۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

بدترین دلتنگی، لحظة حالاست





بدترین نوع دلتنگی،
لحظه‌ای‌ست که
در آن هیچ‌کس را نیابی برای، اندکی دلتنگی
کسی که بتوانی
به او
با مهر، با
شوق، با احساس فکر کنی
بدترین دلتنگی، لحظة حالاست
اینک و اکنون است که در حزن
بی تویی
می‌سوزم و دم برنمی‌آرم
بی تویی
که
نه می‌دانم کیستی؟
نه این‌که کجایی؟
چه وقت قرار است بیایی؟
از کدامین راه
کدام سو؟
اصلا قرار هست که بیایی؟
بدترین دلتنگی اینک است که ندانی
آیا کسی جز تو هست که تو را در خاطر حفظ داشته باشد؟
کسی که به تو بیاندیشد
گاه، دلتنگت شود
گاه اسمت را در دل صدا بزنه
و مثل تو
هزار هزار بار از زمین و آسمان سوال کند
کجایی؟
و مانند من پاسخی نگیرد؟



من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...