اون موقع که هنوز میخواستم تمایلم را از حکایت مرد ششمیلیون دلاری تا شوی رنگارنگ که بهتازگی برام جالب میشد از هم تفکیک کنم
دوست هممحلی که از اقلیت بود. زیر گوشی بهم گفت:
ما باید از ایران بریممنم که خنگ نمیدونستم چی میشه که آدم مجبوری یهجایی رو ترک کنه؟
کی میتونه چنین قدرت تصمیم گیری داشته باشه بهجز پدر؟
اونا رفتند و ما موندیم و هزار و یک بلا و مصیبت که به زور هم که شده
دوریالیام رو انداخت که اوه ه ه ه پونصد سال پیش منظور همبازی چی بود؟
اونا کی بودن. کی گفته بود باید ایران را ترک کنند ؟
و .......... چیزایی که اصلا به من مربوط نیست
ولی از دیشب که مخم رفته لای چرخدندههای ذهنم و گیر کرده یه چیزی برام چندین برابر بزرگنمایی شد
اینکه چرا به هیچ نام و وابستگی در همة عمر ازم حمایت نکرد؟
پدرکه زود رفت. باقی ماجرا هم که عمومی شد و قومی درگیر شدند
چرا کسی در این همه بلا ازما حمایتنکرد
جلوی بلا رو بگیره؟
بگه ما هم بلا رو ترک کنیم؟
چهطوریست که خط ما که تازه هستی برای اون بنا شده
فقط در قیامت جواب می ده؟
پاداش می ده
کیفر میده
اما روی زمین آنتن نمیده
خب ایی یعنی چی؟
میدونی از وقتی این ریدر راپورت نوشتهها را عمومی کرده
دستم نمیکشه صادقانه بنویسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر