واقعا باور دارم ما موجوداتی برنامه ریزی شدهایم
از روز اول گفتن مادر و مام باورمون شده همگی اسطورهایم
روزی که متارکه میکردم حتم داشتم بیدخترا میمیرم. تازه کلی هم کوچیک بودند
نمردم ولی بالاخره تونستم سه سال بی بچهها زندگی کنم
وقتی مدتی نمی دیدمشون کلافگی و بیچارگی زندگیم رو برهم میزد.
ولی اونم مجبور شدیم عادت کنیم.
خلاصه بهقدری نوبه نو عادت تازه
کردیم که فورمت مادریمون از ریخت افتاد
حالام حکایت جایی گیر داره که
اگر قدیم بود، وقتی این همه جای دخترا رو اینجا خالی میدیدم که عین خلا وایستم
اتاقشون رو دوباره تمیز کنم
یا وقتی موزیکی میشنوم بهیاد یکیشون حالی به حالی میشم
باید طبق قاعده تا الان یه چتولی آبغوره گرفته بودم
اما این دو روزه هربار یادشون میافتم،
این خستگی عظیمی که روی روحم حس میکنم
حسی نزدیک به انزجار و از همه آنچه به ستوهم آورده
همه احساسم به ناگاه آب می شه و از یاد دخترا بیرون میپرم
عصربهنام میگفت:
بسه دیگه بیا
تنم مور مور شد.
انگار همون لحظه احضارم کردن دادگاه
و وقتی به تقویم نگاه میکنم فعلا به طالع هیچ روز رخت سعد برای برگشتنم نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر