یه عمری از کوچه پس کوچهها رفت و آمد کردیم که یه وقتی خدایی نکرده، به
روح مرحوم حضرت پدر خط بیفته
نه حالا. بخصوص زمان حیات ایشان. انقدر بس که، بی چادرما را به تفرش نمیبرد
منم خودم رو پشت ماشین بهخواب میزدم و چادر را میکشیدیم روی سر دختر، اشرفالحجاج
سعی میکردم شبها از باغ پدری در بیام و شهر را ببینم
نه لوسی و بیبند و باری
نمیفهمیدم چرا؟
مگه لباس همیشگیم ایراد داشت؟
بعدها هم که حضرت پدر به دیدار دوست شتافت، ما موندیم و نام محترم حضرت پدر
بهجایی که بچگی کنیم، رفتیم ادارات و سازمانها رو شناسایی کردیم و همچنان پاسدار نام، حرم پدر بودیم
حالا این پدرکه روحش شاد باشه، سی سال رفته و ما باید الان بهفکر تست fastfood یا پیاده نیمه شب زیر باران
یا رفتن به محلة تولد و گشتن دنبال حقیقتم
حتا خندیدن به سفر با سواری و هم سفران ناشناس
یا سفر با قطار به مشهد و دشت شقایقها
و همة چیزهایی که الان یادم نیست و نکردم و اینروزها انجام می دم
شاید یک روزم رفتم، تاب سواری
خدا رو چه دیدی؟
مهم اینه روحم هنوز با همة اینها لذت میبره
و حسش عوض میشه
نمی دونم شاید هم اینطوری بهتر باشه.
تند و تند بزرگی کردیم که حالا بچگی کنیم
و
حوصلهمون به سمت پیری نکشه؟
بگم: روحش شاد؟
معلومه که شاد
از شادم شادتر که این پدر حرف نداشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر