واقعا خاطرات رو انگولک نکنیم؟
داستان دیشب و پرتو باعث جابهجایی کانون ادراکم در زمان شد و حالم را بهم ریخت
اینبار هنوز خبری که بخواد غافلگیرم کنه نشنیدم
اما ایمیل پرتو منو به سی وچند سال پیش کشوند و مقایسه چی بودیم و چی شدیم حالا؟
یهو تمام درد و رنج این سالها از روحم عبور کرد
نه روحم از اون گذشت و درد کشید و گذشت
مرگ پدر، ازدواج ..متارکه... تا جایی پیش رفتم که از درون خم بشم
متوجه شدم، ثروتمندترین زمان زندگیم همان سالها بود
از اون به بعد یک به یک داشتههام را از دست دادم
بزرگترینش آسودگی خیال
خودم را در اکنون با شهرزادی که هرجا میترسید به گلخونه پناه میبرد
مقایسه کردم. اون شهرزاد بزدل حیوونی به مراتب به اکنونم شرف داشت
او ابدیتی پیش رو داشت که میتونست با تخیلات تعریفش کنه
دور از دسترس و امن
این شهرزاد ساعتی به زندگی فکر میکنه و هر لحظه منتظر رقص با مرگ
نه راضی از مسیر تا اینجا و نه خوشحال در لحظة اینک
خب این خیلی بد بود
کاشکی برای پیدا کردن پشت سر این همه درد نکشیم
باید یه چیزی درم اصلاح بشه
نمی دونم چی
اما از دیشب قلبم درد میکنه، بغض دارم و از زمین و زمان طلبکار
باید برم سازمان چیجی چی حافظا
میدونم با این هالة غمگین رفتن نه به پیروزی نزدیک شدن
که شاید...؟ برم فکر کنم با چی حالم جمع میشه؟
اگه گفتی؟
یه قطره امید به ساعتی بعد
نه حتا فردا
به قدر یک قدم
اوه باز ناله کردم؟
شرمنده
بهبه چه روز خوبی...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر