زندگی یعنی همین
لحظه، به لحظه
اینم از پایان سفرهای مارکوپولویی من تا اینجا
بالاخره دیشب با همکاری و همیاری اهالی ده آهنگران، مقیم چلک توانستند راهی تهرانم کنند
کردند.
بار اول که نیست
اونجا بلاهایی به سرم آوردن که فردوسی تو شاهنامهاش ننوشته
ولی خب مهم قصد بودن و زندگی کردن و من در اوج این قصد
هیچ راضی نیستم از اینکه برگشتم
یا از اینکه با تهدید مجبور شدم برگردم
من فقط از عجیب غریبها نمیترسم.
ولی همیشه از آدم دو پا میترسم
خب من از کی باید بپرسم که، به چند مدل و زبان تا کی، باید تاوان تنهایی و بیمردی رو بدم؟
قابل توجه بانوان گرام که تنها نیستند، دو دستی بچسبید و کمتر زندگی رو به طرف کوفت کنید که
از سرقفلی گذشته، کلی امنیت، بها، ارزش، آسایش و........... دیگه داره
تازه شب وقت خواب نه غصه چک دارید، نه مسئولیت فردا و امروز، یکی هست دائم خون به جیگرش کنید
اون رو بده، این رو بده............بده.....بده............بده
کمتر به این بدبختا نق بزنید و زندگی رو کوفتشون کنید
که این اولاد ذکور آدم سپری امن و اسباب آسایشند
خلاصه که با یه خروار سر درد برگشتم تهران
اینم شد زندگی؟
زنی حق داره زندگی کنه، که یک مرد داره؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر