وقتی برای اولین بار در خانة " پدری " خواهرم با جمع دراویش قادری آشنا میشدم، نمی دونستم
دارم وارد مرحلة تازهای از جهان ناشناختة برابر میشم
همه چیز را تحت شعاع قرار داد و رنگ دنیای من هم سفید شد به رنگ ردای بلندی که به تن می داشتند
مردهایی که اگر روز در خیابون می دیم باید یک دور صد و چند درجه میزدم تا از کنارشون رد نشم
همون مردها بهقدری صمیمانه منو پذیرفتند که چیزی نکشید جز اونها معاشری نداشتم و اونها هم جز من زنی را در حلقة ذکر نمیپذیرفتند
یهجورایی آبجی دادش شده بودیم
برای خصوصی ذکر میگذاشتند و تا صبح دفها اینجا را به لرزه وامی داشتند
این مرحلة تاثیر شناخت ایمان در زندگی انسان بود
شاید بیرونیها هزار انگ و ننگ و بنگ بتونن به اونها ببندند. اما نه ، نه
نزدیک به یکسال شب و روزم با اونها یکی شده بود و حتا در خواب به خانقاهی کیهانی میرفتم و صدای دفها
ریتم و هارمونی هستی را به شور وا میداشت و من در خواب و رویا به تذکیه بودم
بعد از دونخوان بازی خفنم، شاید مرحوم خواهر میخواست خط جدیدی نشونم بده و بهترین موقعیت را برایم در همین تهران و کنار گوشم تهییه دید و همیشه ازش سپاسگزارم.
این مردها به نظر شعبدهباز میآن.
اما فقط انسانهایی با انرژی بالا هستند که نمی تونن انرژیهاشون رو به تعادل برسانند
در نتیجه با ذکر و سما آغاز میکنند و برای رو کم کنی از ایمان هم اون بلاها را به سرشان میآرن
وقتی صبح میشد و حال خوششون را می دیدم. وقتی اثر جراحتی برجای نبود، ایمان منم قوت میگرفت
امروز بدجور به یاد درویش نبی بودم. خلیفه ناصر، درویش حیدر
درویش نبی، بنا بود.
صورتش منو به یاد شیر نر میانداخت.
وقتی شور میگرفت کسی نمیتونست آرومش کنه و ممکن بود حتا دهانش رو پاره کنه
برای همین خروار خروار سنگ و تیغ میخورد مبارزة باورهای او در لحظه با هم بود
انکار و باور
حال عجیبی ، مثل تسخیر شدههایی که دیوانه وار فریاد میکنند
میدیدم، به هیجان میآمدم و به ایمان رجوع میکردم
قدیما درسها عارفانه بود
حالا مدلش چرخیده
و نمیتونم جهت جدیدی پیدا کنم
دارم وارد مرحلة تازهای از جهان ناشناختة برابر میشم
همه چیز را تحت شعاع قرار داد و رنگ دنیای من هم سفید شد به رنگ ردای بلندی که به تن می داشتند
مردهایی که اگر روز در خیابون می دیم باید یک دور صد و چند درجه میزدم تا از کنارشون رد نشم
همون مردها بهقدری صمیمانه منو پذیرفتند که چیزی نکشید جز اونها معاشری نداشتم و اونها هم جز من زنی را در حلقة ذکر نمیپذیرفتند
یهجورایی آبجی دادش شده بودیم
برای خصوصی ذکر میگذاشتند و تا صبح دفها اینجا را به لرزه وامی داشتند
این مرحلة تاثیر شناخت ایمان در زندگی انسان بود
شاید بیرونیها هزار انگ و ننگ و بنگ بتونن به اونها ببندند. اما نه ، نه
نزدیک به یکسال شب و روزم با اونها یکی شده بود و حتا در خواب به خانقاهی کیهانی میرفتم و صدای دفها
ریتم و هارمونی هستی را به شور وا میداشت و من در خواب و رویا به تذکیه بودم
بعد از دونخوان بازی خفنم، شاید مرحوم خواهر میخواست خط جدیدی نشونم بده و بهترین موقعیت را برایم در همین تهران و کنار گوشم تهییه دید و همیشه ازش سپاسگزارم.
این مردها به نظر شعبدهباز میآن.
اما فقط انسانهایی با انرژی بالا هستند که نمی تونن انرژیهاشون رو به تعادل برسانند
در نتیجه با ذکر و سما آغاز میکنند و برای رو کم کنی از ایمان هم اون بلاها را به سرشان میآرن
وقتی صبح میشد و حال خوششون را می دیدم. وقتی اثر جراحتی برجای نبود، ایمان منم قوت میگرفت
امروز بدجور به یاد درویش نبی بودم. خلیفه ناصر، درویش حیدر
درویش نبی، بنا بود.
صورتش منو به یاد شیر نر میانداخت.
وقتی شور میگرفت کسی نمیتونست آرومش کنه و ممکن بود حتا دهانش رو پاره کنه
برای همین خروار خروار سنگ و تیغ میخورد مبارزة باورهای او در لحظه با هم بود
انکار و باور
حال عجیبی ، مثل تسخیر شدههایی که دیوانه وار فریاد میکنند
میدیدم، به هیجان میآمدم و به ایمان رجوع میکردم
قدیما درسها عارفانه بود
حالا مدلش چرخیده
و نمیتونم جهت جدیدی پیدا کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر