رویاها همینن، میآن که فراموش بشن
حالا رویاهای بیداری یا رویاهای خواب گون
وسط این کار کردن همه چیز میافته یادمن تا شاید همهکار بکنم جز کار کردن
از بچگی هم همین بود و نمیشد درس بخونم و آخرش هم هیچی نشدم
درست جایی که هومان من بین دو بعد موازی گیر کرده بود و میخواست خودش رو به هر ضرب و زوری بیدار کنه
خودم بهخواب رفتم
خوابه ، خواب که نه
یه نموره میزد به رویای بهشت، فقط یادآوری بود که جانم را شیرین کرد
یادم اومد دیشب نه تنها با خدا بودم
بلکه نه من تنها که تو هم بودی
تو آمدی، مثل همة هزارهها که چشم به انتظارت بودم
مثل آخرین طرحی که از تو بهخاطر سپردم
نمی دانم، شاید آنهم طرحی در خواب بود و یا
یادی از دیروز
دیروزی معطر به عشق
خواب دیدم تو آمدی
مثل قدیمی، نامعلوم
ولی آشنا
و چهقدر شاد بودم
ممکن است
بیایی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر