یهویی از خودم شاکی شدم
دارم همهکارمیکنم جز اونی که هی از اول گفتم و نکردم
تحملم اومده نوک دماغم و بهخوبی سرریزیش دیده میشه
ولی فقط نگاه میکنم
دو روزه تنهام و دلیلی نداره این تنهایی رو تحمل کنم در حالیکه دنبال بهانهام برای رفتن
و حتا دلیلی نمیبینم برای تحمل این وضعیت مشترک و تلخ
حتا اگر اندک
حتا اگر برم و برگردم و کارام رو تموم کنم
یه سفر کوچک
شاید چون اسم خونه روش نشسته فکر میکنم، اسمش کوچ نه سفر
یه توک پا از پایتخت کثیف بیرون گذاشتن
خبر دادم
دارم میآم
امروز به کارام میرسم و ...... میرم.
حتما اونجا همه چیز تغییر میکنه
فکرم باز میشه و می تونم در امن جنگل چند تا تصمیم درست بگیرم
بهجای اینهمه سه ای که دارم انجام میدم
خبر رو نمیدم فقط
چون نمیخوام رفقا با نگرانی از ریشتر اوضاعم با خبر بشن
لطفا همگی همت کنید و یه انرژی خوب کمکی بفرستید
برای کندن من از این جا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر