همیشه یک دسته کلید یک کیلویی توی کنسول ماشین بود
هرجای دنیا میلم نمیکشید جاده هراز بودم و بعد هم خونه و گاهی حتا خونه نه
یکراست میپیچیدم سیسنگان یا لب آب
خنک و تازه که میشدم میرفتم خونه.
نه تا پیش از تصادف
تا همین دوسال پیش هم همین کارم بود
فقط فیتیلة صبرم مقاومتر شده بود و دیر به دیر
از این هوسها به سرم میزد یا دنیا بهم تنگ میشد
متوجه شدم یه چیزی سختمه
نمی دونم چی؟
یا اصلا چرا؟
مگه چی تغییر کرده؟
نکنه اینا یعنی پیری که همون معنی از دست رفتن انرژی حیات
واجب شد برم ببینم دارم پیر میشم؟
که یعنی همون نبود امید و باور به تغییر که ................ ما رو قدم به قدم از خواست بودن و موندن دور میکنه؟
وای خدا بهخاطر مبارزه با این حس هم که شده باید برم
اسمش تنبلی نیست
اسمش نگرانیست
ولی بایداز همه این ها بکنم. دنیا بدون منم به کارش ادامه می ده
منم که به دنیا در این نقطه چنگ انداختم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر