او رنگ بر صفحه بذارم
همه چیزهایی که بی‌خبر خانم والده در دربدری‌های من و حیاط رنگ می‌شد
ثبت می‌شد
من می‌شد
از خونة مهندس ایزدی هدایت می‌شد
خانواده‌ای گرم و دوست داشتنی که همان سال‌ها برای اول بار هجرت را نشانم دادند
کوچ پرتو
همبازی بچگی‌های من به فنلاند
رفتن پیانو از محل و
آغاز
شیدایی من
به شناخت رنگ و کاغذ انقدر رفتم تا به سر چشمه‌ام رسیدم و چند سال بعد بالاخره
پیانو به خانة ما هم آمد
تا امروز و پریا
فکر کن.
مادر و پدرم نتونستن شکل‌م بدن
از پشت دیوارهای منزل ایزدی ها دو زاریم افتاد
آخ که برم قربون هر کی به‌فکر اینترنت افتاد
رحمت به شیری خشک یا تازه ای که
مادرت بهت داد

فنگ‌شویی، جمعه




انگاری باید خوب جمعه را صدا زد
مال ما که این‌طور شد، از شما خبر ندارم
پریسا هم وسط مراسم چلو دم‌کنان سررسید و جمع خانواده گرد شد
البته هم‌چنان از سفر که برگشتم با هر دو قهرم ولی از زیر بار مسئولیت مادری به اسم قهر نمی‌شه در رفت
مام در نرفتیم
آب و دونه جوجه‌ها رو دادیم و برگة آزادی گرفتیم که باقی روز رو برای خودمون ول بزنیم
خب بالاخره باید یه وقت آزاد برای شنیدن موسیقی‌های امروز پیدا کرد
یه‌جوری که بچسبه تنگه مراسم عصر جمعه و
حالش برده بشه
اوه امروز مراسم فنگ‌شویی هم به‌جا آوردیم
رفتیم و روبیدیم و انرژی‌های منفی رو از خونه ریختیم بیرون
لاکی‌بامبو ها رو به روش صحیح با پنج عنصر ادقام کردیم و گذاشتیم
غرب خونه بلکه این جوری تونستیم یه‌نموره به تعادل و ، عشق، شانس، شفا و خلاصه حال مثبت برسیم
عصر جمعه سلام
عشق سلام
دل‌خوشی ، سلام
سلامی با رضایت توام با نوای کارونش
سلامی معطر به عطر عود
و مزة چای احمد عطری، همراه چند پر دارچین و چند دونه هل
باید خودمون رو تحویل بگیریم که همه بدبختی دنبال عشق رفتن برای نبود انگیزة تحویل بازار خودمونه
وقتی یکی هست، یکی که مثل هیچ کس نیست
خب حال همه بهتر می‌شه، من که تنها نیستم
وقتی انگیزة بیرونی ندارم به‌خاطر حرمت لحظه و زندگی و سبزی، حیات
برای حرمت عشق هم که شده
باید به خودم مهربورزم و در معبد تنم روغن عضق بریزم تا مبادا این معبد خاموشی گیرد

برگ سبز






گفتیم قبل از دم انداختن چلوی ظهر جمعه یک قدر دانی کرده باشیم از جناب بیدل « عاشقانه »
جمعه است و موسیقی و گل و باغبونی تا ظهر
و وقتی دلت برای شنیدن و بردن لذت از یک موسیقی خوب
یه ذره شده باشه بهترین مسیر برای من سرک کشییدن به عاشقانه و بیدل است
قبل از رسمیت یافتن باغبانی امروز یه سری زدیم به دوست و جیگرم هم‌چی حال اومد
چند آلبوم اضافه کرده که البته نه جدید اما توپ
یکی از Karunesh که حرف نداشت Global Village
دیگری هم La Juderia خوانندة اسپنیش Yasmin Levy خلاصه که به سلیقه‌های متفاوت کار اضافه شده و منم یه چندتایی دانلود کردم که ازاین جا باید بگم
متشکرم جناب بیدل
اوه اینم که توضیح لازم نداره

برگ سبز، برنامه شماره 30

هنرمندان به ترتیب تجویدی، محجوبی و فاخته‌ایی
با آواز حسین قوامی
اشعار نیز بترتیب عطار، نظیری نیشابوری، شمس مغربی، حسن وثوق و عراقی
آهنگ همایون

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

جمعه‌های عصر نیلوفری


دیگه جمعه شنبه نداره.

از کلة صحر خواب تعطیل و شکر که 
بالکنی هستاون جمعه‌های مدرسه و بچگی بود که 
صبح‌ش هر چه کش می‌اومد 
به عمرمون اضافه می‌شد و به شادی و خاطرات در دست ساخت 
مواد مورد نیاز می‌رسوند
طبق قوانین منزل خانم‌والده در نبود بی‌بی‌جهان 
اول صبح جمعه هم‌چی یه نموره تا دم ظهرش کش می‌اومد و
بچة عاقل اونی بود که دم‌ش رومی‌ذاشت روی کولش و سُر می‌خورد به حیاط و
 تا جای ممکن مراقب بود صدا از زمین و زمان در نیاد که 
مبادا خواب والده دریده و اوقات ما سگی
خب این تازگی نداره،
ما همیشه توقعاتی از بچه‌هامون داریم که والدین ما از ما و ما
تا حدودی نسبتا ناتوان از انجام آن‌ها را به گردن بچه‌های خودمون می اندازیم
مثلا وقتی پریسا قدش به پیانو رسید براش معلم پیانو گرفتم و طی هفته صدمرتبه فریاد می‌زدم:
پریسا.................. تمرین نکردی
در نتیجه پریسا هم از همون بچگی عقلش رسید و پناهندة منزل پدربزرگی موند
ولی پریا به محض این‌که چهاردست و پا رو یاد گرفت 
مرحلة بعدی‌ش بالا رفتن از صندلی پیانو بود
با هر توان ممکن هم وادارم کرد حمایتش کنم تا این‌جا
ولی خانوادة من ازم انتظاراتی داشتند که اگر کش پیدا می‌کرد،
 حاضر بودم قید جمعه را هم در تقویم مملکتی بزنم
ولی اون یک روز هم خانه نباشم
در نتیجه جمعه‌های عصر نیلوفرینم تا عمر بی‌بی‌جهان بیشتر قد نمی‌داد و
 مجبور به ساخت جمعه به تایم پدر شدیم وکباب یادگاری


روسای ولات سه‌گانة



اگر اندکی، فقط اندکی از سیاست پدر به ارث می‌بردم
الان چه بسا نمایندة تفرش در مجلس هم می‌شدم
جمعه‌ها من و کباب یادگاری بود همراه با این بند که:
« خانم کباب هیچ‌کدوم مثل کباب شما نمی‌شه. فردا از اون کباب یادگاری‌هات درست کن که، هیچ‌وقت از یاد آدم نمی‌ره » مام به ذوق پدر فکر می‌کردیم که واقعا هیچ کبابی کباب مامان نمی‌شه
حالا بماند وقتی خودمون آشپز شدیم فهمیدیم از این خشک و سفت تر کبابی نمی‌شد
گناهی نداشت
یه جمعه‌ها آشپزی می‌کرد اونم به عشق پدر. باقی رو خدا نگه‌داری قدسی‌ها
در نتیجه خانم والدة ما با این همه فرامین و افاضات با چهار نوه هنوز هم آشپزی بلد نیست و کسی به میل سر سفره‌اش نمی‌شینه
برگردیم به سیاست و کباب یادگاری همین بس که
در ایام رفتن پدروقتی اعضای هر سه ولایت به ناچار تنگاتنگ هم در فرماندهی تفرش جمع شدند.
یکی از صبح‌هایی که هنوز آمد و شد هم‌شهری‌ها شروع نشده بود و هر سه بانو در یک اتاق جا شده بودند
یکی از دخترها رفت تو مایة ابو عطا و که :
« آخ بابا جون. کجایی....؟ بیا که می‌خوام برات کباب یادگاری درست کنم. بابا........»

باقی خواهرها که قصد نداشتند از ایشان کم بیارند همراه با آغاز پیش درآمد به مود گریه کشیدند، درست جایی که حرف از کباب یادگاری شد،
چادرها رها کرده به هم نگاه می‌کردند. که: « یعنی چی اون‌وقت؟ »
« مگه چندتا کباب به یادگار بوده؟ »
« مال من نبود مگه؟ »
به ثانیه نشد سوگواری از یاد همه رفت و فهمیدیم مرحوم پدر به همه دخترا و روسای ولات سه‌گانة سابق و اکنو همین یک جمله را می‌گفته.
وقتی موضوع برملا شد همه به‌جای گریه
از ته دل می‌خندیدند که ای پدرچه‌طور همه رو با یک جمله سال‌ها نگه‌داشتی و کسی تا اون‌روز نفهمید
خب اگه غیر از این بود نمی‌تونست به هر سه ولایت حکومت کنه
روحت شاد حضرت پدر

خوشبختی تو چه‌قدر ساده بودی





اگر تمام نمای یک‌طرف خونه رعد و برق و آسمون مشرف به بارش و
چراغ‌های خاموش طرح سادة نور را به فضای داخلی بیاره
اگر موسیقی کیهان‌کلهر و شجاعت حسین‌خان همه‌جا سرک بکشه که چطور با سوز دل از فراق و قرار می‌گه
اگه تو هم حالت خوب باشه
اگه عطر محبوب شب دیونه‌ات کرده باشه و با یک لیوان چای احمد مست و
دلت بخواد پا برهنه روی سرامیک سرد اتاق راه بری . که نه برقصی
می‌تونی بگی: از زندگی سپاس‌گزاری
می‌تونی بشینی وسط اتاق و فقط به تماشای رعد و برق دقایقت را بگذرونی بی‌اون‌که دلت بخواد ذره‌ای جابه‌جا بشی
می‌شه گفت حالت خوبه
اما نمی‌شه گفت بهشت
اونی که قصة بهشت را اول بار برام گفت:
هم آدم داشت و هم حوا درش بود
پس در این لحظه در حواشی بهشتم؟
یه‌گوشه اون‌ کنارا سکنی دارم؟
خوشبختی تو چه‌قدر ساده بودی و این عمر نفهمیدم

علت موفقیت کانال فارسی 1




بالاخره کشف کردم
علت موفقیت کانال فارسی 1 را در ایران کشف کردم
گیریم که صبح تا شب سریال پخش می‌کنه. اوه ببخشید منظور " پی در پی " بود
گیریم که این پی‌در‌پی‌ ها رو هر کانالی پخش کنه
ولی به موفقیت فارسی 1 نمی‌رسه . عرض می‌کنم

هزارسال پیش رحمت روانش اوشو گفت: ادارة زمین در عصری به دست زنان بوده
ایزدبانوان
در جهان صلح و آرامش حکم‌فرما بوده

از وقتی نیاز به جنس مخالف معنا پیدا کرد و زن‌ها ایمان‌شون از روی خود برداشتند
نیاز به حضور پسران آدم برای بقای نسل شدت پیدا کزد
همین طور یکی یکی آمدند تا دوباره نفهمیدیم چی شد که
عصر طلایی به دست مردان افتاد و جنگ و خونریزی شروع شد
همان عصری که پس از آفرینش
مرکز تجمع گرد حوا بود
مادر
کانون مهر
در نتیجه دنیا هم به دست حوا و دختراش اداره می‌شد
شما ببین این کانال فارسی 1 تمام سریال‌هاش دختران حوا هستند نه در قامت بدترکیب دختران حوا مقیم صدا و سیما
که یا مثل سریال طلسم شدگان، بدبخت و توسری خور و حقیرند
یا پلیس و رئیس کلانتری از آب در می‌آن یا دلقک
کسی الگوی خوشبختی و موفقیت نیست
هیچ زنی به تنهایی پیدا نیست
تعادلی متناسب قامت حوا وجود نداره

حرف‌ها هم که همه از جنس عشق و لطافت
از همه مهمتر از راس یک ساعت تا یک‌ساعت از غروب و شب را ما یک برنامه‌ی مشخصی داریم
که از عصر می‌دونی کار اون ساعاتت چیه؟ تو خونه ول نمی‌زنی
و منتظری ببینی بعد چی شد؟
در نتیجه همه توجه‌ها به کانال تهاجم فرهنگی فارسی 1 جلب شده
که نه دنبال خونریزی‌ست نه مافیا نه خشم و نفرت ...............
ای‌ول به فارسی 1

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نیمه یعنی آقای شوهر



سال‌ها‌ست قصد ندارم حرفی از نیمه به زبون بیارم
ننویسم
نکشم
نسازم
و نه خودم رو مضحکه خاص و عام کنم و نه
دوباره نقشة شکار، به دست دشمن بدم
یکبار شد و یکی از داغ‌هاش الان توی اتاقش خوابیده.
یکی می‌گفت، اینم از مکر ابلیس که درست زد به هدفت و از راه موندی. نیمه که برای زاد و ولد نیست. روحی‌ست
مام خندیدیم
از جهل فکر می‌کردم، نیمه یعنی آقای شوهر یا خانم همسر
اما این اشارات نیمه نیمه بعضی رو به اشتباه کشونده و باید دوباره یه مختصری به دید خودم و نه حقیقتی که بهش رسیده باشم، بگم
از بچگی همیشه می‌دونستم با یکی قرار دارم. یکی که مثل من یه‌جایی زیر این آسمون خدا زندگی و بازی می‌کنه
در ذهن کودکانه‌ام یه پسربچه بود به قد و رخت خودم، نه بیشتر
از سن بلوغ که فهمیدم دخترا و پسرها اصولا با هم کار دارند
فهمیدم ممکنه این موضوع به این نوع کارها مربوط بشه نه بازی
در نتیجه تفکر به عشق به جهانم راه پیدا کرد و با شواهد معلوم این نیمه هم یکی مثل دیگر پسرها بود
از اون‌جاش رفتیم تو کار عشق و عاشقی و اینا اما یه چیزی درونم راه نمی داد و پایه برای این نوع بازی نبودم و هم‌چنان اصرار داشتم که یکی که اینا نیست
باید بیاد
در سنین دبیرستان ،‌انقدر موضوع
بین دوستان جنس مخالف ب و منظور دار و ......... سوژه و بدل به اسباب مزاح شد که یکی یکی ازشون کندم
همین‌قدر می‌فهمیدم
اینا رو نمی‌خوام و هنوز منتظر بودم
تا روزی که یه صدایی از اون‌طرف خط بهم گفت: من یه گم‌شده دارم با نشونه به‌تو رسیدم. ... داستان کذایی، آقای شوهر حقه باز و دقل
ده سال بعد متارکه کردم با خودم عهد بستم دیگه دُم به هیچ تله‌ای ندم.
اون‌زمان یعنی سال 70 کسی دنبال نیمه نمی‌گشت.
یا این‌طوری مثل من بی‌حیا نبودند که راه برن و با افتخار از نیمه‌شون بگن
و راه به راه هم
برام نیمه پیدا می‌شد
نه که اون‌وقت همه تک کار نمی‌کردند،
مال من به چشم می‌اومد
و احمق‌ها " دور از جون شماها، اون‌ها " فکر می‌کردند هر کی خل و دری دیونه است ارزش ، امتحان زدن پوزش رو داره و می‌افتادند تو تله‌ای که براش آماده نبودند
فکر می کردند اینم یه خلی مثل اونای دیگه و زیر جُلکی قصد رام کردن این دیوانه می کردند
اصل و نیمه از یاد می‌رفت
از همین‌جا بود که فهمیدم این نیمه جهان شمول نیست.
آشنایی با جهان اخترفیزیک مطمئن‌م کرد، پارتیکل مکمل‌م
باید یکی ازجنس خودم
دری دیوونه باشه که یه جایی از دنیا داره
همین‌حماقت‌های منو تکرار می‌کنه

رشته‌های انرژی ما هم‌چنان و ندانسته به نیمه‌های دیگر وصل و کندنی نیست
می‌شه شما زرده رو کامل از سفیده جدا کنی؟
طوری که ذره‌ای از هم نداشته باشند؟
برای برداشتن آخرین سفیده‌ةآ مجبوری زرده را پاره کنی که درون سفیده شکل گرفته
قلبش، مرکز، درهم
شب رو از روز چی؟ تاریکی از روشنی؟
می‌تونی به جرئت بگی این تاریکی مطلق است و غیر از این هم نیست؟
یا نور مطلق؟
یا حتا سپیدی و سیاهی؟
از هم معنی می‌گیرند، یکی نبود دیگری‌ست
خلاصه که یکی مثل خود، من
خود، تو
نیمه دیگه‌ای که به حرفات نخنده، مترجم لازم نباشه، و همه اون چیزهایی که بشر ندانست و فکر کرد اسمش شده عشق


سوره یس 36
آیه 36
منزه است كسى كه تمام زوجها را آفريد، از آنچه زمين مى‏‌روياند، و از خودشان، و از آنچه نمى‏دانند! (36)

آیه‌ای که خودش جفت سوره‌اش شده

نیمه‌های ایرانی





نه کسانی منطقی، عاقل، در چارچوب، باکلاس، آقا، ........... هر چی صفت نیکو
اگر می‌گم من نمی‌تونم نیمه تو باشم
نه که باید براش تصمیم بگیریم. فقط چون نیمة هم دیگه نیستیم
نیمه‌ای از روح هم، که به‌وقت آفرینش آدم نام گرفت و هم مرد است و هم زن
یکی مثل خودم هم مرد و هم زن
یکی مثل تو
یکی مثل خودمون نه زورکی و به قصد
یعنی اصلا راه نمی‌ده
مگر این‌که بشه سفیده رو از زرده جدا کرد


اما بگم از جایی که اکنون درش نشستم. دیگه این نیمه نه در تعاریف افلاطون جا می‌گیره نه مشیه و مشیانه، نه آدم و حوا نه همای و همایون ............. نه هیچ‌کس دیگه
وقتی باورش کردم
یعنی وقتی بهش ایمان آوردم و دل به دریاش سپردم
دوباره حرف‌هاش رو خوندم و اون‌جا به نیمه‌ام رسیدم
بین آیات. وسط روز الست. در همین هیرو ویر بگیر و ببند و نافرمانی
همون‌جایی که بعضی او را دیدند و باور کردند
چیزی که باعث شد دیدن اوو ایمانم حفظبشه ملاقات با نیمه‌ها بود
جفت‌هاییکه در الست به صورت ظاهر شدند، هم را دیدند، شناختند، درک کردند و رفتند
همه هنر در شناسایی و یادآوری این جهان بود
رویاها صرف یادآوری بود که از یادمان نرود که ما کامل نیستیم
یکی دیگه هست
یکی که نمی دونیم کیست
اما از جنس خودمون، نیم دیگر ما که پیش‌تر هم‌زمان با رویت خدا، او را هم دیدیم
خب اگه این شناخت مهم نبود چه نیاز به یادآوری در کتاب قوانین؟
چه حرمتی بالاتراز نیمه‌ها که همزمان با ایمان به خدا اتفاق بیفته؟
این خدا درونی‌ست؟ بیرونی؟
خدای، خداست؟ یا حکایات تجریدی‌ست؟
برای دیدن نیمه باید اول به خود رسید
به خود باور و شناخت داشت تا ... خدا و نیمه‌ها




نیمة الستی و کیهانی




بیا اینم از عاقبت نیمة الستی و کیهانی، من
یه عمر علاف این نیمه‌ای شدیم که
نفهمیدیم بالاخره چی به سرش اومد؟
یه روز صبح
چشم باز می‌کنی
می‌بینی همه رویاهات ریخته زمین و کاربردی نداره
مام یه عمر علاف این نیمه بودیم و رویا.
مثل خیلی‌ها
نه تنها من که این سال‌ها خیلی‌ها رو دیدم که از ملاقات
ممتد یه آدم در رویا به خود آمدن که یک خبرایی هستیکی‌ش من
که از بچگی می‌دیدم و میخواستم بدونم این آدمی که وقتی پیداش می‌شه
حال من از این رو به اون رو می‌شه، آدمی که در رویا منتظر آمدنش هستمو ........هر چه داستان تخیلی حال می‌کنی بزن تنگش تا وقتی با کاستاندا و جهان رویابینان
و رویا بینی اختیاری آشنا شدیم و افتادیم دنبال دستگیری آقا
تا .................. امروز
بعد شما صبح در حالی‌که یک لیوان چای احمد عطری به دست داری و هنوز در کوچه پس
کوچه‌های خواب پرسه گردی
با خبری مواجه می‌شی که هر چه خواب را از یادت می‌بره
خبر رو بیا پایین بخون که طولانی شد و حال نمی‌کنم

عاقبت رویا بینی




خبر این که مردی راه افتاد به رویای عالم و آدم
حالا این که این چه موجودی و از کدام جهان موازی سر از این‌جا درآورده من بی‌خبر
اما این‌که مردم یکی رو در رویا ببینند و با او به پرواز مشغول بشن
دیگه از اون دست حکایات دون‌خوآن گونه است
خب ما می‌شنیدیم که شیوخ طریقت، طی الطریق یا طی الارض می‌کنند
از وقتی هم که راه افتادیم به شناخت جهان رویا و تمرین و مشق شب رویا بینی
با کلی آدم معتبر آشنا شدیم که به رویا ها سرک می‌کشند و ... اینا فهمیدیم اون‌ور خط هم یه خبرایی هست
خب تا این‌جا و مجموعة اخبار باشه برای کتاب بهابل
اما
این مدل
رو تا به‌حال نشنیده و نه در جهان‌های موازی دیده بودیم که یکی از سر بیکاری همة انرژی‌هایی که ما با جون کندن ذخیره می‌کنیم و هر چه هلو‌ست از دم دست برداشتیم تا یه قطره‌اش حتا حرام نشه
کلی مشق و تمیرنشبانه روزی برای رویا بینی که
تازه از بعد زمان به بعد رو آگاهانه و به اختیار طی کنیم و هدفمند در مسیر باشیم که
یه‌وقتی دوباره دست‌مون خط نخوره و توجه به زمین و داستان‌های حقیرش بدیم
بعد یکی پیدا می‌شه با توان بالا و راه می‌افته دوباره بین همین زمینی‌ها به شعبده و نمی‌دونم چی
نه می‌خوام تائید کنم و نه تکذیب
فقط با خودم کار دارم و رویایی که به زیر سوال کشیده شد
قابل توجه رویابینان عزیز
حالا ما از کجا بفهمیم اینی که همیشه پای ثابت رویاها بوده و هنوز هم گاهی هست
خودشه یا یکی از این تورگایدهای جهان رویاست که نشستند مردم رو از این سر زمین ببرند اون سر زمین؟
خدایا عجب گیری کردیم ها
نمی‌شد این آقا زودتر از این‌ها کشف می‌شد که بفهمیم جهان رویا زیادی شلوغ پلوغ شده
و همه‌جور چیزی درش می‌شه یافت
یحتمل اینارم از صدقه سر جناب کاستاندا باید برداریم
واژگونی، رویاها؟


مردی که به خواب همه انسان‌ها آمده است






نقل قول

شاید در ابتدا کمی عجیب به نظر برسد اما اگر شما یا یکی از نزدیکانتان چهره این مرد را در خواب دیده باشید، شما هم جزء هزاران نفری هستید که در سرتاسر جهان از ایران گرفته تا امریکا و… این مرد را در رویاهایشان مشاهده کردهاند!………… این ماجرا آنقدر جالب و همه گیر بود که حتی سایتی هم با عنوان «این مرد» راه اندازی شد و تمام افرادی که تجربه دیدن این فرد را داشته اند به بحث و اظهار نظر درمورد خواب و رویاهای‌شان درمورد این آقای مرموز پرداخته اند.
تمامی ………………….این ماجراها از ژانویه سال 2006 در نیویورک آغاز شد؛ زمانی که بیمار یک روانپزشک ادعا کرد مردی را بارها در رویاهایش میبیند و با او صحبت میکند. این زن می‌گوید که حتی یک بار هم این فرد را در زندگی واقعی ملاقات نکرده است اما بارها او را درخواب دیده است.
پس از صحبتهای این خانم، تصویر مرد ترسیم می‌شود و برروی میزکار روانپزشک باقی می‌ماند تا اینکه بیمار دیگری می‌آید و با دیدن این عکس ادعا می‌کند که این مرد را بارها در خواب دیده است.
با این اتفاقات روانپزشک تصویر این مرد را برای تعدادی از همکارانش ارسال می‌کند و پس از گذشت چند ماه، چهار بیمار دیگر هم میگویند که این مرد را بارها در خواب دیده اند!
……………….. از ژانویه سال 2006 تا کنون هزاران نفر از شهرهای مختلف از جمله لس آنجلس، پکن، بارسلون، پاریس، مسکو و تهران و… اعلام کرده اند که این مرد را دیده اند. افراد اعلام کرده اند که این مرد درخواب با آنها پرواز میکند، پس از یک روز سخت کاری به آن‌ها آرامش می‌دهد و حتی با آنها غذا می‌خورد.
اما واقعا چه چیزی باعث چنین اتفاقی می شود؟
تئوریهای مختلفی مطرح شده است که شاید جالبترین آنها تئوریای باشد که می‌گوید:
این مرد یک فرد واقعی است، کسی که مهارتهای خاص روانی دارد و توانایی ورود به خواب افراد را دارا می‌باشد!

http://www.thisman.org


به عکس‌های این مرد زیاد نگاه نکن .
طبق قوانین رویابینی او به رویای تو هم سرخواهد کشید.
چه بسا این‌هم ترفند تازه‌ای باشه برای دزدی انرژی از مرئم جاهل
فقط خبری بخوان و بگذر



از من تا شبکه صفر




این عصر، از اون عصرهایی‌ست که عطر پدر و
خنکای کودکی همراه با ترانة قمری‌های محله را
در تزئینی بی‌نظیر ارائه می‌ده که با اندکی بذل و بخشش جناب‌امین‌الدوله
از هر تصویری گویا تر نقش بچگی‌ها و خیابان‌های نارمک و منه در مرز بلوغ
در مکاشفة خود
به هر بهانه خونه را می‌پیچوندم
اونم کی؟
وقتی سرکار خانم‌والده غیبت داشتند
من بودم و شاخه‌های بازیگوش گلیسیرینی که از دیوار همسایة انتهای خیابون ریخته بود بیرون
وقتی پر گل می‌شد، در اولین فرصتی که در باز می‌موند ، منو دوچرخه می‌زدیم بیرون.
حتا اگه شده فقط یه دور
تا دم گلیسیرینا
خب موضوع چیزی بود که به کسی نمی‌شد گفت.
اگه می‌گفتم، بیش‌تر از مهندس بیلی وش به‌من می‌خندیدن
منو شاخه‌های گلیسیرین، منو درختچه‌های امین‌الدوله و یاس و نسترن با هم فامیل بودیم
خب بیا
به اونا نمی‌گفتم که مثل تو بهم نخندن دیگه
مهم نیست که هر یک از چه رگ و ریشه‌ای بودیم
مهم این بود که هر حالی می‌شد با عطر گل‌ها تغییر کرد
همین برای خویشی کافی نیست؟
هنوز
مادرم آرامشی را که هر بار صورتم رو در بغل امین‌الدوله‌ها فرو می‌برم می‌گیرم را نمی‌ده
وگرنه اون‌وقت هم به جای دار و درخت به ایشان پناه می‌بردم
خویشی یعنی چی؟
همین ارتباط
تازه این‌هام چیزی نیست
شب‌ها با ستاره ها و ماه هم فامیل بودم در حد سهمیة هفته‌ای یک شهاب
بالاخره باید شهاب‌ها می‌آمدند تا من آرزوهام رو بدم اونا ببرن برای خدا
خب دیگه اگه از اول تک کار نمی‌کرد
الان روزگار اکنونم این بود؟

در جستجوی قطعه گمشده


۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

یوم، العشق





و در شش یوم خداوند آفرینش زمین را به پایان رسانید
و به دنیا نگاه کرد
و به آن‌چه در این ایام نیک آفریده بود
که همه از جنس اراده‌اش بود
زمین را غمگین و خالی دید.
همان‌قدر خالی که دل او از مهر خالی
خداوند که خالق بود و هستی از اراده‌اش شکل می‌گرفت، حب را میان موجوداتش شناخت
حب ، تعلق خاطر،‌عشق، جفت و خواست عشق را درک کند
برای درک عشق او موجودی نمی‌یافت تا لایق دلبستگی‌اش باشد،
خدایی چنین بزرگ را نه‌شاید جفتی برای مهرورزیدن
به اندیشه شد.
خواست بداند عشق چیست؟
هر چه نگاه ‌کرد همه از بزرگی او می‌خواند.
پس از هزاران سال تفکر بالاخره به ذره شدن رضایت داد
به هیچ ، به آدم حقیر، به اندک شدن دل سپرد تا عشق را درک کند
این تنها انگیزش موجود بین مخلوقاتش که همه از اراده او بود و موجود
آدم و جفتش را آفرید،
از روحش در آن‌ها دمید
تا درون آن دو به درک عشق نایل آید
چون در من و خدایی عشق جا نگیرد



گند خورد به اوضاع خدایی و دنیا
چون
خدایی‌ش را به همراه آورده و از من بودن دست نکشیده
حالا نه ما می دونیم عشق چیست نه خدا

نیمة گمشدة من






می‌شه آدم
خواب را بیدار کرد
اما کسی که خودش را به خواب زده
هیچ وقت
نمی‌شه بیدار کرد
قدیما تا به کسی می‌گفتم :
دنبال ارتباط نیستم، منتظر نیمه‌ام نشستم
زودی می‌گفت: اه. چه جالب اتفاقا منم همین‌طور
از جایی که این افسانه به عصر دانیال نبی برمی‌گرده، و خیلی مد نیمه گمشده همگانی نشده بود
منم زودی با تعجب می‌گفتم: وا !!! تو هم؟
یه دو سه تا نشونه وتشابه کافی بود که به رویایی قل می‌خوردم و باور می‌کردم
قراره این نیمة کیهانی به همین سادگی پیدا بشه
لابد نه لیاقت لازم داره و نه حکایتی
تو فقط آمدی تا نیمه‌ات رو پیدا کنی
از همین رو چند تا قلب شکست خورده هم پشت سر انداختم
چون من حداقل می دونستم این جناب نیمه برای چه مصارفی، نیست
و در نتیجه پروژة نیمه با شکست مواجه می‌شد و به کارماهای سوزاندنی‌ام افزوده می‌شد
از سال مانی به این‌ور دکان هرگونه نیمه رو تخته و سر کار خودمون بودیم
اما این‌که یکی بهت گیر بده بذار الا و بلا نیمه‌ات باشم از اون حکایت‌هاست
خب برخی آدم رو وادار می‌کنند این‌جا هوار بزنه و بگه: ایالهناس
نیمه ندارم و نیمه نخوام باید کی رو ببینم
تا کی با جهل و خودخواهی نمی ذارید چهار کلام حرف بزنم، چیز بنویسم یا حتا نفس بکشم
اصلا
گفته بودم؟
هزار و دوازده سال پیش نیمه‌ام را دیدم و ازش رد شدم و رفتم سر فصل بعدی
می‌شه بی‌خیال نیمة من شی؟

خاتون ایرونی، تکه ، خوشگله بانمکه




خدا بخواد فیل کش بازی برای نمی‌دونم تا کی تموم شد
یعنی گوگل از پس چنین مشکلی بر نمی‌آد که

وبلاگ نویساش بهش نخندن؟


خدا کنه که بیاد من حوصله VPN بازی ندارم


همین که حس می‌کنی داستانی ناقص به دست گرفتی کافی‌ست برای حال گیری
مام با خیال راحت این پست را بنویسیم.
اول بگم امروز شمشیرم را برای دختران حوا کج نبستم
نمی دونم چرا این جوری می‌شه.
ایمیلی به دستم رسید که به کل خوابم درید
خواب خوشی که عمری بهش فکر کرده و کلی باور بارش بافته بودم
بذار از اولش بگم.
همیشه با دیدن فیلم‌های فارسی به این فکر می‌کنم که

ماشالله این دختران بانو حوا چه استعدادی از کشف حجاب به بعد

از خود بیرون ریختند و چطور چند شبه به کل متحول شدن؟
همیشه زن ایرانی را زیر چادر پوشیه می‌دیدم و پشت اندرونی با فکری به قدریک نخود
فکر که منظورم نه شعور که جسارت
جسارت فهمیدن ، بودن، شدن، خواستن، دیدن، گفتن، اندیشیدن، .............. هر چه که به باور من ممنوعه بوده
نگو از ماجراهای پستویی خبرم نبوده.
این‌که این بانوان گرام زیر همان چادرهای گران
هم‌چنان زنانگی و مد شناسی را داشتند
قر و غمزه و لوندی از کاباره‌های لاله زار یا شکوفه نو آغاز نشده
ما ازش بی‌خبر بویم و با این حساب می‌شه گفت:جهش زن ایرانی در این امر خیلی هم پرشی نبوده داشته از پشت دیوارها می‌زده بیرون تا به چشم ما برسه و امروز
خدا پدر و مادر و جد و آباد ای سازندة کامپیوتر،‌
اینترنت رو بیامرزه به یکصد و شش جهت
که ما رو کور از دنیا نبرد
بانوان گرام
شماهم ما رو ببخشید که تا اینجا
هی از نفهمی گفتیم و رفتیم
ما همگی نژادن به مادر حوا بردیم هر چی هم هست همینیم
کتره‌ای با هم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

آغوش امن مادر



امروز روز شانس دختران حواست و بلیت‌شون برده
تا ظهر باید بمونم خونه و بعد برای گرفتن نامة شهردار
برممردها که از ازل تکلیف‌شون روشن و نشون به نشونة
بند تمبان شل حضرت آدم و دو همسری
ما زن ها از جهل به ویرانی رسیدیم
چیزی که خیلی می‌شنوم این روزها خیانت زن‌هاست. زن‌ که یعنی مساوی است با تقدس
فقط می‌خوام از خیانت بگم.
در نتیجه مجبورم از اول شخص استفاده کنم که کسی به خودش نگیره
لطف کنید به پروندة من هم اضافه‌اش نکنید
فرض، من، همسر یک مرد معتاد
روزی رفتم پیش دکتر زنان. وقتی از روابط و داستان‌های من و همسر گرام شنید با خنده خنده گفت: بهتر از متلاشی کردن زندگی بچه‌هات، گرفتن یک کمکی‌ست. مرد معتاد خیلی زود از مردی می‌افته و در نتیجه همسرش خیلی زودتر دچار ......... انواع مشکلات می‌شه از جمله، پیری زود رس
وقتی از مطب خارج می‌شدم، مغزم متورم و وحشتزده نمی دونستم چطور به خونه برسم. فکر کنم یک تصادفی هم کردم. البته جزئی
تمام تنم می‌لرزید.
مگه می‌شه زن خیانت کنه؟
اوه
صبر کن
این خیانت و این زن با اونی که در سرت می‌گشت خیلی فاصله داره
ساختار جسمانی، روحی و روانی زن یکه شناس و مرکز امنیت و مهر خانواده‌هم آغوش مادر
مادری که هالة انرژی‌ش به انرژی بیگانه آلوده می‌شه، فاصله زیادی بین خودش و بچه‌ها ایجاد می‌کنه. انرژی بیگانه‌ای که به زندگی بچه‌ها وارد می‌شه.
تاثیر این انرژی روی رفتار تا احوال و .......... یک زن تاثیر داره
انرژی خیانت.
پستی و فحشا.
این اولین زخم رو به روح زن وارد می‌کنه
زنی که مادر است و مهر عالم
به تدریج هالة انرژی مادری با انرژی‌ها نفسانی قاطی می‌شه و بچه از اون آغوش ناخودآگاه دوری می‌کنه
چون انرژی بیگانه‌ای به این آغوش اضافه شده که اصالتا وجود اون‌ها را نفی کرده
از همین‌جا شروع می‌شه، تا احساس وجدان درد زن و بگیر و برو آخر
چی می‌مونه از من، از بچه‌هام؟ از تعریف حب مادری؟
ما در قبال آن‌چه که هستیم مسئولیم
یا باید با همه وضع ساخت یا رها کرد
میانه روی های خودخواهانه و پلید فقط بچه‌ها را آواره الگوهای غلط می‌کنه
بچه‌ها می‌فهمند. سرد می‌شن و به غیر پناه می‌برند
چه می‌کنیم ما به اسم زن؟

آزادی و بی‌بندباری یا مساوات؟




تمام مدت دیروز در سالن شهرداری کارمندها را زیر نظر داشتم
زیر لب تکرار می‌کردم
زندگی بعدی، حتما کارمند به دنیا می‌آم
تکلیف‌شون با خودشون معلومه
می‌دونن برای یک خط تعریف شده زحمت می‌کشن
زن‌ها هم به قدر همون خط رویا پردازی دارند
مردهم وقتی شب به خونه می‌آد، تازه سرور و آقا از در درآمد
خانواده‌های کارمندی، برنامه ریزی دارند . برای هر قدم، هر ریال فکر می‌کنند
آخرش هم گیس و ریشة هم را نمی‌کنند و این تصویر به ملایمت امتداد داره
تا فرستادن بچه‌ها خونة بخت
یک حد متوسط، دائمی و ثابت
صبح با ایمیل یکی از همین کارمندان گرام آغاز می‌شه که نه تنها نه
بلکه خیلی هم آره
بعد دوباره می‌ترسم که وای اینام که آره؟
خب ایی بانو از رو دست کی نگاه کرده که سال‌های شیرینش را از یاد برد؟
دختران حوا فکر می‌کنند بعد از تلاق برو که رفتیم .
الان یک آقای شوهر مناسب ورژن خودم پیدا می‌کنم و پوز عالم را می‌زنم
در حالی‌که بد نیست به بانوان گرام یادآوری کنیم که با وضعیت اقتصادی موجود دخترکان ماهرو تو خونه موندن
وای به احوال شما
چی فکر می‌کنید وقتی بعد از هزار سال در مرز پیری و میان‌سالی تلاق می خواین؟
داره مخم سوت می‌کشه
همون بهتر که کارمند هم نشدیم . به که نون و ماست خودم را بخورم که خدای خالق از روز ازل بهتر از خودم می دونست چه ورژنی به کارم می‌آد؟

هنوز بهشت زیر پای مادران است؟ یا اجرت المثل؟



می‌خوام یه چی بگم، می‌ترسم
یعنی وقتی یادم می‌آد این اولاد ذکور آدم تا لباس زیرم را گرفت و تلاقم داد
به خودم می‌گم نوش جونتون
اما نمی‌شه همه را به یک چوب زد
فقط نمی دونم چه اتفاقی افتاد؟ یعنی واقعا زن‌های ما به چی رسیدند که همه چی یهجور دیگه شد؟
دیروز فکر می‌کردم، با این‌که یکی از بزرگترین حسرت‌های زندگی‌م اینه که زندگی زیر سقف یک مرد چه لذتی داره؟ یا خرجی گرفتن و حمایت شدن از کسی که خودش را مرد و جفت تو می دونه و حتا برای فرزندانش پدری واقعی باشه یعنی چی؟
این حسرت را تا دیروز حمل می‌کردم
دیدم خدا یه چیزایی رو حالی‌مون نیست و در مسیر سرنوشت قرار می ده
از جمله اینکه روزی مردی منو از خونه‌اش بیرون کنه
یا هر روز خرجی‌م را ببره که مثلا قهر کرده باشه و یا بعد از متارکه
برمی‌گشتم سر سفرة مادر؟
هیچ یک از این ها در توانم نیست و روانم را متلاشی می‌ساخت
خیلی بیشتر از بیگاری که اینهمه سال به اسم مادر بی‌بهشت زیر پا ازم کشیده شده
نمی دونم پس کی کجای درست ایستاده؟
این‌ها فقط نتیجه ازدواج‌های غلطه که یهو سرباز کرده
می‌بینم به‌خاطرخونه خون هم را می‌ریزند. شاهد دروغ می‌آرن. طمع دارند. تا جای ممکن می‌خوان مالیات زندگی مشترک را از هم بگیرند
همه اینها بماند سر طاقچه تا بگم از بحث شیرین اجرت‌المثل دختران حوا
دیدی ظرفیت برابری با مردها را نداریم؟
دیدی اسلام بیش از مرد به شما فکر کرده؟
دیدید تا زمان شاه عرضة دفاع از حق خود هم نداشتید؟
دیدی بابت همینها مادر مادر بود؟
خدایا شکرت که بعد از متارکه کارم به درخواست اجرت المثل نکشید
فکر کن هم زندگی هم جوانی هم زیبایی، باورهای شیرین و دست‌نخورده‌ات را بدی و به‌جاش حق‌ کلفتی بگیری؟
این بود همه برابری دختران حوا با پسران که خودتون را براش تا جر کردید؟
مرد یا هست یا نیست
نهایت از نوع نامردش می‌ره یه جا گم و گور می‌شه و اسمش می‌شه، پدر بد
اما چطور می‌ّه اساس امنیت بچه‌ها و محبت و زناشویی را به افتضاح کشید؟
ده سال مثل چیز کار کردم. بهترین همسر و مادر کدبانو و باج بدة ...... فلان هم بودم
اما تهش از خودم راضی‌ام
انسانی‌ت کردم. مادر بودم و از زنانگی م را به گند مایه تیله نکشیدم
باید برای چندهزارمین بار بگم : پدر روحت شاد که سر میان‌سالی کسی قصد نداره منو از خونه‌ام بیرون کنه
من قصد ندارم زندگی کسی رو بالا بکشم
بابت کاری که با مهر زنانه و مادرانه‌ام انجام دادم از کسی حق کلفتی نخواستم
قصد بالا کشیدن مالی یا حتا مهری نداشتم که به اجرا بگذارم
و خودم موندم
خود واقعی‌ام که به هیچ تدبیر و فریب زیر و رو نشد و مادر خوب موندم
واقعا که همه چیز از تعادل خارج و هیچ امیدی به فرداها نیست
مهم نیست مردان چه کردند این سال‌ها
مهم جایی‌ست که مادر است و امنیت
مادر است الگوی مهر و انسانیت
مادر و بخشش و ایثار
پدر مهم نیست چه بلایی به سرش بیاد
فرداهای مادری را به گند نکشیم

بهتره دخترهامم خونه بمونن تا برسن به این نقاط دل بهم زن
چی می‌مونه از زن
از مادر
از همسر
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فشاری، آب




بچگی‌های ما نه کامپیوتر داشت نه ماهواره نه sms ولی زندگی عطر امنیت داشت
آب نبوده اما کسی هم از بی‌کسی عطش نداشته
یادم می‌آد تمام فضای زیر خانةپدری‌ام آب‌انباری بود که شده بود محل نگه‌داری سیب‌زمینی پیاز بی‌بی‌جهان
و برای می‌گفت که چطور اون قدیما هر محله نوبتی آبی داشت که شبانه یا دم صحر یکی باید می‌رفت و آب را به آب‌انبار می‌انداخت
هنوز پمپ دستی بالای حوض تعریف می‌کرد که آب چطور از آب‌انبار می‌رسیده اینجا
گو این‌که زمان ما آب نداشت ولی هنوز خانه‌هایی را می‌شناختم که بالا و پایین بردن اون دسته آب را ازش بیرون می‌کشیدند
شاید اون‌ها هنوز آب لوله کشی نداشتند؟
چرا که نه؟
یه نگاه به شهر بنداز ببین هنوز هستند خانه‌هایی که لوله‌کشی گاز ندارند
اما
با این همه سختی مردم خوش بودند
برای برداشتن یک سطل آب از این سر محل تا اون‌سرش می‌رفتند
شب چره بود و ظهر جمعه‌ها محله بوی عید می داد
فوتینا یک قرون بود و دل مان را با همان شاد می‌شد
زن از باب کاری که با عشق می‌کرد اجرت المثلی نمی‌خواست
و من عاشق دنیا و زندگی بودم
چرا حالا نیستم؟

شعبده‌بازان




وقتی برای اولین بار در خانة " پدری " خواهرم با جمع دراویش قادری آشنا می‌شدم، نمی دونستم
دارم وارد مرحلة تازه‌ای از جهان ناشناختة برابر می‌شم
همه چیز را تحت‌ شعاع قرار داد و رنگ دنیای من هم سفید شد به رنگ ردای بلندی که به تن می داشتند
مردهایی که اگر روز در خیابون می دیم باید یک دور صد و چند درجه می‌زدم تا از کنارشون رد نشم
همون مردها به‌قدری صمیمانه منو پذیرفتند که چیزی نکشید جز اون‌ها معاشری نداشتم و اون‌ها هم جز من زنی را در حلقة ذکر نمی‌پذیرفتند
یه‌جورایی آبجی دادش شده بودیم
برای خصوصی ذکر می‌گذاشتند و تا صبح دف‌ها این‌جا را به لرزه وامی داشتند
این مرحلة تاثیر شناخت ایمان در زندگی انسان بود
شاید بیرونی‌ها هزار انگ و ننگ و بنگ بتونن به اون‌ها ببندند. اما نه ، نه
نزدیک به یک‌سال شب و روزم با اون‌ها یکی شده بود و حتا در خواب به خانقاهی کیهانی می‌رفتم و صدای دف‌ها
ریتم و هارمونی هستی را به شور وا می‌داشت و من در خواب و رویا به تذکیه بودم
بعد از دون‌خوان بازی خفنم، شاید مرحوم خواهر می‌خواست خط جدیدی نشونم بده و بهترین موقعیت را برایم در همین تهران و کنار گوشم تهییه دید و همیشه ازش سپاسگزارم.
این مردها به نظر شعبده‌باز می‌آن.
اما فقط انسان‌هایی با انرژی بالا هستند که نمی تونن انرژی‌هاشون رو به تعادل برسانند
در نتیجه با ذکر و سما آغاز می‌کنند و برای رو کم کنی از ایمان هم اون بلاها را به سرشان می‌آرن
وقتی صبح می‌شد و حال خوش‌شون را می دیدم. وقتی اثر جراحتی برجای نبود، ایمان منم قوت می‌گرفت
امروز بدجور به یاد درویش نبی بودم. خلیفه ناصر، درویش حیدر
درویش نبی، بنا بود.
صورتش منو به یاد شیر نر می‌انداخت.
وقتی شور می‌گرفت کسی نمی‌تونست آرومش کنه و ممکن بود حتا دهانش رو پاره کنه
برای همین خروار خروار سنگ و تیغ می‌خورد مبارزة باورهای او در لحظه با هم بود
انکار و باور
حال عجیبی ، مثل تسخیر شده‌هایی که دیوانه وار فریاد می‌کنند
می‌دیدم، به هیجان می‌آمدم و به ایمان رجوع می‌کردم
قدیما درس‌ها عارفانه بود
حالا مدلش چرخیده
و نمی‌تونم جهت جدیدی پیدا کنم

کرمت نشت؟



حتا برای عبور از پل صراط هم، دور برگردانی هست
این‌که دیگه با فیل کش خودش حل می‌شه و زبون مام که طبق قول اخیر هم‌چنان
بسته و لال می‌مونه
انگشت که حکم شرعی جداگانه‌ای داره
ماکه می‌نویسیم. خب این‌طوری یعنی چی؟
یاد ایام دفاع مقدس و مزاح‌های اندرون پناه‌گاه افتادم
شهردار لرستان عوض می‌شه و برای خودشیرینی روز اول یه سری آقای پاکی‌ می‌فرسته جبهه
روز اول همگی به اسارت بعثی‌ها درمی‌آن
در یک گزارش‌های رادیویی که مرسوم بود از عراق پخش می‌شد
میکروفون می‌رسه دست یکی از ایی لُرهای آقای پاکی
می‌گه:
مه می‌خوام از ایی " مشتی شردار" یه چی بپرسم.
خب جناب شهردار
ما رو گرفتن.
کرمت نشت؟
مام که می‌نویسیم
کرمت نشت؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

چه در الست چه این‌جا





وقتایی که خیلی خسته و سرخورده می‌شم و ازت امید می‌برم
همون وقتا که انگاری پشتت رو کردی به عالم و آدم انگار نه انگار تو آفریدی
اون‌موقع‌ها که هر چی صدات می‌کنم بدتر از مرحوم پدر خودت رومی‌زنی به کوچه علی چپ
یا مثل شبایی که می‌دونم داری می‌شنوی و خودت رو زدی به ، من کرم نمی‌شنوم
همه اون شبا و بد تر از همه شب‌های سیاه
یه چیزی نمی ذاره ازت امید بردارم
نمی دونم تو می‌خوای بهمون بقبولونی که در الست دیدیمت و باورت کردیم
یا من اصرار دارم به خودم تلقیین کنم که شما رو دیدیم و چه بسا سر بند، چهارتا فالوده هم خورده باشیم
و یا جناغی هم............. اوه. سه شد......؟
ای آدم بی‌ظرفیت.
منظورم از سر بند و اینا با جبرئیل بود
خلاصه که باز منو آوردی لب ورطة خدایا قربونت برم و وابستگی به شما و اینا که............؟
ها؟
شوخی ت گرفته؟
خب چرا هی ولم می‌کنی تو آسمون که بگیریم؟
از دختر پسرلی زمینی فقط همینا رو یادگرفتی؟ هی قهر و هی آشتی ؟
نمی دونی عرضه چنگ انداختن به ریسمان های شما رو پیدا نکردیم؟
خلاصه که باید برم بخوابم و کلی خوابم می‌آد.
ولی از ذوق نمی‌دونم اتاق‌خوابم کجاست

شبت بخیر خدا جون. چه در الست چه این‌جا



ما می‌نویسیم حتا اگر بی عکس « دکتر آرش جنابیان »





وقتی امروز از آتش الست می‌گفتم
از وقایع این سال‌های گذشته
از باورم به شما که مدت‌هاست، نم کشیده
ته دلم از خودم پرسیدم، از شما هنوز چند تا ستاره دارم؟
دیدم اوه ه ه ه بگیر برو بالا
نه از برج، نمرود که از نمایة معجزات
نمی دونم باید ذوق کنم یا ملق بزنم ولی بهترین کاری که همیشه خوب بلد بودم
همین سجدة شکر است و بس
پریا امشب کلی آزمایش داشت برای عمل
باور می‌کنی، همه چیز طبیعی بود؟
این که دکتر جنابیان در حد معجزه بود
یک حساب
ولی همین سه ماه پیش این اعداد دوباره رفته بود بالا
انقدر که منو به هول و ولا انداخت که پس چی شد این معجزات؟
خب تو باشی باز می‌تونی پشت به خدا بشینی و به‌جای جواب بهش بگی: نوچ

به دکتر آرش جنابیان هم نگی: دمت گرم؟
نه
نوچ
ولی نمی‌شه
ما بدون این معجزات و بیماری‌ها زندگی کنیم. عبادتت هم بکنیم؟
گلی هم‌چنان از سر وکولت بره بالا. 

بی‌این‌که انرژی‌های حیاتی‌ش رو بریزه به درد و نگرانی؟
نمی‌شه این همه درد نیاد که تو مجبور نشی، ورژن به ورژن معجزه ارائه کنی؟
می‌شه؟
یه خورده فکر کن.
تا می‌آم سجدة شکرت کنم
یه نخود فکر کن



حتما هست



بعضی آدم‌ها تا وقتی دیده نشدند و فقط حرف و صوت‌ند
وقت دیدار
غافل‌گیرم می‌کنند
برخی دیگر هم به قدری خود واقعی‌ که هنگام دیدار کم مونده بری جلو و بغلش کنی
انگار هزار ساله می‌شناسی‌ش
همونی که بود.
بی کم و کاست
بعد تو حتما، حتما اجازه داری اگر در بلاگر حق نداری بگی،‌اما به خودت بگی:
این آدم خوب است.
بی‌ کم و کاست همانی که هست
می‌دونی چه‌قدر وقته یه آدم واقعی ندیدم که به نوعی شگفت‌زده ام نکرده باشه
البته این هم خالی از شگفت زدگی که هیچ ، خودش نوعی رئال جادویی به حساب می‌آد
بعد باور می‌کنی هنوز ......... نه انگار می‌شه به فردا اعتماد کرد
به چشم آدم‌ها نگاه کرد
کمی آهسته تر راه رافت
کمی دل به دریا زد و فردا و پس فردا و دیگر روزها رو باور کرد
وقتی دنبال خوب می‌گردی، ممکنه مزخرفات هم خوب ببینی
وقتی دنبال چیزی نیستی و فقط نگاه می‌کنی، شانس این‌که یک خوب اون میونه ببینی
حتما هست


خود سانسوری




به میمنت و مبارکی، خیر و خوش و سلامتی
بلاگر هم فیلتر شد
یعنی دیگه ما چیزی نگیم
باشه حالا که این‌طوره اگه دیگه چیزی گفتم
همه شما شاهد، آه.... آه .... این از زبان، من
ببینیم کی حرف می‌زنه؟
ما که یه عمره با خود سانسوری بزرگ شدیم و اتفاقی نیفتاد
این‌جام خودمون ، خودمون رو سانسور می‌کنیم ببینیم
دل کی‌ها خنک می‌شه؟
خدا رو چه دیدی؟
شاید نصفی از مشکلات ممکلکتی حل شد
دست کم نگیر دنیا رو به این سادگی‌ها نیست که تو فکر می‌کنی
امروز از یک نازنینی یک عالم کتاب مسعود بهنود هدیه گرفتم
شاید وقتش شده مدتی فقط بخونم؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

یک خبرهایی هست





عطرافشان، محبوب شب تابستون و
قدیما
وقتی توی ایوون می‌نشستیم ، عطر محبوب شب‌ها و
صدای داستان‌های جانی‌دارل با هم یکی می‌شد
از روی بوم ما می‌رفت به خونة همسایه بغلی سُر می‌خورد
امسال خیلی زود
گل‌دان‌ها پر محبوب شب شده
یعنی تو می‌گی، خبری شده؟
وای
انگاری قلبم ریخت تو حوض، لاجوردی که
ماه
درش
موهاش رو شونه می‌زنه و من
مات و متحیر به این که
همین‌جوری ..................... که نمی‌شه
بالاخره بابای خدا کی بوده؟
اونی که خدا رو درست کرد کی ؟
لابد یه خدای دیگه‌ای هم بوده که......... نمی‌شد همین‌طوری
هلوپی خدای واحد قبول می‌شد
انقدر می‌شمردم تا سرم باد می‌کرد و همون‌جا زیر پشه‌بند خوابم می‌برد
شب هم خواب می‌دیدم که شیطون داشت منو می‌برد
اما همة این‌ها جهان جای بزرگ و بسیار خوبی بود
که مهربانی درش ارزش بود
امن بود چون، پدر داشت، مادر بود، بی‌بی‌جهان و دایی جان‌ها بودند
تازه
دایی جان‌محمد،
شلوار پیلی‌ دار می‌پوشید.
موهاش رو کُرنلی می‌زد، بارانی‌های بلند و قشنگ داشت
همیشه هم منگوله‌های موهاش از بریانتین براق می‌زد
دایی‌جان حشمت،
کمتر قر می داد
به‌جاش فیروز و فریدالاطرش گوش می‌داد
و بی‌بی‌هم این میانه
منو فریب می‌داد


پا برهنه بریم؟






یه عمری از کوچه پس کوچه‌ها رفت و آمد کردیم که یه وقتی خدایی نکرده، به
روح مرحوم حضرت پدر خط بیفته
نه حالا. بخصوص زمان حیات ایشان. انقدر بس که، بی چادر
ما را به تفرش نمی‌برد
منم
خودم رو پشت ماشین به‌خواب می‌زدم و چادر را می‌کشیدیم روی سر دختر، اشرف‌الحجاج
سعی می‌کردم شب‌ها از باغ پدری در بیام و شهر را ببینم
نه لوسی و بی‌بند و باری
نمی‌فهمیدم چرا؟
مگه لباس همیشگی‌م ایراد داشت؟
بعدها هم که حضرت پدر به دیدار دوست شتافت، ما موندیم و نام محترم حضرت پدر
به‌جایی که بچگی کنیم، رفتیم ادارات و سازمان‌ها رو شناسایی کردیم و هم‌چنان پاسدار نام، حرم پدر بودیم
حالا این پدرکه روحش شاد باشه، سی سال رفته و ما باید الان به‌فکر تست fastfood یا پیاده نیمه شب زیر باران
یا رفتن به محلة تولد و گشتن دنبال حقیقتم
حتا خندیدن به سفر با سواری و هم سفران ناشناس
یا سفر با قطار به مشهد و دشت شقایق‌ها
و همة چیزهایی که الان یادم نیست و نکردم و این‌روزها انجام می دم
شاید یک روزم رفتم، تاب سواری
خدا رو چه دیدی؟
مهم اینه روح‌م هنوز با همة این‌ها لذت می‌بره
و حسش عوض می‌شه
نمی دونم شاید هم این‌طوری بهتر باشه.
تند و تند بزرگی کردیم که حالا بچگی کنیم
و
حوصله‌مون به سمت پیری نکشه؟
بگم: روحش شاد؟
معلومه که شاد
از شادم شادتر که این پدر حرف نداشت

چتر ها را بستیم و رفتیم زیر بارون





دیشب هم شبی بود
به‌قدری خسته بودم که به گزارش نرسید
بالاخره ساعت ده شب زدم زیر بارون
قدم زنان آرامش بهار طی می‌شد و گذاشته بودم دنبال ، سایه‌ام که از
چراغ‌های نارنجی
در می‌آومد و من و دنبال خودش می‌کشید
نمه بارون خوبی بود
البته باد هم بود ، باد و بارون و ذهنم رو مقابل
قدم‌هام می دیدم
از خودم جلوتر می‌رفت
باید اول اون خفه می‌شد، گرنه بعید نبود سر از محلة بد ابلیس در بیلرم
آی منه بیچاره و حیوونی و همه چیم با هم زده بود بیرون
وقتی متوجه خفه‌خونش شدم که رسیده بودم به ابتدای صندلی‌های
انتهای بهار شمالی که بین بوته‌های بزرگ امین الدوله و رونده پهلو گرفتند
گشتم و پیش از رسیدن به پارک انتهای خیابان که خانة عکس رو در خودش نگه‌داری می کنه
یکی از نیمکت ها رو انتخاب کردم.
یکساعتی اون‌جا با آسمون و درخت‌ها و ماشین های عبوری که
بارون رو روی آسفالت بهم می پاشید
گذشت. رهگذرانی که برمی‌گشتن و نگاه می‌کردن که یازده شب طرف، چت کرده؟
تا این‌که
به ساعت سیندرلا برگشتم.
از هزار شروع کردم
999
998
007
بالاخره روی 930 رضایت به بازگشت دادم
تکنیک خوبی بود.
خیلی حالم رو تغییر داد
به این می‌گن رسیدن به سطح آلفا
که از صد به صفر جواب می ده

یه ذره انرژی مثبت




خوبم
فقط خسته‌ام.
آدم خسته‌ هم انرژی برای هیچ نداره
از صبح درگیر شهرداری بازی و اینا و ........... در نتیجه
یه چرخم پنچره
گفتم نگران می‌شید
ولی چه خوبه که آدم یه کسانی رو داشته باشه
و گاهی حتا یک نفر
باور کن به یک نفرم راضی هستم
چه خوبه که جمعی به آدم فکر کنند
نگران و پیگیرش بشند
خدایا بابت همه این خوبی‌ها
مرسی
خوبم
اگه یکی یه ذره انرژی مثبت برام بفرستید
حتما
جمع می‌شم


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

از کوزه همان تراود که ................





همین‌طور برای خودم داشتم می‌گفتم که:
آره وقتی تعادل آدم بهم می‌خوره، سه آفرینی می‌کنه
بهتره از صحنه حذف بشه، بره یه جا تا به تعادل نسبی برسه و برگرده
مثل موقعی که وسط جنگی و خسته شدی هم خودت رو به خطر انداختی هم نیروهای وابسته
یا وقتی توی جاده خوابت گرفته و بهتره بزنی شونه خاکی و یه ذره بخوابی
وگرنه اون جلو حادثه منتظره توست
برای همین رفتم شمال تا کمی آروم بشم، یه چرت در شونه خاکی جاده زده باشم
در نهایت متعجب گفت:

 چه خوبه که تو می‌تونی.....................
یادم افتاد یه وقت منم همین بودم
از وجود خودم آگاه نبودم و بیرون را می‌دیدم و در نتیجه نیاز به تغییر در وضعیت موجود را بلد نبودم
و دور خودم می‌چرخیدم و از غیر کمک می‌خواستم، که معمولا بهترین گزینه برای رهایی از شرایط موجود، فرار بود
فرار می‌کردم در حالی‌که جهنم در کولة پشتم بود. در من
جایی بیرون از من نبود
منم به وجود خودم واقف نبودم
به این که می‌شه نگاهش کرد، لحظه به لحظه اش را آنالایز کرد
زخم هاش رو شناخت و درمان کرد
و ............... هر محبتی که لازم داره را از ش دریغ نکنیم
وقتی در این مسیر قدم برمی داریم که خودمون رو ببینیم
بهش فکر کنیم و دنبال درمانش بگردیم
نه که به اسم زندگی وا بدم که
اه از این زندگی، خسته کنندة ملال آور



از عشق تا ازدواج



کانال فارسی 1 با همه مزایا؛ یک بدی داره که همین‌حالا درس بزرگی بهم داد
این‌که
مثلا: بیست روز به چهارتا کلیپ بند می‌کنه و مثل زنی که کارش گیره و یک چیزی می‌خواد
را به راه می‌ره و می‌آد
اولی و دومی ، ای خوبه و می‌شنوی
ولی از اون به بعد که دفعات میره بالا به محض شروع کلیپ‌ها فشارم می‌ره بالا
ذهنم می‌خواد از این تکرار و یکنواختی بزنه از مغزم بیرون یا برعکس
یعنی موزیک های دیگری هم که دوست دارم و مدتی می‌بینم ، می‌شنوم،‌بعد از تکرار خسته کننده می‌شه
و ذهنم ایگنور می‌کنه، بلافاصله برای رد کردن اقدام می‌کنم
فکر کن همة زندگی همین‌طور یک نواخت می‌شه؟
یا عشق چی؟
اون هم در آغاز زیبا و خواستنی‌ست
با تکرار و تکرار عادی می‌شه و از عاشقی در نمی‌آد؟
اگر وسطش دعوا بشه، دلخوری .......... اینام که پیش بیاد
باز عشق می‌مونه؟
چطور می‌شه عشق اساس ازدواج بشه؟



تا ابد تنهایی





یه جوررایی دلم گرفته که
هیچ زمان نگرفته بود
می‌خوام برم زیر باران قدم بزنم
بی چتر با چتر
چه تفاوت دارد
درد ما تنهایی‌ست
با چتر ، بی‌چتر
همه‌جا تنهایی‌ست
با حقیقت قدم می‌زنم
تنهایی
تنها حقیقت است
تا ابد تنهایی

از خود ملول شده بودم




درد ما خودخواهی‌ست
باور کن.

حتا در عشق هم در جستجوی خودیم
یکی که آینه بشه، " من " را در خودش انعکاس بده
حالا یا فرم من یا آرزوهای، من. یا نیمة گمشدة من
مثل ، بچة من. همسر، من. یار، من. عشق، من.
این " من " را بردار همه چیز ازبین می‌ره.
تو در عشق سیال خواهی رفت
چمی‌دونم کی می‌تونه، با چه مشخصه‌ای عشق واقعی را به‌من بده؟
ولی "من " هم‌چنان در پی، " منم "
مثل واژة گناه که کافی‌ست از ذهن بشر پاک کنی
همه چیز زیر و رو می‌شه از خدا بگیر بیا تا شیطان و انسان
دیشب دوستی می‌گفت« شیطان منادی و نماد نور در زمین. » البته خیلی متوجه چیزی که تازه داشت نقل قول می‌کرد هم نبود
اطلاعاتش از پایه غلط بود
و می‌گفت: شیطان دوست آدم بود که به خدا گفت : چرا وقتی به آدم عقل و شعور دادی از خوردن چیزی منع‌ش کردی؟ و برای همین سجده نکرد» شما هم تا به حال این را شنیدی؟ یا اینکه:
شیطان انسان رو به نور می‌رسونه
در واقع برای ارتقا بخشیدن به شیطان نفی نور می‌کرد
در زندگی و عشق هم همینیم
در پی آنیم که ازش هیچ اطلاع درستی نداریم و در نتیجه ته یک کوچة بن بست ایستادیم و
فقط سایة خود را می‌بینیم



« کسی می‌خواستم از جنس خود که او را قبله سازم، و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم
تا تو چه فهم کنی از این سخن که می‌گویم که از خود ملول شده بودم؟
اکنون چون قبله ساختم، آنچه من می‌گویم فهم کند و دریابد.
»

مقالات شمس


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

حمیدرضا ..............ی



به خاطرات دست نزنیم ممکنه؟
یه‌عمر سلام گفتیم به عشق‌های زندگی
به عشق اول نوجوانی‌م که می‌تونست تا قیامت یادی شیرین باشه
بذار از این جا و این طوری بگم
ما بودیم و یه عشق به اسم حمیدرضا... یادی از خاطرات کودکی
همون زمان‌ها که تپلی بودم و موهام رو گیس می‌بافتم و هنوز یاد نگرفته بودم عشق یعنی چی
اولین جنس مخالفی که نه دلم می‌خواست باهاش از در و دیوار بالا برم
نه می‌شد کنارش گیس دختر لوس‌های مدرسه رو کشید و کند
و نه خلاصه هیچ رقم مصرفی که برای پسران آدم بلد بودم 

داشت
تنها پسری که نمی‌دونستم چرا وقتی می‌بینمش قلبم تند تر می‌زد و لپ‌هام گل می‌انداخت،

حمید رضای درس خون بود با اون بارانی بلند سورمه‌ای و کیف مهندسی

دروغ چرا تا اون زمان حتا واژة عشق را بلد نبودم
شاید فقط در ترانه‌ها شنیده بودم که می‌تونست همه چیزی باشه جز اونی که گفته می‌شد

یک روز وسط زنگ تفریح مریم سیفی پرسید: تو می‌دونی عشق یعنی چی؟
حیاط مدرسه دور سرم چرخید و کلی از خجالت آب رفتم
که این چی بود؟ 
یه ساندویچ جدید؟
خلاصه که شاید دو سه سال بعد فهمیدم احوالات اون روزگارم همون مورد سوال مزبور بوده
 خلاصه که  حمید آقا،  با کسی کاری نداشت
با دخترا بازی نمی‌کرد و خیلی جدی و اخمو می‌آمد و می‌رفت
اونم باز سال‌ها بعد فهمیدم 

 فیسش بود
ای داد بیداد از این آی‌کیوی من
هر از چندی  سرچ می‌کردم و منتظر بودم یه‌جایی یه خبرعلمی، یک کشف مهم، یک حرف بزرگ یه چی......
خب حمید رضا نمی‌تونست ساده می‌موند 


حمید رضا،  موند عشق اول بچگی من تا سال گذشته که
در نت‌لاگ طبق سنتوات مرسوم ما مراسم قدردانی و سپاس از عشق داشتیم
یکی  پیغام گذاشت، این همون نیست که چشماش رنگیه؟
همین جا نقطة ویرانی خاطرات کودکی من شد
حمید سنگین و اخمو در غیرباورترین تصور  ممکن برابرم بود
بلوز رکابی به‌تن و گردنبدی ازگردن و ............. خلاصه که شما بگو هرچه به ذهنم راه نمی‌داد.
همه خاطرات خوشم مثل برگ خزون ریخت رو زمین

کاش هرگز دوست عزیزم را ندیده بودم و هنوز می‌شد هر از گاهی گفت: 

سلام به عشق اول زندگی‌م

خاطرات را دست نزنیم که این‌ همة پشت سر ماست
اینک و اینجا را تعریف می‌کنه
وای از روزی که همه دنیای کودکی همین طور واژگون شه



جمعه جمعه است




جمعه جمعه است
حتا اگر ابری یا آفتابی باشه
جمعه یه روز میان روزهای هفته است
چیزی شبیه به قیامت که تو تهش به خودت و هفته گذشته‌ات نگاه می‌کنی
شاید سی اینه که قراره امام زمان هم جمعه بیاد. نه؟
البته تو که نه، شما.
ولی شما هم نه، منظور من است
این جمعه تا جمعه‌های دیگر زندگی چه تفاوت داره؟ هیچ
اما چرا
جمعه این‌همه معنی داره؟
مال من که معنی‌ش می‌شه، اوی، فلانی، یک هفته دیگه هم کم شد
کی قراره زندگی کنی؟
یه چیزی مثل بین دو زمانی، غروب که آدم دلش می‌گیره
تحویل روز به شب. و یا حتا برعکس. دو زمانی سحر که البته صحر بیشتر شبیه به شنبه است
آغاز است و پر انرژی. بهتره بگیم بین دو زمانی غروب
یهو دلم می‌ریزه و خالی می‌شه، قلبم تند و تند می‌کوبه که وای اینچه حالیه؟
و حالم زیر و رو می‌شه
این جمعه نه بوی بی‌بی‌ داره نه بوی پدر، این جمعه جمعة مهربانی و من است
می‌خوام امروز را به خودم مهربانی کنم
نه در نقش بی‌بی به دیگران




یک بغل امین‌الدوله




وقتی می‌رفتم نوشهر
قصد عشق کردم
از خودم تا.......................... هر چی مایلی فکر کن
می‌خوام یه چی بگم
اون این که
تا وقتی فقط به نبود عشق فکر می‌کنی
نیست
وقتی به ورودش اجازه می‌دی، از در و دیوار برات عشق می‌باره
همه مهربون می‌شن، تا هستی و راننده و جاده همه در مسیر تو حرکت می‌کنه
این عشق باید از درون آغاز می‌شد تا بتونه با انعکاسش بیرونی ها را به زبون بیاره
جذب کنه
راه بندازه
مهربون کنه
دست از خشم و عداوت بردارند و الا.................. تا امروز هم‌چنان خوبه
راستی، امین الدوله‌ها هم غرق عشقند، اومدم دیدم اوه
یه بغل به چه بزرگی عشق در انتظارم بوده
یک بغل امین‌الدوله


یک مثقالی




همه دردسرهای ما ازبدفهمی یا عدم فهم صحیح
به قول روباه می‌گه: همه سوء تفاهم ها زیر سر زبان است
وزنش نکردم بدونم یه مثقال یا نه
قدیمی‌ها می‌گن، یک مثقالی
دری به جهان شیرینی،‌تلخی،
ترشی،
گنده‌گویی،
دل شکنی............... تا به حالا به نقش زبانت فکر کردی؟
گاهی می‌ترسم اختیارش را نداشته باشم
گاه یه چیزایی می‌گم که می‌دونم حال جماعتی رو می‌گیره
گاه هم یه چیزی می‌گه، بعد نمی‌شه درستش کرد
خلاصه که یه‌کم تمرین و توجه به عمل‌کرد این یک مثقالی بد به نظر نمی‌آد
که فعلا تنها راه ارتباط ما با جهان
همین یک مثقالی دراز یا کوتاه
جایی که باید بگم، زبونم بند می‌ره
جایی که نباید بگم، از دهنم در می‌ره
من منم یا دهنم؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کدبانو گری





یک هفته که نیستی، در بازگشت مجبوری به‌قدر یک‌ماه کار کنی
نه که فکر کنی بچه تنبل بارآوردم، دیروز دقیقه نود جبرئیل بهش رسونده دارم می‌آم
کل خونه را تمیز کرده بود
البته دیروز نه هر روز
اما کار من تا کار اون هفت هشت ده تاست
با این‌حال مجبورم مثل فرفره کار کنم که فکر کنه
هیچ کدوم این‌ها
کاری که من می‌کنم نمی‌شه و
اگر خونه نباشم
همه چیز از نظم خارج می‌شه
خب اگه فکر کنه بی من هم می‌شه، که خیلی بد می‌شه
به ماه نمی‌کشه دیپورت می‌شم چلک
بدون اخم و ادا و اصول شدیم خانم خونه
البته یه چندتایی جوانه خشک شده، یک گلدان‌هم به کل به ملکوت اعلی پیوسته
اما مهم نیست. خوبه که یه کارایی کرده
موضوع اینه اگر صبح تا شب یا نباشی یا وقتی هستی بشینی تو اتاق و بیرون نیای
به تدریج هزار درد و مرض روحی روانی خفت گیر می‌شه
شاید بهتر بود یک هفته دیگر هم می‌موندم
شاید در این بین می‌دید داره چه با خودش می‌کنه
کاش بیشتر به گل‌ها توجه می‌کرد
حس زندگی درش چند برابر می‌شد و دست از این زندگی محزون کننده هم برای خودش و هم من برمی داشت
اگر به زندکی وا بدی
بردت


حکمت، راه




چه حکمتی دراین جاده نهفته که، وقتی داری میری خوب و سرحالی
وقتی هم می‌رسی تازه شارژمی‌شی و می‌خوای
دنیا رو زیر و رو کنی
اما وقتی می‌خوای برگردی
هم خسته می‌شی، هم انواع سردرد و مرض پیداشون می‌شه و هم تا ساعت ها دیگه آدم نیستی؟
شاید من تا می‌آم به سمت تهرون تخلیة انرژی می‌شم؟
شاید می‌رسم اون‌جا پر می‌شم؟
بین این پر و خالی حال خوبی‌ست که در طبیعت هست
به هر حال که تا من بخوام به این ذهن و انواع محلة بدش تسلط پیدا کنم
می‌ترسم دیگه حال کاری هم نمونده باشه، حتا حال در جاده رفتن
اون‌موقع تازه باید بگردیم دنبال یه حال
خلاصه که هر چی می‌ریم یا دیر می‌رسیم
یا نمی‌رسیم


قابل توجه بانوان گرام




زندگی یعنی همین
لحظه، به لحظه
اینم از پایان سفرهای مارکوپولویی من تا این‌جا
بالاخره دیشب با همکاری و هم‌یاری اهالی ده آهنگران، مقیم چلک توانستند راهی تهرانم کنند
کردند.
بار اول که نیست
اون‌جا بلاهایی به سرم آوردن که فردوسی تو شاهنامه‌اش ننوشته
ولی خب مهم قصد بودن و زندگی کردن و من در اوج این قصد
هیچ راضی نیستم از اینکه برگشتم
یا از این‌که با تهدید مجبور شدم برگردم
من فقط از عجیب غریب‌ها نمی‌ترسم.
ولی همیشه از آدم دو پا می‌ترسم
خب من از کی باید بپرسم که، به چند مدل و زبان تا کی،‌ باید تاوان تنهایی و بی‌مردی رو بدم؟
قابل توجه بانوان گرام که تنها نیستند، دو دستی بچسبید و کمتر زندگی رو به طرف کوفت کنید که
از سرقفلی گذشته، کلی امنیت، بها، ارزش، آسایش و........... دیگه داره
تازه شب وقت خواب نه غصه چک دارید، نه مسئولیت فردا و امروز، یکی هست دائم خون به جیگرش کنید
اون رو بده، این رو بده............بده.....بده............بده
کمتر به این بدبختا نق بزنید و زندگی رو کوفت‌شون کنید
که این اولاد ذکور آدم سپری امن و اسباب آسایش‌ند
خلاصه که با یه خروار سر درد برگشتم تهران
اینم شد زندگی؟
زنی حق داره زندگی کنه، که یک مرد داره؟


۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

رقصنده در حیاط





بالاخره این سفر معجز خودش را ارائه داد
خیر و شر در هستی بی‌معناست و هرآن‌چه که ظاهر شر داره، لزوما شر نیست
در جای دیگه، برای یه چیز و یکی دیگه خیر می‌شه
که ارزش شرش رو داره
یه چی مثل حکایت من و امشب و این جنگل و آدم دو پا
البته معمولا یه در میون پیش می‌آد مثل آدم بیام و مثل آدم برگردم
بالاخره اونی که می‌آد با فیوز برق خونه‌ات قر می ده، یه شبم می‌آد پشت در توی حیاط قر می‌ده
که به زمان ساحری، وقتش امشب بود
گو این‌که به روایت جسین آقا دم صبح گذشته هم بوده و ما در خواب ناز نفهمیدیم
خلاصه که هر چیزی یه عمری داره.
وقتی هم که زمانش به پایان رسیدة تمام شده
هفت روز سفر، هفت مقدس و شاید یکی از بهترین سفرهای تنهای من به این‌جا
با سپاس و قدردانی از طبیعت چلک که
این چند شبانه روز ازم محافظت کرده. وقت مراجعت شده.

امشب دیگه با جسارت تا دم خونه
اومدن
باید از ترس از حال می‌رفتم؟
تق شرش دراومد و به خیر چرخید
مهم نیست کیفیت و کمیت موهبت چی بوده؟
مهم اینه که اتفاق امشب باعث کشف بزرگی شد
تو باشی، برای پرده برداری از وجودی نازنین، دلت نمی‌خواد دزد تا پشت در خونه‌ات بیاد؟
من که با تمام وجود از دزدان ناشریف، و نامحترم
بابت اقدامات متهورانة امشب کمال قدردانی و سپاس را دارم



زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...