۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

همه وجودم


با
نه
همه وجودم بغض دلتنگی و تکرار سرنوشت منزوی‌م شده
صبح به محض این‌که چشم باز کردم افتادیم یاد پریا و خونه
ولی وجودم منقبض و فکرم به سمت ستمی که در تهران انتظارم را می‌کشه نمی‌ره
هر چه می‌گذره بیشتر می‌فهمم چه‌قدر دل شکسته و آزرده ام
از همین که پام نمی‌کشه برگردم تهرون
با این همه شعبده و جلوه‌های ویژه. دروغ چرا دیشب حاضر بودم از ترس بمیرم
منتظر نشستم تا یه بلایی سرم بیاد و از ترس قالب تهی کنم
اما آقای جانشین حسین بی‌موقع به داد رسید و برق درست شد
حاضرم هر بلایی سرم بیاد ولی برنگردم تهران . خب اینم شد زندگی؟
همیشه نصیبم از همه چیز این دنیا همین بوده. فرار و انزجار
خب بسه
این‌جا هوا آفتابی و خوب ولی پیداست قراره تا شب بچرخه و یحتمل ابری بشه
بذار یه بارونی بزنه و بریم زیر بارون برقصیم
بلکه بارون روحم را شست و تونستم از این بعد حیرت خارج بشم
خدایا یه دیو سفیدی ، سیاهی، زردی چیزی بفرست مسیر را تا تفرش بلند کنه و دیگه پام به تهرون نرسه
یا
یه عشقی که رب و نوع‌م را یاد کنم یا از یاد ببرم
نمی‌شد به‌جای این همه جک و جونور یه چند تا پری و اینا تو این جنگلا ول می‌کردی؟
ها چی می‌شد؟
چه بسا کلی از جمعیت شهرها هم کم می‌شد
همه می‌زدن به جنگل برای شکار حوری پری. نمی‌شد؟ نه؟
اوه بله راست می‌گی.
اگر اونا رو ول می‌کردی این‌جا دیگه کسی برای رسیدن به بهشت زحمت نمی‌کشید
هر چه زشتی و پلیدی‌ست ریختی این‌جا که بشر زود به زود از این دنیات دل بکنه و
رو به آسمون و بهشتی که نفهمیدیم بالاخره این‌جاست ، اون‌جاست؟
بالاست؟
پایین؟
بمانیم؟



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...